گفتگو با میلاد حسینی که رمان تازه منتشرشده‌اش در جغرافیای مشهد می‌گذرد

  • کد خبر: ۶۲۶۴
  • ۱۱ مهر ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۲
گفتگو با میلاد حسینی که رمان تازه منتشرشده‌اش در جغرافیای مشهد می‌گذرد
«شب شمس» نخستین اثر داستانی منتشرشده اوست که مراسم رونمایی آن به‌تازگی در کتابفروشی «چشمه‌دلشدگان مشهد» برگزار شد. گفت‌وگوی «میلان» با این نویسنده جوان، درباره نقاط ضعف و قوت رمان و داستان‌نویسی مشهد بود.
فاطمه خلخالی استاد | شهرآرانیوز - «شب شمس» ماجرایی است که از عصر یک روز پاییزی در مشهد آغاز می‌شود و تا صبح فردایش ادامه می‌یابد؛ ساعت‌هایی پرالتهاب برای خانواده «محمود شمس» که با خبر ناگهانی مرگ «نامی»، نوه خانواده، مواجه می‌شوند. درحقیقت مرگ «نامی»، تنها نوه ذکور خانواده، نشانی از افول این خاندان دارد که سرسلسله آن‌ها به سردار «رضا شمس‌سلامی» برمی‌گردد. همین که میلاد حسینی از دل چند ساعتِ یک شبانه‌روز، داستانی ۱۸۰ صفحه‌ای درآورده، نشان می‌دهد او قصه‌پرداز خوبی است. «شب شمس» با خرده‌روایت‌های فراوانی که نویسنده وارد اثر کرده، در عرض گسترش پیدا کرده است. اما نقطه تمایز «شب شمس» با بسیاری از آثار داستانی ایرانی، انتخاب مکانی واقعی برای جغرافیای داستان است؛ مکانی که ماهیت آن جزوی از پلات داستان محسوب می‌شود. منطقه «احمدآباد» و میدان «فلسطین» مشهد جولانگاه روایت پرحادثه «شب شمس» است.

برای شهر پرمناقشه‌ای مثل مشهد که تاکنون نتوانسته آن‌طورکه باید و شاید از دل داستان‌ها سربرآورد، ظهور آثاری مثل «شب شمس»، جدا از هرگونه قضاوتی، نشانه خوبی است؛ نشانه‌هایی که اخیرا همچون جرقه‌هایی خبر از اتفاقات خوبی در داستان‌نویسی این شهر می‌دهد.

میلاد حسینی متولد سال ۱۳۷۱ مشهد و دانشجوی ارشد رشته معماری در دانشگاه تهران است. او که از سال ۹۵ در تهران حضور دارد، اکنون در گروه ادب و هنر روزنامه «سازندگی» فعالیت می‌کند و پیش از این نیز تجربه همکاری با ماهنامه «تجربه» و هفته‌نامه «صدا» را داشته است.

«شب شمس» نخستین اثر داستانی منتشرشده اوست که مراسم رونمایی آن به‌تازگی در کتابفروشی «چشمه‌دلشدگان مشهد» برگزار شد. گفت‌وگوی «میلان» با این نویسنده جوان، درباره نقاط ضعف و قوت رمان و داستان‌نویسی مشهد بود.


راوی داستان «شب شمس»، به جز فصل آخر، سوم شخص محدود است و هر فصل وارد ذهن یکی از شخصیت‌ها می‌شود: محمود عابدی، یوسف، جلیل، یحیا و بقیه. به نظرم یکی از نقاط قوت کار همین بود؛ به‌این‌دلیل‌که واقعه اصلی داستان و حتی برخی خرده‌روایت‌ها را از نگاه شخصیت‌های مختلف می‌دیدیم. چنین فرمی را از ابتدا انتخاب کرده بودید یا موقعی که می‌نوشتید به این نتیجه رسیدید برای آنکه قضاوت بهتری از ماجرا بدهید، از زاویه دید افراد مختلف روایت را دست بگیرید؟

قبل از نوشتن، همه این‌ها شکل گرفته بود. وقت نوشتن داستان ابتدا فرم کارم را شکل می‌دهم. قبل از اینکه داستان را شروع کنم، به ساختمان آن فکر می‌کردم که چه جنس کاری می‌خواهم داشته باشم. دقیقا همان‌طور که گفتید برای من این‌طور شکل گرفت که در هر فصل یک سوم‌شخص محدود به ذهن، کاملا پشت سر شخصیت‌ها باشد. دانای کلی نیست که همه‌چیز را بداند. قبل از نوشتن هر فصل، طرح کلی و خلاصه قصه را آماده می‌کردم و می‌دانستم راویِ این فصل قرار است چه تکه‌ای از ماجرای کلی را روایت کند و چه بخشی از خرده‌روایت‌ها را. اینکه به بعضی اتفاقات از چند زاویه نگاه می‌شود، بخشی‌اش شاید به علاقه من به ویلیام فاکنر برمی‌گردد و جنس روایت سیال‌ذهن و نگاه‌کردنش به یک اتفاق از چند زاویه. موقع نوشتن، آگاهانه از آثار ادبی تأثیری نگرفتم، ولی درمورد فاکنر که جزو نویسنده‌های محبوب من است، احتمالا این اتفاق افتاده است. البته نمی‌خواستم کارم به پیچیدگی کار‌های فاکنر شود و این ادعا را هم ندارم که بگویم خواستم کاری شبیه او انجام دهم. تنها یک مثال است. مثلا عباس معروفی هم در «سمفونی مردگان» چنین کاری را کرده که به یک اتفاق از چند زاویه نگاه کند؛ برای اینکه ما به‌عنوان مخاطب بتوانیم قضاوت بهتری داشته باشیم. یک‌جور بازی با واقعیت موجود است که درواقع می‌گوید هیچ‌چیزی آن‌طور که ما فکر می‌کنیم نیست، حقیقت محض وجود ندارد، همیشه حق با راوی نیست و هرکسی اتفاق را از نگاه خودش روایت می‌کند.


لحن راوی شما می‌توانست در هر فصل -به تناسب شخصیتی که محدود به ذهن اوست- تغییر کند، اما این اتفاق نیفتاده است. به‌نظرتان درآوردن لحن برای راوی، مخاطب را به شخصیت نزدیک‌تر نمی‌کرد؟

بعضی جا‌ها تلاش کرده‌ام این کار را با به‌کارگیری اصطلاحات و ریتم فکرکردن و پراکندگی حوادث انجام دهم، ولی اینکه در نحو جمله‌های روایت این اتفاق بیفتد، نه چنین کاری نکردم. درواقع در دیالوگ‌ها انجامش دادم. احساس کردم باید رمان یک‌دستی خود را داشته باشد.


پس این یک‌دستی در روایت آگاهانه بوده.

بله. یعنی خودم به ایجاد لحن‌های متعدد در روایت فکر کرده بودم، اما احساس کردم از یک‌دستی دور می‌شود. اگر فقط دو یا سه راوی داشتیم، می‌شد با آن کنار آمد، اما در وضعیت فعلی که راوی‌ها و پرسوناژ‌ها زیاد هستند نمی‌شد. دقیقا به همین دلیل هم بود که من از لهجه مشهدی استفاده نکردم، به جز یکی دو بار که اصطلاحاتی را به ناگزیر آوردم. دوست داشتم لهجه را به‌کار بگیرم، اما بافت یک‌دستش از بین می‌رفت.


ملاک انتخابتان برای اینکه راوی پشت‌سر کدام شخصیت راه بیفتد و از ذهن او ماجرا را ببیند چه بود؟ به این دلیل چنین سؤالی را می‌پرسم که مثلا برای «مامانی» با اینکه مادر خانواده است و نقش اساسی دارد، فصلی را اختصاص نداده‌اید، اما «شیدا» که نوه خانواده است یک فصل مجزا دارد. درحالی‌که «شیدا» چیزی به روایت اصلی اضافه نمی‌کند. فقط شخصیت خودش بیشتر ساخته می‌شود و متوجه می‌شویم چقدر از مرگ «نامی» دچار استرس شده. «سجاد»، شاگرد «شیدا»، در ابتدای همین فصل و از خلال دیالوگ‌ها یک روایت فرعی را برایمان می‌گوید که هیچ ارتباطی به داستان ندارد. آخرش هم ما دستگیرمان نمی‌شود که «سجاد» دارد از چه چیزی صحبت می‌کند. می‌خواهم بدانم چرا راوی شما ذهن «شیدا» را روایت کرده، اما از آن طرف، اصلا با ذهن «مامانی» کاری ندارد؟ درصورتی‌‎که مادر، در خانواده‌های ایرانی خیلی محور است.

بعد از اینکه ایده داستان شکل گرفت شروع کردم برای هرکدام از شخصیت‎‌ها تک‌نگاری‌های جدا نوشتم و براساس اینکه کدام شخصیت مهم است، فصلی را برایش اختصاص دادم. فصل اول را با «محمود عابد» (سرایدار) شروع کردم؛ برای این‌که یک آدمِ کمی دورتر به ماجرا بود و مایل بود به روایتی که دارد اتفاق می‌افتد نزدیک شود. درواقع موضعی تقریبا شبیه موضع خواننده داشت. بعد تکه‌تکه جلو رفتم و تعمدا مثلا شخصیتی مثل «آذر» –که یکی از کلیدی‌ترین شخصیت‌های قصه است- غایب بود، مشغول کار دیگری بود و با نبودنش تعلیق ایجاد کردم. اما درباره اینکه به ذهن «مامانی» وارد نمی‌شویم، تعمدی بود. حتی برایش اسم نگذاشتم. درعوض ذهن خواهرش را که یک شخصیت فرعی و تیپیکال است می‌بینیم. درواقع نقش خواهرش پررنگ‌تر است. بیشتر بازی با این مفهوم بود که شخصیت «مامانی» در جریان زندگی این آدم‌ها چندان تأثیرگذار نبوده. نصیحتی که «مامانی» به پسرش می‌کند اهمیتی ندارد، حالش که بد می‌شود خیلی برای کسی اهمیت ندارد، نوه‌اش حتی برای پدربزرگش دلسوزی بیشتری دارد. او درواقع شخصیتِ در سایه‌ای است.


یعنی خانواده «محمود شمس» مردسالار بوده؟
اجازه چنین برداشتی وجود دارد. این تقابل را هم می‌توانیم ببینیم که «محمود شمس» سال‌ها یک‌نوع برخورد را با «مامانی» داشته، اما پسرهایش با همسرانشان برخورد دیگری دارند. درواقع مسیری که بچه‌هایش دارند طی می‌کنند، مسیر دیگری است که او دوست ندارد.


ولی من این‌طور به نظرم آمد که شما فقط دست به حذف «مامانی» زده‌اید و یک سؤال بی‌جواب ایجاد کرده‌اید که چرا مادر خانواده نیست؟ چون ما کنشی از «محمود شمس» ندیدیم که نگاه مردسالارانه‌اش را نسبت به زنش نشان بدهد.

زمان داستان خیلی کوتاه - دوازده‌سیزده ساعت– است تا در دل آن اثبات کنم و بگویم «محمود شمس» مردسالار است. هیاهوی زیادی در داستان هست و هر آدمی که صدای بلندتری دارد وارد داستان می‌شود و بخشی از روایت را پیش می‌برد. کماکان فکر می‌کنم ضرورتی نداشت که «مامانی» بخشی از روایت را ببرد جلو. چون دیگرانی بودند که حضور داشتند. اما درباره «شیدا» که سؤال کردید این لزوم وجود داشت؛ هم برای خرده‌روایت‌هایی که داخل فصل «شیدا» می‌آید و هم برای آن ماجرای کافه که انتهای فصل می‌آید. در پلاتِ خیلی ساده‌ای که من داشتم، خرد‌روایت‌ها خیلی مهم بودند؛ یعنی اگر من می‌خواستم معطوف شوم به قصه‌محوری، می‌توانستم خیلی کوتاه‌تر بنویسم و حتی می‌شود یک داستان کوتاه از این ماجرا درآورد. برای من بیشتر از گره داستانی، روابط آدم‌ها مهم بود. «شیدا» جوان‌ترین شخصیت رمان بود و من تلاش کردم خیلی کوتاه، نگاه او را هم به ماجرا نشان دهم و درگیری‌های فکری‌ای را که به وقت مرگ یکی از عزیزانش دارد نشان بدهم.


درواقع همین اتفاق افتاده؛ یعنی فقط درگیری‌های فکری او را می‌بینم، ولی چیزی به داستان اضافه نمی‌شود؟
قرار نیست هر فصل در خدمت ماجرای محوری من باشد. به این مقید نبودم که فصل «شیدا» هم باید بخشی از گره داستانی را پیش ببرد، چون کش‌دادن آن هیاهوی اصلیِ ناشی از مرگ «نامی»، شاید خسته‌کننده می‌شد. من در بازنویسی و جانمایی صحنه‌هایی که انجام دادم، به این ریتم نهایی رسیدم.


شما خودتان در خصوص «مامانی» می‌گویید زمان داستانتان آن‌قدر کوتاه بود که فرصت نبود بخواهید آن نگاه مردسالارانه را در داستان نشان بدهید. خب اگر ما بخواهیم از همین دید به فصل «شیدا» نگاه کنیم و فرصت داستانی را درنظر بگیریم، پس دلیلی برای بیان روایت‌های غیرمرتبط نباید وجود داشته باشد. یعنی من می‌گویم اگر فرصتی برای بیان خرده‌روایت‌هایی مثل صحبت‌های شاگرد «شیدا» بوده، پس انتظار معقولی است که بخواهیم جایی هم برای نشان‌دادن نگاه مردسالارانه در خانواده شمس وجود داشته باشد. اگر هم زمان داستانی خیلی فشرده بوده، پس چه لزومی داشته این روایت‌های غیرمرتبط در داستان بیاید؟

این سلیقه من و نظر من به‌عنوان خداوند این روایت است. آن چیزی که من درباره داستان فکر می‌کنم چنین اقتضایی داشت با چنین فصل‌بندی‌ای، و اینکه چنین شخصیت‌هایی باید حرف می‌زدند. خیلی اعتقادی به این موضوع ندارم که لزوما همه باید در رمان، حق حرف‌زدن داشته باشند. من به‌عنوان داستان‌نویس، کاری را انجام می‌دهم که احساس می‌کنم باید در آن داستان انجام شود؛ حتی اگر آدمی تعمدا حذف شود، دیده نشود و به جایش آدم دیگری که نباید دیده شود، حضور داشته باشد. ممکن است اشتباه کرده باشم؛ یعنی ممکن است، اگر «شیدا» نبود و «مامانی» بود، کار شکل بهتری می‌گرفت، این را درباره بقیه فصل‌ها هم می‌شود گفت. ما داریم از یک رمان فرضی حرف می‌زنیم که وجود ندارد و ممکن بود اگر باشد، رمانی بهتر از این باشد. به‌همین‌دلیل تأکیدی روی هیچ کدامش ندارم. دفاع هم نمی‌کنم و چنین ادعایی ندارم که شکل روایت فعلی، کامل‌ترین روایت موجود است.


انتخاب سوژه‌ای مثل «شب شمس» از سوی هر نویسنده‌ای، به نظرم جسارت می‌خواهد. کلا نوشتن درباره ساعت‌های پس از مرگ و تصویرکردن واکنش اطرافیانِ متوفی سخت است، هم توی داستان، هم توی فیلم. حتی در خیلی کار‌های ادبی یا سینماییِ خودمان می‌بینیم وقتی نوبت به نمایش‌دادن این بخش‌ها می‌رسد، یک‌طوری سانسور اتفاق می‌افتد. چون آن کارگردان یا نویسنده نمی‌تواند به‌خوبی از پس تصویرکردن این صحنه‌ها بربیاید. ولی شما رفته‌اید توی دل ماجرا. داستانتان از ظهر روز مرگ «نامی» شروع می‌شود تا صبح فردایش. دقیقا سخت‌ترین لحظاتی است که ممکن است یک خانواده با مرگ عزیزش روبه‌رو شود. واکنش شخصیت‌های داستان به مرگ «نامی»، شبیه هم نیست و درعین‌حال، هرکدام به‌خوبی اتفاق می‌افتد. ما هیچ واکنشی را نه تصنعی می‌بینیم نه زننده، نه غیرواقعی. تقریبا همه صحنه‌ها طبیعی جلوه می‌کند. وقتی من می‌خواندم حس می‌کردم چقدر نوشتن از این لحظات سخت بوده، به‌خصوص فصل «آذر». شما تا‌چه‌حد با این موضوع چالش داشتید و برای اینکه واکنش‌ها طبیعی از کار دربیاید، چه‌کار کردید؟

خوشحالم به‌عنوان منتقد و خواننده توانستید این ارتباط را برقرار کنید. برای من ماجرای پرریسکی بود که از این لحظات خیلی حساس حرف بزنم و ممکن بود قابل درک نباشد. ممکن بود مخاطب، داستان را پس بزند و بگوید نه! واکنش اطرافیان در لحظات بعد از مرگ این‌گونه نیست و شکل دیگری دارد. این را اول از همه بگویم که کلا مسئله مرگ برای من مسئله جذابی است. چون شیفته زندگی هستم پس طرف مقابلش، یعنی مرگ، هم برای من اهمیت دارد و ارزشمند است. نوشتن از مرگ برایم پرچالش بود؛ به همین‌خاطر مدام درباره‌اش می‌خواندم، چه آثار داستانی و چه فلسفی، از فلاسفه رواقی گرفته تا معاصر. تحقیقات میدانی هم داشتم؛ به این‌صورت که با آدم‌هایی که این اتفاق را تجربه کرده بودند صحبت می‌کردم. به‌جز این‌ها به حافظه خودم هم رجوع کردم؛ چیز‌هایی که از کودکی در این‌باره تجربه کرده بودم. حاصلش این بود که هر آدمی می‌تواند واکنش متفاوتی داشته باشد. درواقع این‌طور نیست که همه ما باید در مواجهه با مرگ عزیزانمان شیون و زاری کنیم، خودمان را بزنیم، یا راحت گریه کنیم. واکنش‌های مختلفی اتفاق می‌افتد، از سکوت محض گرفته تا حتی خندیدن و عصبی‌شدن. نوشتن از این‌ها برای من بخش سختی بود. به خصوص لحظه اولی که آدم‌ها با خبر مرگ مواجه می‌شوند و شکل‌گیری این پرسش که «اصلا مردن چیست؟»


جا‌هایی در داستان هست که به نظرم، این راوی نیست که دارد حرف می‌زند، بلکه صدای نویسنده است که می‌شنویم. برای حرفم هم دلیل دارم. دقیقا درباره بخش‌هایی حرف می‌زنم که مربوط به سلطان محمود غزنوی است. اگر فقط در یک فصل، با این ماجرا مواجه می‌شدیم -مثلا در فصل «یوسف» - ما قبول می‌کردیم این اتفاق از خلال ذهن او گذشته و راوی سوم‌شخص محدود به ذهن «یوسف» آن را بیان می‌کند، اما وقتی ماجرای محمود غزنوی در فصل‌های مختلف تکرار می‌شود، آن‌جا دیگر نمی‌توانیم بپذیریم راوی دارد حرف می‌زند. به‌بیان دیگر در این بخش‌ها شبیه به دانای کل عمل کرده‌اید و در روایتتان نقض غرض اتفاق افتاده.

این راوی را باید دوربینی در پشت سر یک شخصیت بدانیم که گاه می‌تواند فاصله بگیرد، گاهی می‌تواند نزدیک شود و بالأخره چیز‌هایی را از کل داستان می‎‌داند؛ نمونه‌اش موتیف ماجرای نسبتِ سلطان محمود غزنوی و امیر مسعود غزنوی است. این بازی بیشتر از اینکه فقط برآمده از ذهن یوسف باشد، موتیفی است که در دل خانواده تکرار شده؛ یعنی شوخی می‌شود با آن. اما درواقع راوی است که تمام این‌ها را دارد به هم پیوند می‌زند. یعنی یک راوی که کل این‌ها را به هم می‌چسباند. آن راوی، شخص منِ نویسنده یا دانای کل نیست؛ برآمده از آن روح ناشناخته‌ای است که ممکن است در داستان ناظر باشد.


اینکه علاوه‌بر راوی سوم‌شخص محدود، یک راوی بیرونی دیگر هم در «شب شمس» داشته باشیم، در الگوی داستانی شما جا نمی‌گیرد. فرم داستان و فصل‌بندی‌ای که انجام داده‌اید، بر این مسئله دلالت دارد که ما دقیقا با راوی سوم شخص محدود سروکار داریم. من فکر می‌کنم اگر شما اشاراتی می‌کردید به این‌که مثلا تاریخ بیهقی توی خانواده «محمود شمس»، موضوع بحث بوده، طوری که همه اعضای خانواده در ذهنشان به ماجرای سلطان محمود غزنوی فکر می‌کردند، آن‌موقع این مسئله هم قابل‌قبول بود که در فصل‌های مختلف و در مواجهه با ذهن شخصیت‌های مختلف، با این مسئله روبه‌رو شویم. اما در شرایط فعلی نمی‌شود این را پذیرفت.

به نظرم منافاتی ندارد. می‌توانم نمونه‌هایی بگویم که این بازی در آن‌ها انجام شده است. خیلی نباید مقید به تکینیک در روایت باشیم. البته نباید این مسئله هم باشد که هرجا سوتی دادیم، این اجازه را به خودمان بدهیم که بگوییم حالا خیلی نمی‌خواستم مقید به تکنیک باشم. ولی لزوما انتخاب یک موتیف در کل داستان، نقض زاویه‌دید نیست. در داستان اشاره می‌شود که «تاریخ بیهقی» درکتابخانه این خانواده وجود داشته. این ادعا را ندارم که همه اعضای خانواده «محمود شمس»، از صفر تا صد «تاریخ بیهقی» را حفظ هستند. این یک بازی است که در واقع اتفاق می‌افتد. نسبت‌هایی است که بیشتر از همه توی ذهن «یوسف» است و آن‌قدر توی زندگی و حرف‌زدنش اتفاق افتاده که به بقیه شخصیت‌ها راه پیدا کرده. حتی خیلی جا‌ها ممکن است به‌عنوان یک شوخی به آن نگاه شود که «یوسف» آن را راه انداخته. ولی می‌توانیم حالا این نظر شما را هم بپذیریم.


یکی از ویژگی‌های مثبت کار شما که مخاطب حرفه‌ای را راضی نگه می‌دارد این است که به فهم و شعور خواننده اهمیت داده‌اید و در دادن اطلاعات داستانی، مستقیم‌‍ گویی نمی‌کنید. اجازه می‌دهید خواننده خودش از خلال روایت‌ها اطلاعات لازم را کشف کند. موقع خواندن کتاب، به نظرم می‌آمد خیلی حواستان به این موضوع بوده.

چون خوانده‌شدن رمانم برایم خیلی مهم است. از آن‌دست نویسندگانی نیستم که بگویم مهم نیست خواننده چه نظری دارد. سعی می‌کنم حواسم جمع باشد که برای خوانده‌شدن خیلی کار‌ها را نکنم. همان‌طور که در داستان می‌بینید برخی قسمت‌ها را خیلی توضیح نداده‌ام. یعنی دلیل نمی‌بینم که لزوما هر اتفاقی را که در داستان می‌افتد توضیح بدهم. یک ضریب هوشی را باید برای مخاطب قائل شد. او خودش می‌فهمد دیگر. دلیل ندارد که من همه این‌ها را تکرار کنم.
 
همیشه حق با راوی نیست

«شب شمس» پر از خرده‌روایت و حرکت داستانی است. تقریبا هیچ‌کجا، داستان راکد نمی‌شود و صحنه‌ها از پی هم شکل می‌گیرند. در عین‌حال پیرنگ اصلی شما خیلی ساده است و قصه‌ای برای تعریف ندارد. از این جهت نگران نبودید که نتوانید تمام خوانندگانتان را راضی کنید؟ منظورم مخاطبانی است که دنبال شنیدن قصه هستند.

این نگرانی را نداشتم که شاید خواننده داستان را پس بزند. چون همه‌چیز برمی‌گردد به چگونه نوشته‌شدن. داستان خیلی قصه ساده و تکراری‌ای دارد و رمان‌ها و فیلم‌های خیلی زیادی را می‌شود نشان داد که این چنین ماجرایی داشتند. همه داستان‌ها تقریبا نوشته شده‌اند. اما مهم این است که شما چگونه دارید این قصه را تعریف می‌کنید و این چگونگی برای من مهم بوده. نمونه خیلی محبوبی را بخواهم برای خودم اسم ببرم رمان‌های اورهام پاموک هست. به طور مشخص «آقای جودت و پسران» رمانی نزدیک به هزار صفحه است که بدون ماجرای محوری جلو می‌رود. در این رمان با نسل‌های مختلف یک خانواده آشنا می‌شویم بدون اینکه اتفاق مهمی وجود داشته باشد. از این نظر تلاش کردم حداقل از کار‌هایی که دوست دارم و با این جنس از روایت، بازی کردند چگونه‌نوشتن را یاد بگیرم. لزوما اینکه من بخواهم یک ماجرای پیچیده را انتخاب بکنم نشان‌دهنده مهارتم نیست. چگونگی شکل‌دادن روایت مهم است. ولی این را هم بگویم که قصه را به‌شدت دوست دارم. حتی فکر می‌کنم در کار‌های بعدی‌ام خیلی قصه‌گوتر بشوم.


در فصل مربوط به «محمود شمس» با یک واقعه از مشهد ۱۳۰۰ روبرو می‌شویم. رضا شمس‌سلامی شخصیتی است که شما به این واقعه تاریخی افزوده‌اید و ما حدود پنج صفحه با روایتی تاریخی مواجه می‌شویم که از نظر معنایی در داستان کارکرد دارد، ولی از نظر روایی از دیگر بخش‌ها مجزاست. نمی‌دانم خودتان هم این گسست را قبول دارید؟‌

می‌دانم که این بخش می‌تواند پرمناقشه‌ترین بخش رمان من باشد. چون روایت کاملا جدایی را نسبت به بقیه فصل‌ها تجربه می‌کنیم و یک‌باره از فضای قبل فاصله می‌گیریم. به مواجهه مخاطب با این بخش فکر کردم، ولی انتخابی بود که انجامش دادم و در طرح کلی کارم بود. از طرفی حواسم بود که وارد تاریخ‌گویی صرف نشوم و آن را تبدیل به متنی داستانی بکنم. نکته‌ای که برایم مهم بود، اشاره به وقایع مشهد در کودتای ۱۲۹۹ و اتفاقات بعدش در بهار ۱۳۰۰ بود که اهمیت تاریخی دارد، ولی به آن خیلی توجه نشده است. می‌خواستم حرکت قوام‌السلطنه را در اطراف باغ «ملک‌آباد» نشان بدهم و اتفاقاتی را که همان حوالی در سال ۹۴ روی می‌دهد. خودم اصلا قضاوتی درباره این بخش نمی‌کنم. چون ریسک کردم و می‌دانم فضای متفاوتی دارد که حتی شاید به رمان ضربه بزند. این‌قدر راحت می‌توانم بگویم. نه دفاع صرف می‌کنم و نه مطلقا ردش می‌کنم. فقط نظر‌ها را دنبال می‌کنم.


اینکه مشهد را به‌عنوان جغرافیای داستانتان انتخاب کردید، کار ارزشمندی است. چون خودتان می‌دانید ما حتی در بین آثار نویسندگان مشهدی، داستان‌هایی با جغرافیای مشهد خیلی کم داریم. داستان‌ها یا در پایتخت می‌گذرد یا در یک ناکجاآباد. درواقع اینجا بوم‌نویسی خیلی کم اتفاق افتاده. فقط چند نمونه داریم مثل «خیابان بهار آبی بود» از آقای آتش‌پرور و به‌تازگی هم رمان «دوران چرخ» نوشته خانم آسیه نظام‌شهیدی؛ به‌علاوه داستان‌های کوتاه پراکنده.

داوود آتش‌بیک هم در مجموعه داستان «خودزنی»، صحنه‌هایی از پاساژ‌های بولوار «سجاد» را نشان داده است.
 
همیشه حق با راوی نیست

بله. غیر از این‌ها ما آثار چندانی نداریم. باتوجه به اینکه شما چندین سال است در تهران ساکن هستید، چطور شد ماجرا را به این شهر نبردید؟

من سر انتخاب یک ناکجاآباد و حتی یک شهر کوچکی مثل نیشابور تردید داشتم. چون آن زمان، دانشجوی نیشابور بودم و نصف هفته را آن‌جا زندگی می‌کردم. از طرفی مشهد را خیلی دوست دارم، ولی می‌ترسیدم داستان را در این شهر به تصویر بکشم. چون نوع روابط آدم‌ها در شهرستان‌ها با پایتخت فرق می‌کند. تردیدی نیست که مشهد کلان‌شهر است، اما ساختار روابط به‌گونه‌ای است که همسایه‌ها همدیگر را می‌شناسند و می‌دانند مثلا اینجا خانه فلانی است. در مشهد، سنت کماکان مهم است. هیچ بعید نیست من الان بروم بیرون و یک آشنا ببینم. از این نظر شما نمی‌توانید در مشهد گم شوید، اما توی تهران در خلال قصه‌ها و فضا‌ها می‌شود گم شد. سختی کار من همین بود. ولی درنهایت انتخاب خودم را کردم. از یک حسرتی هم شروع شد. غزاله علیزاده برای من نویسنده ویژه و محبوبی است. همیشه این حسرت را داشتم که چرا او نیامد «خانه ادریسی‌ها» را توی مشهد روایت کند؟ چرا ناکجاآبادی به اسم «عشق‌آباد» را انتخاب کرد؟ درحالی‌که خیلی از داستان‎نویسان این نظر را دارند که ناکجاآباد او، همان مشهد است. دیگر اینکه همیشه برایم سؤال است چرا مثلا وقتی ما با درخت‌های بولوار «وکیل‌اباد» خاطره‌بازی می‌کنیم و از دیدن یک ویدئوی ده‌ثانیه‌ای از آن کیف می‌کنیم آن را توی داستان‌ها نمی‌آوریم؟ چرا حرم قبل از توسعه پیداکردنش توی داستان‌ها وجود ندارد؟ چرا داستان غیرتوریستی از حرم و منطقه اطراف حرم نداریم؟ مسئله روایت از شهر برای من خیلی مهم است، چون جدا از بخش قصه‌گویی‌اش می‌تواند از لحاظ مستندنگاری اهمیت داشته باشد. شاید مثلا ۵۰ سال دیگر بولوار «احمدآباد» وجود نداشته باشد و تبدیل به یک اتوبان عریض و طویل شده باشد، تمام راسته مغازه‌ها تخریب شده باشد. برای دیگر شهر‌ها هم ممکن است پیش بیاید. ما چرا مکان‌های مهم حرم را در داستان‌ها نیاورده‌ایم؟ حتی «کوهستان‌پارک» که ما در بچگی از آن خاطره داریم، می‌تواند بستر روایت باشد؛ «پارک‌ملت» همین‌طور و خیلی جا‌های دیگر. اتفاقا بعد از اینکه مشهد را برای مکان داستانم انتخاب کردم، روایتم خیلی بهتر شکل گرفت، چون هیچ شهری را به‌اندازه مشهد نمی‌شناسم. درواقع وقتی که من می‌خواهم به روح شهر برسم باید آن شهر را خوب بشناسم. من نمی‌خواهم غُر بزنم، ولی واقعا برایم سؤال است چرا ما از مشهد روایت نداریم؟ مهدی یزدانی‌خرم در رمان «خون‌خورده» یک فصلی درباره مشهد دارد و خیلی خوب توانسته کار کند. شخصا شاهد بودم که چطور آن کلیسا را دور میدان «ده‌دی» پیدا کرد؛ جایی که در ذهن من مغازه ساندویچی‌هایش بیشتر به چشم می‌آمد، اما او آن گوشه، کلیسایی پیدا کرد که حتی من ندیده بودم. براساس همان تجربه‌های محدودم یک مطلب دیگر را هم به جرئت بگویم که در مقایسه با شهر‌های دیگر، مشهد بچه‌های خیلی بااستعداد و خوب‌خوانده و مسلطی دارد که باید قدرشان دانسته شود. مشهد خیلی آدم‌های درجه‌یکی دارد. حتی ما ظرفیت مطبوعاتی خیلی خوبی را در این یکی‌دو سال اخیر توی همین «شهرآرا» دیدیم. ضمیمه‌های «میلان» و «شهربانو» و «شهر» توانسته‌اند حداقل از مؤسسه «همشهریِ» الان بهتر باشند. این همه آدم علاقه‌مند و مستعد و بدون ادعا. من توی یکی از کلان‌شهر‌ها افرادی را دیده‌ام که با خواندن چند کتاب، ادعا‌های عجیب و غریبی دارند، اما توی مشهد کسانی هستند که با وجود مطالعه زیاد و تسلط به موضوعات مختلف هیچ ادعایی ندارند و دیده نمی‌شوند.


کتاب ایراد نگارشی و دستوری آشکاری هم دارد. شما وقتی در روایت، فلاش بک می‌زنید، از فعل ماضی استفاده می‌کنید و برای زمان حال هم افعال مضارع را به‌کارگرفته‌اید. اما موارد متعددی وجود دارد که در زمان حال، افعال ماضی شده‌اند. می‌توانم نمونه‌هایش را نشان بدهم. احتمالا در نقد و تحلیل‌هایی که روی کتاب صورت خواهد گرفت، باز هم به این نکته اشاره شود.

اگر این‌طور باشد درست است و قبول دارم. برخی تکه‌ها برمی‌گردد به مدت زمان کوتاه اتفاق. البته در روایت سیال ذهن، زمان فعل می‌تواند در فلاش‌بک‌ها و زمان حال دقیقا یکسان باشد. اما در تکه‌هایی که روایت، سیال نیست توجیهی برایش وجود ندارد.


رمان دومتان در چه مرحله‌ای است؟ آن هم در مشهد می‌گذرد؟

نوشتنش رو به پایان است، اما بازنویسی‌اش هم فرآیندی اساسی دارد. بله توی مشهد می‌گذرد و تلاش کرده‌ام تجربه تازه‌ای از مواجهه با شهر داشته باشم. از «شب شمس» حجیم‌تر است و فضایش هم کمی متفاوت‌تر.


ممنون از وقتی که برای «میلان» گذاشتید.
گزارش خطا
برچسب ها: میلان رمان
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->