لیلا جانقربان
خبرنگار شهرآرامحله
«در اسارت خواب آزادی میدیدیم» این اولین و آخرین جملهای است که از آزادهای میشنوم که 10سال مفقودالأثر بوده و عمر خود را در زندانهای عراق گذرانده است. زندانهایی همچون العماره، الرشید و ابوغریب که تا به حال هیچ کس جان سالم از آنها به در نبرده است و بازگشت این مرد به همراه 57افسر دیگر یک جور معجزه به حساب میآید.
بیش از 3ساعت با محمدرضا یزدیپناه گفتوگو کردهام. مو به مو خاطرات اسارت را به یاد دارد همان طور که مو به مو در هنگام شکنجهها موهای سرش را از دست داده است. با آنکه درد در لحظه لحظه کلماتش پیداست ولی حرفی از شکنجهها نمیزند و قدم به قدم به روزهایی سفر میکند که به سال58 و روزهای جوانی او برمیگردد. به اوایل انقلاب که این جوان ارتشی را راهی مناطق جنگی کرد و هرچند هنوز نامی از جنگ نبود اما او را به دفاع واداشت. دفاعی که همان روزهای اول به اسارت او انجامید و ادامه مبارزاتش را به زندانهای عراق کشاند. مبارزاتی که از سختیهایش حرفی نمیزند اما از طعم پیروزیهایش و خاطرات شیرینش صحبت زیاد دارد. سرهنگ روایت ما بعد از 10سال خدمت پس از آزادی، اکنون بازنشسته ارتش است و گاهی هنوز خواب میبیند که آزادیاش، خواب است. در این گفت وگو یک اتفاق جالب دیگر هم برایم بسیار الهامبخش است و آن صبوری همسر جوان او، خانم معصومه شجاع، است که در اوج جوانی شجاعانه همچون نام خانوادگیاش نهتنها در انتظار همسرش صبر میکند و منتظر او میماند بلکه نقطه نقطه ایران را در پی یوسفش میگردد تا رد و نشانی از او بیابد.
خدمت به مردم
او از روزهای اولیه جنگ میگوید: به ارتش رفتم چون فکر میکردم در این لباس به مردم بیشتر میتوانم خدمت کنم. در ابتدای انقلاب هرچند در ظاهر جنگ شروع نشده بود اما صدام به عناوین مختلف مشکلاتی در مرزها ایجاد میکرد. در منطقه غرب ناامنی ایجاد میکرد و در جنوب عوامل ضدانقلاب مزاحمتهای زیادی مثل انفجار لولههای نفتی و تجاوزات مرزی داشتند.
سال 58 به لشکر 92 منتقل شدم. یگانی که مأمور به آنجا شدم در منطقه عینخوش بود. مأموریت ما تقویت پاسگاههای مرزی بود. از مهر 58 تا مهر 59 جنگ رسمی نبود ولی درگیری داشتیم و به پاسگاههای ما حمله میشد. حتی در تیر59 ما یک جنگ تمام عیار در منطقه مهران با عراق داشتیم که تمام یگانهای عراق در آن عملیات منهدم شدند و سرهنگ باوندپور در نماز جمعه دزفول مورد تشویق قرار گرفت. شهریور عراقیها به منطقه مرزی خسروی تجاوز کردند و در 27شهریور 4روز قبل از جنگ هواپیمای شهید سرلشکر حسین لشکری را در خاک خودمان مورد اصابت قرار دادند. البته شهید نشد و به اسارت درآمد و تا 18سال مفقودالأثر بود و در سال77 به میهن برگشت. بعد از آزادی 10سال بیشتر زنده نبود و در سال88 شهید شد. تا 31شهریور کار ما تقویت پاسگاهها بود؛ در این روز که عراقیها تجاوز هوایی گستردهای داشتند و اعلام جنگ رسمی شد. فرمانده تیپ، ما را خواست و دستور داد که یگانها را از پاسگاه مرزی جمع کنیم و تشکیل 3تیم زرهی بدهیم. 2تیم زرهی در منطقه پاسگاه مرزی «سمیده» و «پیچ انگیزه» و یک تیم در منطقه عقب حوالی تپههای «علی گره زد» نزدیک پل کرخه باید مستقر میشد. من در آن تیمی بودم که پیچ انگیزه باید مستقر میشد.
200تانک ما را نشانه گرفتند
از عصر 31شهریور تا 4صبح یکم مهر 59یگان را از پاسگاه مرزی جمع کردم و به عینخوش رفتیم. آنجا وسایل گروهانم را که شامل وسایل لجستیکی، سلاح و مهمات بود به وسیله دو کامیون ارتش بارگیری کردم و با یک نفربر پیامپیوان به سمت مرز حرکت کردیم. وارد جادهای شدیم که اصطلاحا ابتدای آن دامداری ارتش است. این جاده خاکی عمود به مرز بود. شروع به حرکت کردیم تا به پاسگاه مرزی ربوت رسیدیم. همین که به منطقه رسیدیم تعداد زیادی تانک را دیدم که به سمت عراق درحال حرکت هستند. بعد معلوم شد که اینها خاک حرکت ماشینهای ما را دیدهاند و به خیال اینکه عملیاتشان لو رفته عقبنشینی کردهاند. همین لحظه یکی از خودروهای ما تصادف کرد که مجبور شدیم متوقف شویم و خودرو را درست کنیم. یگان را در اختیار معاونم گذاشتم و برگشتم به عین خوش تا به فرمانده گردان ماجرای تانکها را اطلاع دهم. با فرمانده در حال صحبت بودم که خبر دادند عراقیها میخواهند حمله کنند. با توپخانه منطقه عینخوش را میکوبیدند. نگران شدم و با یک خودرو حامل سلاح و مهمات به همراه 3سرباز و پاسدار محمود رزمنده که خدا رحمتش کند، به سمت مرز حرکت کردیم تا خودم را به یگانم برسانم. وارد جاده دامداری که شدیم عراقیها تمام منطقه را زیر آتش گرفته بودند. پاسگاه و دهکده را میزدند و مردم بیرون ریخته بودند. حال مردم را که دیدم سعی کردم خودم را زودتر به مرز برسانم. جلوتر که رفتیم شدت بمباران بیشتر میشد. راننده گفت: «چه کنم؟» گفتم: «سرعتت را کم و زیاد کن تا از زیر آتش توپخانه رد شویم.» در همین شرایط بودیم که یک گلوله به عقب کامیون اصابت کرد و دود بلند شد. گفتم: «نگهدار ببینم چه شده!» اما به محض اینکه نگه داشت و پیاده شدم دیدم 200تانک ما را نشانه گرفتهاند. به 3سرباز گفتم پایین بپرند. یک چاله همان نزدیکی بود و داخل آن رفتیم. یک دفعه ماشین منفجر شد. انفجار ماشین باعث شد که راه عراقیها برای ساعتی بند شود و فرصتی پیدا کنیم تا از لای بوتهها خودمان را به رودخانه دویرج برسانیم تا به یگان در پیچ انگیزه برسیم. عراقیها این حرکت ما را دیده و نقطه به نقطه منطقه را میزدند. گلولهها آنقدر نزدیک بود که صدای پارهشدن آنها را میشنیدم.
سربازها را میزدند تا من حرف بزنم
یزدیپناه به همراه دیگر همراهان خود حدود 4ساعت در همین شرایط میمانند تا اینکه بالأخره عراقیها آنها را دور زده و در اولین روزهای جنگ به اسارت میگیرند. اسارتی بینام و نشان که هیچ کس از آن اطلاعی نداشت. او 1مهر 59 در حالی اسیر میشود که همسرش در
خانه های سازمانی دزفول چشم به راه برگشت اوست. او ادامه میدهد: «در زمان دستگیری و اسارت دوبار هواپیماهای ما شروع به زدن منطقه کردند که هردو بار ما و عراقیها لای بوتهها فرار میکردیم و دوباره ما را پیدا میکردند. البته در اولین حمله محمود رزمنده و در دومین بمباران هوایی سرباز حمید رضایی که بچه شوشتر بود فرار کردند. من نگران آنها بودم زیرا اگر عراقیها میگرفتندشان حتما میکشتند. در نهایت من و دو سرباز به نامهای غلامرضا عبودی که آبادانی و عربزبان بود و صادق محمدپور از میناب بندرعباس، اسیر شدیم. چشمهای ما را بستند و با نفربر وارد جایی مثل پاسگاه مرزی شدیم. از سرشب تا صبح ما را شکنجه دادند تا اطلاعات بگیرند ولی الحمدا... بچهها مقاوم بودند و حرفی نزدند. با کابل و چوب مخصوصا سربازها را میزدند تا من بهخاطر آنها حرف بزنم. صبح از نوک پا تا گردن ما را طناب پیچ کردند و به ماشین بستند. یک تیر بار هم رو به ما گرفته بودند. چشمهایمان بسته بود ولی من کمی دید داشتم که عراقیها متوجه شدند و دوتا قلوهسنگ روی چشمهایم گذاشتند و دوباره پارچه را بستند. به قدری پارچه را محکم بست که بینیام شروع به خونریزی کرد. نمیدانم ما را کجا بردند ولی یک نفر برای بازجویی آمد. گفتم تا چشمم را باز نکنی حرف نمیزنم. چشمم را که باز کرد دیدم یک ژنرال عراقی است. بیشتر درباره انقلاب و پایبندی مردم به امام(ره) سؤال میکرد.»
یک هفته فقط شکنجه میشدیم
دوباره چشمهایمان را بستند و به العماره عراق بردند. یک هفته فقط شکنجه و بازجویی بود. آنجا متوجه شدم دو نفر دیگری که در زمان اسارت ما فرار کرده بودند هم اسیر شدهاند. بعد از یک هفته ما را به سمت بغداد حرکت دادند و آنجا با کتک ما را داخل اتاقی فرستادند. چشمهایمان را که باز کردیم داخل اتاقی 5در5 بودیم که حدود 120نفر آدم از بچه گرفته تا پیرمرد و زن هم داخلش زندانی بودند. فقط 11نفرمان نظامی بودیم. یکی از افسران نظامی که آن زمان سرگرد بود به نام آقای انصاری یک قرآن همراه داشت و بین جمعیت ایستاده و آیاتی را میخواند و تفسیر میکرد ولی این ظاهر ماجرا بود و در اصل آموزش مقاومت میداد و میخواست که اطلاعاتی ندهند. عراقیها متوجه این موضوع شدند و ما را از جمعیت جدا کردند. بازجویی مختصری انجام شد و بعد سوار اتوبوسی شدیم.
قرار نبود ما را بکشند!
یک در برقی باز شد و وارد جایی شدیم. وارد جایی که یک طرف عدهای سفیدپوش باند به دست ایستاد بودند و یک طرف دیگر هم عدهای نظامی. بلافاصله سرهای ما را با بند بستند. تمام صورت ما را آنقدر محکم بستند که نمیتوانستیم نفس بکشیم و بعد شروع کردند به زدن. تا صبح ما 11نفر را میزدند. یکی از افسران پرسید که چرا ما را اینقدر می زنید؟ یک خانم با لهجه ارمنی گفت:«ما برای امنیتمان شما را می زنیم!» یادم است که صورتهای ما را باز کردند فقط یک لحظه نوری به چشمهای من خورد که فهمیدم از ما عکس گرفتهاند و باز دوباره صورتها را بستند و به گوشهای پرتمان کردند. فکر کردیم که میخواهند ما را اعدام کنند ولی خبری از کشتن نبود و این بدترین لحظه اسارت من بود که فهمیدم قرار نیست ما را بکشند! دوباره ما را وارد محیطی کردند که بعد فهمیدیم زندان مرکزی سازمان اطلاعات امنیت عراق بود. چشمهایم بسته بود و نمیدانستم چه کسی آنجاست. کمی که گذشت شروع کردم به صدا زدن و متوجه شدم تیمسار انصاری که آن زمان سرگرد بود و تیمسار آهنگری که آن زمان سروان بود همراه من هستند. به سختی چشمهای هم را باز کردیم. دیدیم سه نفری داخل یک توالت فرنگی هستیم. فکر میکردیم که برای قضای حاجت ما را اینجا آوردهاند ولی اشتباه میکردیم و یک سلول انفرادی بود. کاشیهای جگری رنگ داشت و هیچ نوری آنجا نبود. هوا با هواکش به ما میرسید و اگر آن را خاموش میکردند به خفگی میرسیدیم که البته چندبار هم اینکار را کردند اما وقتی که به لحظههای آخر میرسیدیم دوباره روشن میکردند. یک شیر آب هم کنار توالت فرنگی بود ولی آبش آنقدر جوش بود که نمیشد برای هیچ کاری از آن استفاده کرد. تازه بعد که به ما لیوان دادند آن را آب میکردیم و میگذاشتیم کنار که سرد شود و بتوانیم استفاده کنیم.
هدفشان این بود که التماس کنم
بعد از کلی شکنجه برای دریافت اطلاعات، سرهنگ روایت ما را به زندان دیگری در مداین منتقل میکنند که هرچند نمیداند نام آنجا چه بوده ولی خودش بهدلیل صدای اسبهایی که به گوشش میرسیده نام آنجا را اصطبل میگذارد. بعد از آن بدون هیچ رد و نشانی او را به همراه دیگر درجهداران ایرانی به زندان ابوغریب میبرند و دو سال و نیم از عمرش را در این زندان میگذراند. بعد از این زندان یزدیپناه را به زندان الرشید میبرند و تا 7 سال آنجا میماند. سرهنگ یزدیپناه درباره درگیریهایی که در زندان الرشید با عراقیها داشته است، میگوید: «در یکی از درگیریها توانستیم از عراقیها اسیر بگیریم و مجبور به مذاکره با ما شدند. البته به قولهای خود عمل نکردند و ما 28نفر را به 3گروه تقسیم کردند و 3رفتار متفاوت با ما داشتند. با یک گروه کاری نداشتند، یک گروه را از هواخوری محروم کردند و یک گروه را شکنجه دادند. من در گروه سوم بودم ولی باز هم در همین گروه من را از بقیه بچهها جدا کرده و در سلول انداختند. دستهایم را از پشت محکم بسته بودند. هدفشان این بود که التماس کنم. یکی از بچههای بروجرد به نام تقوی میگفت اگر بتوانی دستهایت را بالا بیاوری من میتوانم برایت باز کنم. ولی کجا میتوانستم با دست بسته 3متر بالا بروم. انعطاف بدنی خوبی داشتم. با فشار زیاد توانستم دستهایم را جلو بیاورم. بعد تقوی را صدا زدم و او هم با یک میخ کوچک دستهایم را باز کرد. کارم همین شده بود. تا صدای در میآمد دستهایم را میبستم و پشتم میبردم و عراقیها فکر میکردند که چطور تحمل میکنم!
بعد از مدتی علی تقوی به فکر افتاد که در را هم باز کند.
این کار را به نحوی انجام داد و همه با هم بودیم و به محض اینکه صدای در زندان میآمد داخل سلول میرفتم و دستهایم را میبستم. تازه در ظاهر اعتصاب غذا هم کرده بودم و غذایی را که عراقیها میآوردند نمیخوردم! آنها هم تعجب میکردند که من چطور دوام آوردهام! تا 15روز برنامه همین بود تا اینکه من را پیش فرمانده بردند و خواست که اعتصاب غذایم را بشکنم.
همکاری در اسارت
یک بار هم توانستیم شرایطی فراهم کنیم و رادیوی یکی از نگهبانان را برداریم. وقتی میخواست غذا بدهد یک درگیری صوری ایجاد کردیم و رادیو را برداشتیم و پلاستیکپیچ کردیم و داخل توالت انداختیم. نگهبان متوجه نبودن رادیو شده بود ولی به حدی برخوردها شدید بود که اگر میفهمیدند رادیوی او گم شده، اعدامش میکردند. خودش وسایل دوستانش و ما را میگشت ولی نمیتوانست رادیو را پیدا کند. گذشت تا اینکه از آنجا منتقل شد و ما با خیال راحت رادیو را درآوردیم. ولی داخلش آب رفته بود و کار نمیکرد. یکی از خلبانها به نام خلبان ابراهیم باباجانی اهل بابل که پدرش رادیوسازی داشت زیر پتو آنقدر روی آن کار کرد تا بالأخره توانست صدای جمهوری اسلامی را بگیرد. با این کار از بیخبری کامل درآمده بودیم ولی باز برای باتری به مشکل خورده بودیم که مجدد برنامهریزی کردیم و از سطل آشغال عراقیها که باتری رادیوهای خودشان را عوض میکردند باتری برمیداشتیم. البته همه کارهای ما آنجا رمزی بود و مثلا به این رادیو عمو نوروز میگفتیم. یک رادیو دیگر هم نزدیک عید غدیر از عراقیها برداشتیم که اسم آن را دایی غدیر گذاشته بودیم. برای باتری بعدها خودکفا شدیم و با فساد مواد غذایی در داخل بطری الکتریسیته تولید میکردیم و تا آخر اسارت دایی غدیر را داشتیم.
مگر معجزه شود که ما آزاد شویم!
در این زندان از ابتدای اسارت تا زمان آزادی ما کلا 58نفر بودیم. 30نفر خلبان و 28نفر افسران یگانهای مختلف ارتش که در آخرین روزهای مبادله ما را به ایران فرستادند و در 24شهریور 69 آزاد شدیم. همیشه با خودمان میگفتیم مگر معجزه شود که ما آزاد شویم! و البته معجزه هم بود چرا که عراق به کویت حمله کرد و عراقیها در شرایطی قرار گرفتند که به حمایت کشورهای اطراف بهویژه ایران که میدانستند مخالف آمریکاست، نیاز داشتند. یک شب در سلولهای ما را باز کردند و یکی از بالاترین ردههای تصمیمگیری حزب برای ما سخنرانی کرد. ابتدا برای رفتار دهساله عذرخواهی کرد و بعد خواست برایشان دعا کنیم که مردمشان مثل مردم ایران مقاوم باشند. البته او این را هم گفت که در تاریخ عراق سابقه نداشته است کسی وارد این زندان شده و زنده از آن خارج شود! گفت شما اولین گروهی هستید که زنده از این زندان خارج میشوید!
صلیب سرخ پس از 10سال
روز بعد ما را به شهر بعقوبه عراق بردند و آنجا بعد از 10سال برای اولین بار صلیب سرخ را دیدیم. 24شهریور 69 اسامی ما را ثبتنام کردند و ما 58 نفر را به دو گروه تقسیم کردند که یک گروه همان روز به ایران آمدند و گروه دوم روز بعد آزاد شدند. بعد از آزادی مراحلی را در تهران گذراندیم و بعد به مشهد آمدم. 28صفر بود و ایام چهل و هشتم. میخواستم 3 روز مشهد بمانم ولی همسرم گفت: « تو باید با من به کاشمر بیایی تا به همه کسانی که حرفهای من را انکار میکردند نشانت بدهم و ببینند که راست میگفتم!»
18ساله بودم که محمدضا رفت
به اینجای صحبتهایمان که میرسیم آقای یزدیپناه به همسرش اشاره میکند و میگوید «حالا ماجراهای اینجا را از عیالم بپرسید.» خانم معصومه شجاع که چشمهایش از خاطرات چندبار شنیده همسرش خیس است، میگوید: «برای پیدا کردن محمدرضا هرجایی از ایران که فکرش را بکنید رفتم. همه میگفتند دنبالش را نگیر! ولی من ناامید نمیشدم. آن زمان ما در کاشمر زندگی میکردیم. هجدهساله بودم که محمدرضا رفت. میگفتند شهید شده تا اینکه دو سال و نیم بعد در سال 62 به من اطلاع دادند که خانمی در مخابرات منتظر شماست و میخواهد تماس بگیرد. خانم غدیری که پشت خط بود، گفت: شما همسر آقای یزدیپناه هستی؟ همسرم مرسل آهنگری اسیر است و در نامهای اسم همسر شما را نوشته و گفته که سلام میرساند. کجایی که 7-8 ماه است دنبالت میگردم!»
اشتباه عراقیها و سرنخی از همسرم
عراقیها به اشتباه تعدادی از افسرانی را که مجروح شده بودند به بیمارستان منتقل کرده و آنجا صلیب سرخ از آنها نامنویسی کرده بود. بعد از دو سال و نیم فشار به عراق؛ مجبور شده بودند که این افسران را منتقل کنند و آنها هم در نامههایی که می نوشتند بهطور رمزی اسم بچههایی را که همراهشان در اسارت بودند مینوشتند تا خانوادههایشان مطلع شوند. از اینکه محمدرضا زنده بود خیلی خوشحال بودم ولی نمیتوانستم با اسارتش کنار بیایم. از طرفی دیگران هم حرفم را قبول نمیکردند که زنده است و میگفتند اگر زنده است چرا خودش نامه نمینویسد! یک سال بعد، از همسر آقای مرسل خواستم که اگر میشود من نامه بنویسم. او هم قبول کرد و در جواب نامه یک رمز نوشته بود: محمدرضا خوب است به خصوص آقای شجاع که در تربت حیدریه است. منظورش برادرم بود و من امیدوار شدم که او زنده است. از خانم آقای مرسل خواستم که به همسرش بگوید کسانی که آقای یزدیپناه را میشناسند معرفی کند. او هم اسم به من میداد و من میگشتم تا خانواده آن اسیر را پیدا کنم تا از طریق آنها هم مطمئن شوم که محمدرضا هنوز زنده است.
او ادامه میدهد: سال66 هم که یک عده از اسرا آزاد شده بودند من به دیدن سروان نجفی رفتم. همسرم را نمیشناخت ولی در یک دفترچه هرچه اسم یادش مانده را نوشته بود. در آن دفتر نامی از یزدیپناه نبود ولی اسم خیلی از اسرایی که نامشان از طریق آقای مرسل به من رسیده بود در آنجا بود. فقط یک جایی نوشته بود رضا یزد و من گفتم احتمالا همین اسم همسر من است. حتی بعد که خبردار شدم یکی از سربازان همراه همسرم به اسم حمید رضایی آزاد شده به او در دزفول نامهای فرستادم. سال 66-67 بود که گفت ما تا العماره با هم بودیم و بعد افسران را جدا کردند.
گفت برو خانه و کیکت را بپز
تمام نامهها را مثل سند جمع کرده بودم و هرجا میرفتم نشان میدادم. بیشتر شهرهای ایران را گشتم ولی هر خبری که داشتم همه از ابتدای اسارت بود. 8سالی گذشته بود تا اینکه یک روز گفتند یکی از مسئولان وزارت خارجه میخواهد با خانواده اسرا صحبت کند. من هم رفتم. هرکس شرح حالی از خودش میگفت و اسرایشان 2-3 ساله بود تا اینکه نوبت به من رسید و گفتم که 8سال است خبری از همسرم ندارم. گفتند شما بعد از جلسه باش تا بیشتر صحبت کنیم. جلسه که تمام شد حاج آقایی که مسئول بود یک فهرست که اسمها خارجی در آن نوشته شده بود به من داد و گفت: «ببین اسم همسرت در این فهرست هست؟» نگاه کردم. در صفحه اول اسم همه کسانی که با آنها نامهنگاری میکردم بود ولی اسم محمدرضا نبود. صفحه را ورق زدم ناامید بودم که در ورق دوم اسم همسرم را پیدا کردم. خوشحال شدم و گفتم این اسم همسرم من است. آن آقای مسئول گفت:« اینها اسم افسرانی است که در اسارت هم به جنگ ادامه دادهاند. این افسران هم آزاد میشوند. گفت: دخترم برو خانه و کیکت را بپز».
ارتشی رفته و روحانی برگشته بود
همسر یزدانپناه همچنین گفت: انتظار طولانی شد ولی میگفتم آخرین نفری که آزاد میشود محمدرضاست. زیاد با هلال احمر تماس میگرفتم. تا اینکه یک روز اخبار اعلام کرد آقای ابوترابی به همراه تیمسار خلبان محمدی و تعدادی از افسران آزاد شدند. خوشحال شدم و ناخودآگاه گفتم: «رضا آزاد شد.» از کاشمر به مشهد رفتیم تا برای استقبال به فرودگاه برویم. وقتی به فرودگاه میرفتم با خودم فکر میکردم که موهایش سفید شده باشد ولی دیدم که خیلی تغییر کرده است. محمدرضا ارتشی رفته بود و روحانی برگشته بود. وقتی آمد هیچ کسی را نمیشناخت، فقط افتاده بود روی پای پدر و مادرش و گریه میکرد. فقط آنها را میشناخت. وقتی رفته بود خواهر و برادرهایش بچه بودند و حالا بزرگ شده بودند. حتی من را هم نمیشناخت و وقتی رفتم کنارش خودش را عقب میکشید که مادر شوهرم گفت: «همسرت معصومه است و اشک در چشم هر دوی ما حلقه زد.»