مردی که گورش گم شد ۱

  • کد خبر: ۶۷۸۳
  • ۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۲
مردی که گورش گم شد ۱
درباره فرخی یزدی شاعر و روزنامه‌نگار که سر به پای آزادی نهاد

سلمان نظافت یزدی

 

«بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب‌خوانان ایران تازه به این فکر افتاده‌اند که «ما حافظه تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل‌کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرخی یزدی کشته می‌شد، کسی از گورجای او بی‌خبر می‌ماند؟ نمی‌دانم شما تاکنون به این نکته توجه کرده‌اید که هیچ‌کس نمی‌داند جای خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟ این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعیِ نسلِ قاتلانِ او چیزی حدود ۹۰-۹۵ سال است.» ۲

دوستی داریم که در شمایل شبیه به آرتیست‌هاست، اما در باطن... خُب چه کسی از ضمیر آدمی خبر دارد؟ مهم این است که دوست آرتیست ما همیشه اسامی چند هنرمند لقلقه زبانش است: اندی وارهول، بلاتار، آنجل بولیگان، جان لنون و .... این دوستمان برای اینکه بگوید ما چیزی نیستیم و کار بزرگ را آن هنرمندان کرده‌اند، گاه و بیگاه بلندبلند اسامی آن‌ها را وسط بحث تکرار می‌کند. یکی از آن هنرمندان «ویکتور خارا» ست. او هی با تأکید، نام «خارا» را تکرار می‌کند که ما فقط زر می‌زنیم و هنرمند واقعی اگر پایش بیفتد عمل می‌کند و اگر پایش بیفتد کشته هم می‌شود. خب تا اینجا که من مخالفتی ندارم. دم دوست آرتیستمان و دم ویکتور خارا گرم، اما چرا تا امروز یک‌بار هم مثلا اسم فرخی یزدی را از او نشنیده‌ام؟ آیا تقصیر اوست که فرخی را نمی‌شناسد یا تقصیر جامعه فرهنگی و دانشگاهی و رسانه‌ای ما که عقیم است؟ یا اینکه ما چندان خودمان را تحویل نمی‌گیریم و بیشتر اطلاعاتمان به دلیل هجمه رسانه‌ای از هنرمندان غیرایرانی است؟ یا همین نکته دکتر شفیعی درست است که «ما حافظه تاریخی نداریم.»

بالأخره در چنین وضعیتی جوانی که می‌خواهد ادای آرتیست‌بودن را دربیاورد ویکتور خارا را بیشتر می‌شناسد و حتی می‌داند که چه نوع گلوله‌ای در تن او نشسته است، اما نمی‌داند فرخی را پزشک احمدی -که احتمالا شمایلش را در سریال «کارگاه نجفی» به خاطر دارید- با آمپول هوا کشته است و بعد گفته‌اند که به دلیل ابتلا به مالاریا ریق رحمت را سرکشیده و گورش گم شده است.

نقاب زندگی
زندگی فرخی برای خواننده امروز، سراسر اتفاقات جذاب است؛ اتفاقاتی که انگار رخ‌دادنش بیشتر به یک فیلم سینمایی شبیه است تا واقعیت. راه‌اندازی روزنامه‌های مختلف، توقیف‌شدن روزنامه‌هایش، درک‌کردن جنگ جهانی اول، درک پایان قاجار و ابتدای پهلوی، سفر به عراق، تحت‌تعقیب‌انگلیس‌بودن، سوءقصد نیرو‌های روس به جان او، نمایندگی مجلس، تحصن در مجلس، سفر به روسیه، سفر به برلین، خودکشی با تریاک و آخر هم کشته‌شدن در زندان قصر. براساس همین تجربیات بوده است که فرخی نوشته است:
«زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم»
یا
«خواب من خواب پریشان خورد من خون‌جگر
خسته گشتم‌ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان‌کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی»
یا
«ای عمر برو که خسته کردی ما را
وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم»
یا
«بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر بنام زندگی جان کندیم»
البته این چند بیت، حال و هوایی از روز‌های پایانی فرخی است وگرنه او «در این عصر غزل سیاسی را در عالی‌ترین طرز سروده و در این کار توانسته جان سیاسی و سیمای انقلابی تازه‌ای به غزل فارسی بدهد که از محدوده شمع و گل و پروانه خارج شود.» ۳

از روز‌های زندانی‌شدن او روایتی در ابتدای مجموعه آثاری که حسین مکی از او جمع کرده، آمده است که گویا نویسنده آن بزرگ علوی بوده و بعد از شهریور ۱۳۲۰ در یکی از روزنامه‌های آن دوره به نام «ستاره» منتشر شده است:

«.. تا اینکه به محبس قصر افتادیم. در محبس قصر در اتاق‌های کوچکی که گنجایش یک‌نفر را دارد، ولی محل زندگی ده‌ساله یا ابدی پنج یا شش نفر است، منزل کردیم. توی یکی از اتاق‌های این محبس که من در آن‌جا منزل داشتم فرخی هم منزل داشت.

فرخی را از زندان شهر به قصر قاجار منتقل کرده بودند و، چون کسی را نداشت که برای او چیزی بیاورد و وسائل زندگیش را فراهم نماید، وضع بدی دچار شده بود و لباس‌های روی خود را فروخته بود. پیراهن و زیرشلوارش پاره و وصله‌دار و سیمایش مکدر و حزن‌انگیز بود...

در قصر فرخی آرام و آسوده نمی‌نشست، طبعش که آزاد و خودسر و خشمگین بود هرآن در اشعاری آبدار و پرشور بنحوی دلپذیر خودنمائی می‌کرد، هروقت شعری می‌ساخت برای ما سوختگان می‌خواند و جاسوس‌های پست‌فطرت که از جرگه خود زندانیان بودند مخفیانه گوش داده و یادداشت می‌کردند...»

به هرحال زندانی شماره ۶۸۷ محمد فرخی یزدی یا تاج‌الشعرا در تاریخ ۲۴ یا ۲۵ مهرماه ۱۳۱۸، یعنی ۸۰ سال پیش، با کمک آمپول هوا، اما به‌دلیل مالاریا و نفریت کشته می‌شود تا آزادی در این سرزمین به مسیر خونینش ادامه بدهد.

۱. نام مجموعه داستانی از حافظ خیاوی.
۲. محمدرضا شفیعی کدکنی، مجله «گزارش میراث»، شماره ۴۴، ۱۳۹۰.
۳. محمدرضا شفیعی کدکنی، «ادوار شعر فارسی». صفحه ۱۰۷.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->