سرخط خبرها
دارنده مقام سوم بسکتبال بین قاره‌ای و سومی دوومیدانی جهان:

اگر به فیاض‌بخش نمی‌آمدم هنوز روی زمین می‌خزیدم

  • کد خبر: ۸۵۷۳
  • ۱۸ آبان ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۴
اگر به فیاض‌بخش نمی‌آمدم هنوز روی زمین می‌خزیدم
فرامرزی - بعضی وقت‌ها خدا اتفاقاتی را برایمان رقم می‌زند که هرچه دودوتا چهارتا می‌کنیم درست از آب در نمی‌آید. گاهی آن‌قدر عرصه برایمان تنگ می‌شود که جواب هیچ‌کدام از سؤالاتمان را پیدا نمی‌کنیم، اما وقتی چند سال از آن رخداد می‌گذرد تازه می‌فهمیم خدا بهترین اتفاق را برایمان رقم زده است.
غلامرضا رسولی، چهره برجسته ورزشی آسایشگاه فیاض‌بخش، است. او دارنده مقام سومی در رشته بسکتبال بین قاره‌ای است و در عین حال مقام سومی جهان در رشته دو و میدانی را هم در کارنامه دارد. حالا چهار سالی می‌شود که مربی بسکتبال آسایشگاه فیاض‌بخش است. با او همکلام شدیم و او از روز‌های سخت کودکی‌اش گفت، از سختی‌هایی که ختم به خیر شد.
تا هفت سالگی او در خانواده‌ای پرجمعیت بین ۱۶ خواهر و برادر در روستایی در تایباد این طرف و آن طرف می‌دوید و بازی می‌کرد. به قول خودش آخرین روز‌هایی که یک نفر می‌توانست فلج اطفال بگیرد او دچار این بیماری شد.
به خودم آمدم و دیدم از دو پا فلج شده‌ام. تا چند روز قبل از بیماری این طرف و آن طرف می‌دویدم، اما به یک‌باره کارم به جایی رسید که روی زمین می‌خزیدم. همان ماه‌های اول فلج شدنم، مادرم فوت کرد. ما هم قد و نیم قد بودیم، یکی از اقوام فیاض‌بخش را به پدرم معرفی کرد. او هم من را به عمویم سپرد. خاطرم هست عمویم من را مشهد آورد و ابتدا به بیمارستان امام رضا (ع) برد و از آنجا به فیاض‌بخش آورد. به من گفت: «عموجان صبر کن الان می‌آیم و دیگر برنگشت.» مات و مبهوت مانده بودم چه کار کنم. چون روی زمین می‌خزیدم سر و وضعم خیلی کثیف و آشفته بود. نه شناسنامه‌ای داشتم و نه خبر داشتم بناست چه اتفاقاتی برایم بیفتد. تنها یک معرفی‌نامه به همراه داشتم که من را به آسایشگاه معرفی کرده بود. در همان بهت و حیرت پرستار‌ها من را توی تشت انداختند و حسابی شستند. روز‌های سختی بود، من به برادر کوچک‌تر از خودم خیلی عادت داشتم و دوری از او بیشتر از هر چیزی اذیتم می‌کرد.
نداشتن شناسنامه باعث شد آسایشگاه فیاض‌بخش با نام دیگری برای رسولی شناسنامه بگیرد. رسول اربابی ۸ ساله ناگهان جایش را به غلامرضا رسولی داد. زندگی غلامرضا تغییر کرد: «کم کم به آسایشگاه فیاض‌بخش عادت کردم. به مدرسه رفتم و درس خواندم. نوجوان بودم که ورزش را شروع کردم و وارد تیم بسکتبال شدم. آن‌قدر در این رشته پیشرفت داشتم که در ۱۴ سالگی عضو تیم ملی بسکتبال معلولان شدم و به عنوان جوان‌ترین عضو تیم به مسابقات یوگسلاوی رفتم. وقتی سوار هواپیما می‌شدم حس کردم عمویم بزرگ‌ترین خوبی را در حقم انجام داده است. با خودم فکر کردم اگر به آسایشگاه فیاض‌بخش نمی‌آمدم هنوز داشتم در روستایمان در تایباد روی زمین می‌خزیدم.»
در یوگسلاوی در یکی از مسابقات رسولی را وارد بازی می‌کنند. سرعت بالای او باعث می‌شود مربی‌ها به او پیشنهاد بدهند رشته دو و میدانی را هم امتحان کند. چند ماه بیشتر نمی‌گذرد که عضو تیم ملی معلولان در رشته دو و میدانی می‌شود: «۱۰ سال یعنی از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۵ عضو تیم ملی معلولان در رشته‌های بسکتبال و دو و میدانی بودم. در رشته ۱۱۰ متر با مانع معلولان به پارالمپیک راه پیدا کردم و به مقام چهارمی این مسابقات مهم دست پیدا کردم، هر چند این مسابقه به دلیل خطراتش برای معلولان حذف شد و بعد از آن رشته بسکتبال را جدی‌تر دنبال کردم و آن را رها نکردم.»
او طی این مدل سه بار به انگلیس سفر می‌کند و در مسابقات قهرمانی جهان در رشته دوومیدانی شرکت می‌کند که در سومین دوره از این مسابقات به مقام سوم دست پیدا می‌کند.
وقتی المپیکی می‌شود دل توی دلش نیست. در المپیک سئول در ۲ رشته ۱۰۰ متر و ۲۰۰ متر مقام چهارم و ششم المپیک را کسب می‌کند.
کم کم زندگی برایش جدی‌تر می‌شود و مسابقات کم‌رنگ‌تر. ازدواج می‌کند و از آسایشگاه فیاض‌بخش به خانه‌های سازمانی آن کوچ می‌کند. حالا ۱۶ سالی می‌شود که ازدواج کرده است و یک دختر ۱۵ ساله و یک پسر ۱۰ ساله دارد. اوقات فراغت رسولی با حضور در باشگاه و مربی‌گری تیم بسکتبال فیاض‌بخش پر می‌شود: «به نظرم آسایشگاه برای افرادی که به دنبال استعدادهایشان بروند سکوی پرش خوبی است. من که حتی ویلچر نداشتم و مجبور بودم روی زمین بخزم و از شاندیز آن طرف‌تر نرفته بودم حالا بار‌ها و بار‌ها به سفر‌های خارجی رفته‌ام و کشور‌های مختلف دنیا را دیده‌ام.   من مانند یک آدم معمولی زندگی می‌کنم. ۶ صبح تا ۳ عصر به شرکتی برای مونتاژ می‌روم و زندگی‌ام را اداره می‌کنم.»
پدر رسولی یا همان اربابی بعد از ۱۸ سال از روستایشان به مشهد می‌آید و او را پیدا می‌کند: «وقتی از مسابقات انگلیس برگشتم گفتند پیرمردی با این مشخصات به دنبال پسری به نام رسول اربابی می‌گردد وقتی پدرم را دیدم او را نشناختم. پدرم تعریف کرد که بعد از انقلاب، چون ارباب آن روستا بود، برادرش را کشته‌اند و او درگیر مشکلات زیادی شده است. آدرس روستا را به من داد و از آن وقت تا حالا با خواهر‌ها و برادرهایم ارتباط دارم. انتظاری هم نداشتم. یک مرد روستایی نمی‌توانست با آن همه بچه به دنبال من به شهر بیاید. آن هم روستایی که تنها یک مینی‌بوس صبح و یک مینی‌بوس عصر به شهر داشت. من به سرنوشتی که برایم رقم خورد راضی‌ام.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->