شنبه
تاکسی دور میدان میگردد و جلو پیرمردی که با دستش روبهرو را نشان میدهد، ترمز میکند. پیرمرد وقتی من را داخل تاکسی میبیند، سوار نمیشود و بلند میگوید: چون توی ماشینت آخوند هست، سوار نمیشوم و انگشتش را برای تکمیل مبارزهاش تکان میدهد!
با اینکه راننده انتظاری ندارد، موقع پیاده شدن برای جبران خسارتش کرایه 2نفر را حساب میکنم. راننده میخندد!
یکشنبه
هیچکس پیدا نمیشود که وسط دویدنها از این جلسه به آن قرار، یک ناهار مختصر بدهد! صبحانه هم فرصت نشده بخورم و برای دومین روز پیاپی منتظر هستم که آخر شب برای شام به خانه برسم! با خودم میگویم تو که گرسنگیاش را کشیدی، خب روزه میگرفتی!
دوشنبه
شب عید غدیر است و برای رسیدن به مجلس سخنرانی بر ترک موتور نشستهام. داخل اتوبان صدای بلند موسیقی از یک خودرو به گوش میرسد که 5 پسر جوان داخلش میرقصند. به پهنای صورت میخندم و آنها هم دستافشان و سرچرخان میخندند. میخندیم و از هم دور میشویم.
سهشنبه
در حال بیرون آمدن از مجلس سخنرانی هستم که دم در مردی میانسال صدایم میزند. میایستم تا جواب بدهم. میگوید ایام عید باید مردم را شاد میکردی و چیزی میگفتی که نشاط پیدا کنند، با این مضمون که چرا جوک نگفتی مردم بخندند؟
با خودم فکر میکنم که اگر جوک گفته بودم، دم در جلو من را میگرفت و میگفت که شأن مجلس مذهبی را رعایت کن! خجالت نمیکشی بالای منبر جوک تعریف میکنی؟
چهارشنبه
آب منزل قطع شده و گرفتار شدهایم. از همسایهها پرسوجو میکنیم و معلوم میشود مشکل همه محله است. به اداره آب زنگ میزنم و البته امیدی به سرعت اقدامشان هم ندارم. کمی بعد پیامکی میرسد که تیم اداره آب به محل شما اعزام شدهاند! تعجب میکنم. حدود 2ساعت بعد آب وصل میشود و بلافاصله از اداره آب تماس تلفنی میگیرند و با ادب و احترام میپرسند که آیا مشکل حل شده و راضی هستید یا نه؟ نمیدانم که دارم خواب میبینم یا بیدارم! خدایا، ما طاقت این همه محبت را نداریم! ما بندگانی هستیم که عادت کردهایم ساعتها در صف بایستیم و توهین بشنویم و برای یک کار ساده بارها التماس کنیم!
پنجشنبه
راننده تاکسی با اشاره به یکی از برنامههای تلویزیونی چند سال قبل، خیلی اظهار محبت میکند و موقعی که میخواهم پیاده شوم، کرایه نمیگیرد. میگوید: من به شما مدیونم، شما زن من را از پای ماهواره بلند کردهای و باعث گرمتر شدن فضای خانواده ما بودهای!