مترجم: هدی جاودانی| انگیزه کرت ونهگوت (Kurt Vonnegut) از نوشتن کاملا سیاسی بوده و او در این مسیر خود را با کسانی، چون استالین، هیتلر و موسولینی مقایسه کرده است. به عقیده او نویسندگان و دیکتاتورها هردو در حال خدمت به جامعه خود هستند. اگرچه که نوع خدمتی که آن دو ارائه میدهند، با یکدیگر تفاوت دارد؛ «معتقدم نویسندگان، به صورت بیولوژیک مجبورند که عاملان تغییر باشند. به این معنا که آنها سلولهایی تکاملیافته در یک ساختار اجتماعی هستند. به عبارت دیگر، نویسندگان به یاختههای عصبی شباهت دارند که در خدمت تمامی بدن هستند و زمانی که خطری جامعهای را تهدید میکند، این نویسندگان هستند که زنگ خطر را به صدا درمیآورند. من به تئوری «قناری در معدن زغالسنگ» در مورد هنر معتقدم. کارگران معدن زغالسنگ عادت داشتند تا چند قناری را با خود به زیرِ زمین و داخل معادن ببرند، تا پرندگان بوی گاز را پیش از مسمومشدن کارگران، استشمام کنند. در مورد ویتنام هم یقینا نویسندگان چنین نقشی را ایفا کردند. آنان پیش از دیگران سروصدا راه انداختند و در نهایت از بین رفتند، اما هیچ اتفاق خاصی نیفتد و هیچکس به اهمیت کار آنان پی نبرد».
«سلاخخانه شماره پنج» ونهگوت، روایتی است که عمدتا به بمباران شهر درسدن آلمان میپردازد. رویدادی که ونهگوت در خلال جنگ جهانی دوم آن را تجربه کرد؛ «هنگامی که سلاخخانه شماره پنج را مینوشتم، نمیتوانستم دیدگاهی واقعگرایانه به آن داشته باشم. بمباران درسدن اتفاقی بود که فکرم را به خود مشغول کرده بود، اما در مهمترین لحظه آن، یعنی دقیقا لحظه بمباران، با خلأیی بزرگ روبهرو بودم. هیچچیزی را از آن لحظه به خاطر نمیآوردم. هنگامی که از چند نفر از همرزمانم نیز در مورد آن لحظه پرسیدم، هیچکدام چیزی به خاطر نمیآوردند، یا شاید اصلا نمیخواستند در مورد آن صحبت بکنند». حادثه درسدن، تأثیر چندانی روی ونهگات نگذاشته و خودش چنین تأثیری را کلیشهای، اغراقشده و حاصل فروش بالای کتاب خود میدانسته است. «اگر سلاخخانه تا این میزان فروش نداشت، تجربه حضور در بمباران درسدن به یک تجربه حداقلی در زندگی من شباهت پیدا میکرد. من فکر میکنم زندگی افراد با چنین حوادث ناگهانی و کوتاهمدت دچار تحول نمیشود. بمباران درسدن حیرتآور بود، اما لزوما هر اتفاق حیرتآوری قرار نیست شما را تحت تأثیر قرار دهد».
پدر و پدربزرگ او هر دو معمار بودهاند و به ساخت عمارتهایی شهرت داشتهاند که چند نسل میشدهاست در آن زندگی کنند، او، اما خود سالهای بسیاری از زندگیاش را در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکرده است. «فکر میکنم عادت کردهام به اینکه آدم بیریشهای باشم، ویژگیای که با حرفهام نیز همخوانی دارد. اما با وجود این، دوست دارم آدمها بتوانند در تمامی طول زندگی خود، به نقطهای، جغرافیایی یا جامعهای تعلق داشته باشند تا بتوانند گاهی از آن سفر کنند، به تماشای جهان بنشینند و به خانه خود بازگردند. حس آرامشبخشی است. هنگامی که به شهر کودکی خود، ایندیاناپولیس، سفر میکردم، پرسشی کودکانه ذهنم را مشغول میکرد که «تخت خواب من کجاست؟» من آنجا بزرگ شده بودم و شاید حدود یک میلیون نفر در آن شهر زندگی میکردند، اما هیچ نقطهای از آنجا به من تعلق نداشت».
ونهگات دوست نداشت با کسانی زندگی کند که شبیه به او فکر میکنند و با وجود آنکه از وجود جوامع متعلق به هنرمندان لذت میبرد، علاقهای به پیوستن به آنها نداشت؛ «در واقع دوست دارم با کسانی باشم که هیچ فکری نمیکنند، چون در این صورت من هم میتوانم به هیچچیز فکر نکنم. از فکر کردن خسته شدهام. دیگر به کارم نمیآید. به عقیده من، مغز انسان آنقدر ابعاد گستردهای دارد که میتواند موارد استفاده بسیاری داشته باشد. من، اما دوست دارم در این جهان با تمساحها زندگی کنم و مانند آنها بیندیشم».
ونهگوت به واسطه آثاری، چون «سلاخخانه شماره پنج»، «گهواره گربه» و «صبحانه قهرمانان» شهرت دارد. رمانها، نمایشنامهها و داستانهای کوتاه او سرشار از هوشمندی، ذکاوت، خلاقیت و آمیخته به طنز است و جوامع فروپاشیده و بحرانزده درگیر با جنگ از جمله درونمایههای آثار او هستند. این متن برگرفته از مصاحبه با کرت ونهگوت، در سال ۱۹۸۸ است.