غزاله حسینپور| «وقتی هواپیما در آنکارا به زمین نشست، چند خانم ایرانی با مانتو شلوار سورمهای و مقنعه به سمت ما آمدند. از یکنفر از آنها پرسیدم: شما اسیر ایرانی هستید؟ گفت: نه، ما آمدهایم اسیرهایمان را ببریم. گفتم: چه کسانی را میخواهید ببرید؟ گفت: شما. گفتم: کجا میبرید؟ گفت: ایران. خوابی که مدتها پیش دیده بودم به خاطرم آمد. مادرم در خواب به من 40 نان کنجدی داد و گفت: تا 40 ماه، فقط ماهی یک نان بخور. من در چهلماهگی اسارتم آزاد شده بودم!»
این خاطره، پایان ماجرای اسارت معصومه آباد در زندانهای عراق را در دوران دفاع مقدس روایت میکند. عضو شورای شهر چهارم تهران که در این سالهای اخیر با نگارش خاطرات دوران اسارتش به شخصیتی کمابیش شناختهشده تبدیل شده است، بارها در برنامههای گوناگون از آن روزها سخن رانده است. در تازهترین حضور، او روز گذشته در برنامهای به نام «همایش بنتالخمینی» بار دیگر بخشهایی از خاطرات خود را روایت کرد. این برنامه در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن در سالن همایشهای هلالاحمر برگزار شد. بخشی از ماجراهای زندگی نویسنده کتاب «من زندهام» اینگونه شرح داده شد: در زمان جنگ، مردم با هر سن و سالی برای دفاع از کشور احساس تکلیف میکردند. من هم که 17 سال بیشتر نداشتم از این قضیه مستثنا نبودم. دوره هلال احمر را گذرانده بودم. به مساجد میرفتم و تا حدامکان کارهای پشتیبانی را انجام میدادم. یکبار با فرماندار وقت آبادان به شیرخوارگاه رفتم و دیدم مسئولان نیستند و بچهها در محیط شیرخوارگاه پراکندهاند. طبق دستور فرماندار، بچهها را با تعدادی از نیروهای هلالاحمر توسط اتوبوس به شیراز منتقل کردیم.
آباد ادامه داد: در مسیر برگشت، 15کیلومتری آبادان، دیدم که زیر لولههای نفت کنار جاده، تعدادی با لباس سبز شبیه برادران سپاهی، دراز کشیدهاند و استراحت میکنند. با خود گفتم: خدا خیرشان دهد که در این هوای گرم آماده به خدمت هستند. هنوز جملهام تمام نشده بود که برخورد چیزی به جلو ماشین آسیب زد و شرایط فرق کرد. در همین حین، راننده گفت: اسیر شدیم!
این بانوی آزاده در ادامه به ماجرای اشتباه عراقیها اشاره کرد که با دیدن حکم دریافتی او از فرماندار، او را ژنرالی ایرانی میپندارند: آنجا بود که احساس کردم در قاموس دشمن یک دختر هفدهساله چقدر میتواند باابهت باشد.
معصومه آباد و همراهانش به زندان الرشید و ابوقریب و دیگر زندانهای امنیتی منتقل میشوند؛ در شرایطی که فقط ۲۳ روز از جنگ گذشته است.
او زندانهای عراق را به خاکریزی تشبیه میکند که او و همبندانش در آن از طریق برخورد و کلام و اندیشههای خود با دشمن مقابله میکردهاند: من چون مطمئن بودم که راه درستی رفتهام، در تمام روزهای اسارت معتقد بودم حتما خدا این مشیت را برایم مقدر کرده و در کنار من است.
سرانجام لحظه آزادی نزدیک میشود: یک روز در بیمارستان الرشید وقتی نیروهای صلیب سرخ آمدند تا بالاخره ثبتناممان کنند، گفتند میتوانیم نامهای به ایران بفرستیم، اما فقط و فقط در 2 کلمه. ما فکر میکردیم چطور میتوان این 2 سالی را که گذشته است، در 2 کلمه خلاصه کرد. در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم: «من زندهام»؛ این پیامی بین من و برادرم بود. روزی که مرا از تهران به آبادان رساند خواست تا گهگاه به آنها سر بزنم و لااقل 2 کلام برای آنها نامه بنویسم، وقتی پرسیدم چه بنویسم گفت: هر چیز. حداقل بنویس من زندهام.