ایلیا موسایی -
پرده اول
همان دوماه اول، زن چنان استخوانی شد که خودش را توی آینه نمیشناخت. هاله سورمهای زیر چشمهایش پف کرد و هربار صدای گوشی میآمد انگار لختهای از قلبش را میکندند. بعد کمکم عادت کرد. پیامها هربار چیزی میخواستند؛ مقداری پول، یک عکسِ یهویی، یک سلفی زیر دوش، ملاقات توی همان اتاق خصوصی و حتی عکس از یک لبخند ملیح...
آن روز عصر، زن توی بالکن نشسته بود و نمیدانست چند دقیقه دیگر قرار است بچهاش بمیرد. پا روی پا انداخته بود و آرام به لیوان چای لب میزد. بچه، کف بالکن چهاردستوپا رفت و نردهها را گرفت. سعی کرد بایستد. زن لیوان چای را کنار گذاشت و کمکش کرد. بالکنهای ساختمان روبهرو پر بودند از گل و گیاه و گلدانهایی که روی نردهها جا خوش کرده بودند. بچه نشست و یکباره یکی از اسباببازیهایش را از لای نردهها پرت کرد. زن حتی فرصت نکرد ببیند چه بود. سفید و نارنجی بود توی هوا قوس برداشت و به سرعت آن پایین به یک لبه سیمانی خورد و بعد روی موزاییکها پخش شد. کارگری که توی حیاط داشت باغچه مجتمع را آب میداد از آن پایین دست تکان داد و شیلنگ را توی چمنها رها کرد و مثل یک آدمک ریزهمیزه با لباسهای یکسره سبز راه افتاد و تکههای پلاستیکی را جمع کرد.
چند دقیقه بعد صدای زنگ در آمد. همان کارگر بود. تکههای اسباببازی را ناشیانه سرهم کرده بود و با لبخند به زن تحویل داد. زن گفت: «یک دقیقه وایستین» و به سرعت توی آشپزخانه سروقت یخچال رفت؛ چند میوه را توی یک بشقاب چید. لیوان تمیزی برداشت و کمی شربت پرتقال ته لیوان ریخت. از تنگ گلدار، آب اضافه کرد و با یک قاشق دراز شربتخوری تند و تند هم زد. یکباره یادش آمد بچه توی بالکن تنهاست. مثل برقگرفتهها از جا پرید و سمت بالکن رفت. بچه توی بالکن نبود. زن پایین را نگاه کرد. چیزی ندید. قلبش از جا کنده شد. صدای گرومپی از پاگرد آمد. به سمت در باز رفت. کارگر رفته بود. جلوتر که رفت ردیف پلهها را دید و بچه که آن پایین در انتهای راه پله با ستون فقراتی شکسته پخش زمین بود. حرکت نمیکرد. ساقه گردنش طوری تا خورده بود که زن همانجا خشکش زد. حس کرد تمام امعا و احشای درونش مثل مادهای مذاب فرو میریزد. دوست داشت بمیرد ولی زندگی مثل چیزی چسبناک و لزج به او چسبیده بود. نمیتوانست جیغ بکشد. از شدت درد همانجا جلو در نیمهباز از حال رفت.
توی بیمارستان که چشم باز کرد. ماسک اکسیژن روی صورتش بود و لوله سِرُم زیرِ چسب کاغذی روی ساعد دستش تمام میشد. چیزی یادش نبود. فقط حس میکرد با ضعفی جانکاه زنده است. انگار فقط یک مویرگ خشکیده به قلبش خون میرساند و یک رشته عصب از مغز چروکیدهاش بین بافتهای گوشت میخلید و راه باز میکرد تا به ششها برسد و با زجر، دستور نفس کشیدن بدهد.
پرده دوم
زن حساب روزها را گم کرده بود؛ انگار یک قرن میشد که مفاصل تاخورده بچه را دفن کرده بودند. تمام اعضای درونی زن فسیل شده بود. کبد و ششهایش با یک تلنگر خاک میشدند. حس میکرد اگر بخواهد هم دیگر نمیتواند بمیرد. ریش مهندس بلند شده بود و میشد از تارهای کزخورده و بلندِ ریشش حدس زد چه مدت گذشته. مهندس شبها شام خورده و نخورده در سکوت با همان لباسهای کار میخوابید.
آن بعدازظهر، روز تعطیل بود. موقع ناهار، هردو خاموش و خمیده پشت میز نشسته بودند. زن گوشی را به سمت مهندس سُر داد. گفت: «اون وقتا با یه آقایی حرف میزدم» مهندس به گوشی نگاه کرد. زن گفت: «پیاما رو بخون و عکسا رو نگاه کن». چشمهای مهندس روی صفحه دودو زدند و بعد به زن نگاه کرد. «اول چت میکردیم. بعد صحبتامون تلفنی شد. میخواست قرار بیرون بذاریم و بیشتر با هم باشیم. من قبول نمیکردم. برام یه دوست اجتماعی بود.» مهندس آرام انگشتش را روی صفحه حرکت داد. «یه روز یه ماساژورِ زن به هم معرفی کرد که میومد توی خونه و خیلی حرفهای بود. اول همون بود که ازم عکس گرفت. من نمیدونستم. بعد معلوم شد عکسا رو داده به همون آقا. اخاذیاش از همونجا شروع شد» مهندس در سکوت انگشتش را حرکت میداد و چشمهایش به صفحه بود. صورت زن رنگپریده و بیروح بود و آرام حرف میزد: «امروز صبح پیام داده بود «حالت چطوره؟» وقتی پیام رو خوندم تحملم تموم شد. جای قلبم، معدهام درد گرفت. یه درد عجیبی بود که تابهحال تجربهشو نداشتم. ظهر توی استفراغم لکه خون دیدم» مهندس به زن نگاه کرد. انگار چهرهاش را از سنگ تراشیده بودند. زن گفت: «تمام این مدت وادارم کرد همه جور کاری انجام بدم. اما هیچ کدوم از پیامهاش به اندازه پیام امروز صبحش حالمو بد نکرد.»
مهندس به چهره زن زل زده بود. فقط پرسید: «چیکار کردی؟» زن توی چشمهایش نگاه کرد. گفت: «همه چیز... همه کار» مهندس خیلی آرام از جایش بلند شد و به اتاق خواب رفت. زن همان طور بیحالت نشسته بود. فقط صدای قیج تخت از اتاق آمد. و خانه دوباره توی سکوت مرگبار غوطه خورد.
روز بعد مهندس خادمی آمد دست زن را گرفت: «نترس. کمکت میکنم این جریان رو حل کنیم. شکایت میکنیم» بعد در سکوت دکمههای پیراهن چهارخانهاش را بست و رفت.
پرده سوم
خیلی ساده اتفاق افتاد. آن قدر ساده که وکیل هم توانست جریان را به سرعت ماستمالی کند. نیروگاه نیمهکاره قرار بود تست شود. هفده نفر پرسنل داشتند خطوط و ترانسفورماتور عظیم را با پمپ باد تمیز میکردند. مهندس خادمی توی اتاق فرمان نشسته بود. چند دقیقه به نقطهای خیره ماند، بعد مثل عروسک خیمهشببازی که با نخ هدایت میشود از جا بلند شد و همانطور بیحالت، دستک اتصال خطوط را پایین داد؛ عقربکِ مدار فرمان به انتها چسبید و برق 20هزار ولتی مثل اژدهایی توی شریان کابلهای فشار قوی جهید. یازده نفر جزغاله شدند. برق مثل صاعقهای سمج، بدنهای نیمهجان و فلج را چسبیده بود و به تدریج میپخت. کسی با گوشی فیلم گرفته بود و همان روز همه جا پخش شد.
ادامه دارد...