سلطنت اموی آنچنان بر افکار عمومی سیطره یافته بود که باور مردم شده بود که هرآنچه حاکم انجام میدهد، از ستمها و سرکوبها تا شکستن حدود الهی، همان اسلام است. اطاعت از معاویه و یزید، تبعیت از اسلام تلقی میشد و امتناع از بیعت با آنان، به منزله خروج از اسلام بود. فرد خاطی، شورشی و خارج از دین قلمداد میشد و قاضی شریح بر فتنهگری او حکم میداد و مستحق مرگش میخواند؛ آنچنان که با حسین(ع)
کردند.
حسین(ع) قربانی استبداد دینی زمانه خویش شد. استبدادی که هیچ سنخیتی با اسلام نداشت، اما با پنهان شدن زیر نقاب اسلام، فتنهها و فسادها میکرد. انقلاب حسینی به پا خاست تا نقاب را از این چهره کریه براندازد و حقیقت را آشکار سازد و نشان دهد که در اسلام راستین بیعت نه بهاجبار که بهاختیار است، کما اینکه خود باآنکه برحق بود، هنگام عزم به کربلا احدی حتی محمدبنحنفیه، برادر خویش، را مجبور به همراهی خویش نساخت.
انقلاب حسینی شورشی نبود که قصد برپایی فتنه را داشته باشد، بلکه قیامی بود که منشأ اصلی فتنه در جامعه را که همان حکومت جور زمان بود، شناخته و برای خشکانیدن ریشههای این شجره ملعونه به پا خاسته بود.
حسین(ع) به برادرش محمدبنحنفیه وصیت میکند که نه برای برپایی فتنه و فساد که برای اصلاح امور جدش رسول خدا(ص) قیام میکند؛ وصیتی به وسعت تاریخ و خطاب به آزادیخواهان دوران.
انقلاب حسینی یک حقیقت و گوهر و یک صورت و ظاهر داشت. مرحوم شهید قاضیطباطبایی در اینباره گفته است که نهضت عاشورا «غالبیه فی صوره المغلوبیه» است. حقیقت و گوهر آن پیروزی است، اما صورت و ظاهر آن شکست به نظر میرسد.
«آنها که به کربلا میروند، میبینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ، آرامش مرگ سایه افکنده است؛ اما میبینند که بر قبه آرامگاه حسین، پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سالهای حرام بگذرد...»