داستان کودک | رستـم و دیـو بـاد، نویسنده: مرجان زارع
  • کد مطالب: ۱۰۱۴۷۸
  • /
  • ۲۴ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۴:۳۹

داستان کودک | رستـم و دیـو بـاد، نویسنده: مرجان زارع

حتما همه‌ی شما وقتی اسم دیو را می‌شنوید خیلی می‌ترسید، اما قهرمان قصه‌ی ما از دیو نمی‌ترسید.

مرجان زارع - حتما همه‌ی شما وقتی اسم دیو را می‌شنوید خیلی می‌ترسید، اما قهرمان قصه‌ی ما از دیو نمی‌ترسید. او تنهایی به جنگ دیوها می‌رفت، دیوهای بزرگ و زشت و جادوگر.

یک روز چوپانی گله‌ی اسب‌هایش را برای چرا برده بود. یک‌دفعه متوجه گورخری طلایی‌رنگ شد که با سرعت به سمت گله‌ی اسب‌هایش می‌آمد.

گورخر مثل خورشید برق می‌زد و خط سیاهی روی پشتش داشت. چوپان مشغول نگاه کردن به رنگ قشنگ او بود که گورخر به گله‌ی اسب‌ها رسید و مثل باد، وسط گله پیچید و اسب‌ها را زخمی کرد.

اسب‌ها هم که حسابی ترسیده بودند، هر یک به سمتی فرار کردند. چوپان تا این وضع را دید، با عجله سوار اسبی شد و به قصر پادشاه کیخسرو رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: «پادشاه عزیز، اگر این گورخر طلایی بخواهد توی بیابان بچرخد و اسب‌های من را فراری بدهد و زخمی کند، دیگر اسبی برایم باقی نمی‌ماند. بهتر است کاری بکنید.»

پادشاه که حدس می‌زد این گورخر حیوانی معمولی نباشد با خودش گفت: «این حتما جادوی دیوهاست. بهتر است از رستم کمک بگیرم زیرا فقط او می‌تواند دیو‌ها را شکست بدهد.»

کیخسرو نامه‌ای به رستم نوشت و از او خواست خودش را برای جنگ با گورخر طلایی و شکار او آماده کند.

رستم قهرمان هم که همیشه برای دفاع از مردم و کشورش آماده بود، سوار رخش، اسب قشنگش، شد و به راه افتاد و خودش را به جایی رساند که چوپان، گورخر طلایی را دیده بود و ۳ روز آنجا نگهبانی داد تا اینکه روز چهارم سر و کله‌ی گورخر طلایی از دور پیدا شد که مثل باد می‌دوید و توی بیابان گرد و خاک به پا می‌کرد.

رستم همین که گورخر را دید، با خودش گفت: «عجب موجود عجیبی! چه رنگی دارد! چه سرعتی دارد! بهتر است زنده شکارش کنم.»

او با سرعت به سمتش رفت و کمندش را دور سرش چرخاند و پرتاب کرد تا با آن گورخر طلایی را بگیرد اما همین که کمند سمت گورخر رفت، گورخر طلایی ناپدید شد.

رستم که ناپدید شدن گورخر را دید، مطمئن شد که این موجود عجیب گورخر نیست و از آنجا که می‌دانست دیو باد، اکوان دیو در همان اطراف زندگی می‌کند، فهمید که این گورخر با آن سرعت مثل بادش باید همان «اکوان دیو» باشد.

 

داستان کودک | رستـم و دیـو بـاد

 

رستم به رخش گفت: «رخش عزیزم! فکر نکنم بشود فقط با کمند این دیو طلایی را شکار کرد.» تیر و کمانش را برداشت و تیری سمت گورخر پرتاب کرد اما باز گورخر ناپدید شد.

رستم با تعجب اطرافش را نگاه کرد شاید رد پایی از گورخر طلایی ببیند اما اثری از او نبود. مثل باد رفته بود. رستم ۳ روز و شب بیابان را به دنبال گورخر گشت و آخر سر چون حسابی خسته شده بود کنار چشمه‌ی آبی کمی دارز کشید تا بخوابد.

رستم که خوابش برد، گرد و خاکی به پا شد و سر و کله‌ی دیو ترسناکی پیدا شد، دیوی بزرگ که اندازه‌ی یک کوه بود. دیو دستش را پایین آورد و گرد و خاک کرد و تکه‌ای از زمین را که رستم رویش خوابیده بود از جا کند و به هوا برد.

رستم که از لرزش زمین و صدای باد بیدار شده بود، خودش را بین زمین و آسمان توی دست دیو دید. دیو لبخند بدجنسانه‌ای زد و گفت: «قهرمان خواب‌آلود! دوست داری تو را به کجا پرت کنم؟ توی دریا یا توی کوه؟

رستم که بارها با دیوها جنگیده بود و آن‌ها را خوب می‌شناخت، می‌دانست که دیو هرچه بگویی برعکسش را انجام می‌دهد.

با خودش فکر کرد اگر دیو او را به سمت کوه پرت کند، حتما سرش به سنگی می‌خورد و می‌میرد اما توی دریا ممکن است نجات پیدا کند.

برای همین گفت: «من را به سمت کوه بینداز تا همه‌ی شیرهای کوهی قدرت من را ببینند.» دیو هم که همه‌چیز را برعکس انجام می‌داد، رستم را سمت دریا پرت کرد.

همین که رستم توی آب افتاد، ماهی‌های آدم‌خوار به او حمله کردند. رستم هم شمشیرش را درآورد و شروع کرد به جنگیدن با ماهی‌ها کرد و یکی‌یکی از روی پشت ماهی‌ها پرید تا خودش را به ساحل رساند.

وقتی به ساحل رسید، رخش نبود. او هم انگار از ترس «اکوان دیو» جایی مخفی شده بود. رستم گشت و گشت و بالاخره رخش را آن سوی مرز ایران بین گله‌ی اسب‌های تورانی‌ها که دشمن ایران بودند، دید.

رخش آنجا چه کار می‌کرد؟ رستم مخفیانه کمندش را برداشت و دور سرش چرخاند و سمت رخش پرت کرد. وقتی طناب دور گردن رخش افتاد، رخش کمند رستم را شناخت و شیهه‌کشان سمت رستم دوید.

دنبال او، همه‌ی اسب‌های تورانی‌ها هم سمت ایران آمدند و از مرز رد شدند. چوپان‌ها و نگهبان‌های تورانی تا این وضع را دیدند به سمت رستم حمله کردند.

رستم تک و تنها با آن‌ها جنگید و همه را شکست داد و همراه گله‌ی اسب‌ها به سمت چشمه برگشت تا از «اکوان دیو»انتقام بگیرد.

«اکوان دیو» تا رستم را دید، خندید و گفت: «تو که هنوز زنده هستی! نکند واقعا دلت می‌خواهد توی کوه بمیری!»

رستم که از حرف «اکوان دیو» عصبانی شده بود، فرصت نداد «اکوان» گرد و خاک به پا کند و با عجله کمندش را دور بدن او انداخت و دست و پایش را بست و «گُرز گاوسرش» را درآورد و توی یک چشم به هم زدن، پرید و آن را توی سر دیو کوبید.

با ضربه‌ی رستم، دیو کشته شد و روی زمین افتاد. رستم هم شاد و خندان همراه یک گله اسب قشنگ به سوی قصر پادشاه برگشت تا خبر کشته شدن گورخر طلایی یا همان «اکوان‌دیو» را به او بدهد و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.