الهام ظریفیان
خبرنگار شهرآرا محله
حق دارد که دلخور باشد و فکر کند که ما روزنامهنگارها هم، مثل «مسئولان»، سالی یک بار به مدد مناسبتهای تقویم و ضرورت «پر کردن صفحه» یادشان میافتیم، میآییم، با کلی عکس و نوشتههای سوزناک با دردهای آنها ُپز میدهیم و میرویم. میگویم: «حداقل کاری که از دست ما برمیآید همین پر کردن صفحههایمان است که نگذاریم این دردها فراموش شوند...». میگوید: «به شرط آنکه گفتنشان نتیجهای داشته باشد و هی نگوییم هر سال دریغ از پارسال...». دلش پر است، آنقدر که «تک و توک» خبرهای خوبی که از مناسبسازی طرحهای شهری این یکی دو سال اخیر میشنود هم، انگار به چشمش نمیآید و فکر میکند «این اتفاقات خوب» در برابر حجم کارهای نکرده خیلیکوچک هستند. با همه اینها تلخ نیست، برعکس شوخ و پرانرژی است. در ادامه این همکلامی ما را مرور کنید:
ما میدانیم که سکینه حیدریان یک فعال اجتماعی و مدیرعامل یک مؤسسه برای نابینایان است که کلی دغدغه نابینایان را دارد و کارهای زیادی را تا جایی که از دستش برآمده برای آنها کرده است، معلم هم هست و به نابینایانی مانند خود درس میدهد. اما میخواهیم تصور خودتان را از خودتان بدانیم. به نظر خودتان سکینه حیدریان کیست؟
من خانمی هستم که سالها پیش در این اجتماع و در یک خانواده ساده و صمیمی که تمام داراییشان محبتشان بود که بیشائبه نثارم کردند به دنیا آمدم، در حالیکه متفاوت از دیگران بودم. اما تفاوت، تفاوت عمدهای بود: ندیدن. آن هم در جامعهای که هیچ شناختی درباره معلولان وجود نداشت. مردم بیشتر حس دلسوزی و ترحم به معلولان داشتند و این بدترین حسی بود که همیشه من و خانوادهام را اذیت میکرد. سالها افسرده بودم. خانوادهام بهویژه مادرم هم دچار افسردگی شدید شدهبودند. احساس میکردیم شاید دیگر نشود کار مفیدی انجام داد. بعدها از سوی یکی از دوستان متوجه شدیم که مدرسهای برای نابینایان وجود دارد، اما به دلیل اینکه حجاب و مسائل مذهبی خیلی رعایت نمیشد و خانوادهام هم مذهبی بودند، آن موقع مدرسه نرفتم. بعد از انقلاب و دقیق روز اول مهر سال ۱۳۵۹ به مدرسه نابینایان وارد شدم. در حالیکه سنم از سن مدرسه گذشته بود. چند ماه بعد گفتند، چون سن شما گذشته دیگر نمیتوانی به این مدرسه بیایی. مجبور شدم آن سال را با راهنمایی چند نفر از معلمهای خوبم به صورت جهشی درس بخوانم و همان سال پنجم ابتدایی را امتحان بدهم و سال بعد وارد راهنمایی بشوم. موفقیتهای من از اینجا دیگر شروع شد. خوشبختانه هر سال شاگرد اول بودم. بعد هم از دبیرستان نابینایان وارد مدارس عادی شدم و در دبیرستان بنتالهدی طلاب شروع به تحصیل کردم. بین ۱۵۰۰ نفر دانشآموز آن مدرسه شاگرد اول شدم و توانستم دوره دبیرستان را با یک سال جهشی، سه ساله تمام کنم. با رتبه ۳۸ کنکور وارد دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات فارسی شدم و هفت ترمه با معدل بالا دانشآموخته شدم. بعد از آن در آزمون استخدامی شرکت و مهر ۷۰ تدریس را شروع کردم. دقیق مهر ۵۹ وارد تحصیل شده بودم و مهر ۷۰ یعنی ۱۱ سال بعد وارد کار شدم.
به دلیل حادثه دچار نابینایی شدید یا به صورت مادرزادی نابینا بودید؟
مادرزادی بود، ولی از ابتدا نابینای مطلق نبودم تا سالها بینایی داشتم. حتی اگر امکانات امروز بود، من الان یک فرد نیمهبینا بودم. اما چون آن زمان علم آنقدر پیشرفت نکرده بود، دکترها نتوانستند فشار چشمم را کنترل کنند. به تدریج بیناییام از بین رفت و من از حدود دهه ۸۰ به صورت مطلق نابینا شدم.
در چند سالگی؟
نزدیک به چهل سالگی.
پس آن اتفاقی که گفتید در کودکی باعث افسردگی مادرتان شده بود کمبینایی شما بود؟
کم بینایی بود. آن زمان همان کمبینایی هم خودش باعث خیلی محدودیتها میشد. امکانات امروز وجود نداشت. من مانند بچههای دیگر مدرسه نمیرفتم. درد شدیدی داشتم. هرچند که بچگی خیلی فعالی داشتم و اصلا کمبینایی یا نابیناییام باعث نشده بود که از کودکیام بهره نبرم.
کمی از خانوادهتان بگویید.
پدرم کارگر شرکت نفت و مادرم خانهدار بود. چهار برادر دارم و یک خواهر که خواهرم هم نابیناست. خانواده بسیار گرمی داشتیم. مادرم تا لحظه مرگ هرکاری از دستش برآمد، حتی صد برابر توان خودش، برای ما کرد تا موفق شویم. یادم است زمانی که در سرما و سختی زمستان مادرم ما را میبرد مدرسه و برمیگرداند، مردم میگفتند: «ای بابا! بیناها قرار است به کجا برسند که اینها میخواهد برسند! چرا اینقدر اذیتشان میکنی؟!» پدرم، چون خیلی ما را دوست داشت وقتی این حرفها را میشنیدند خیلی ناراحت میشد و به مادرم میگفت: «چرا بچههایم را اذیت میکنی؟! امروز سرد است، چرا میخواهی ببریشان؟ نمیخواهد درس بخوانند!»، ولی مادرم مقاومت میکرد و میگفت: «تا زمانی که من زنده باشم، بچههایم باید درس بخوانند.» مثل کوه پشت سرمان ایستاد. برادرهایم هم در تحصیل ما خیلی نقش داشتند. هیچوقت ما را به عنوان یک نابینا ندیدند و هرچه قرار بود یاد بگیریم به ما یاد دادند.
قدیمیترین تصویری که در ذهنتان مانده و هنوز یادتان هست، چیست؟
رنگها و گلها. تصویر زیاد توی ذهنم هست. یکی از تصویرهای خیلی قشنگی که همیشه توی ذهنم هست، مال وقتی است که باران میآمد و برگها یک شفافیت و درخشندگی خیلی خاصی پیدا میکردند. من این تصویر را خیلی دوست داشتم.
این تصویر باقی مانده ذهنی چه سنی است؟
تقریبا سی سالگی. رنگها خیلی مهم هستند. الان هم وقتی میخواهم لباسی انتخاب کنم، هرچند که تصاویر دیگر دور شدهاند و زمان گذشته، اما باز هم زیبایی رنگها مدنظرم هستند. بهویژه رنگهایی که در طبیعت وجود دارند، نه رنگهای مصنوعی. رنگِ خورشید، رنگِ مهتاب، رنگِ گلها. اینها خیلی برایم زیبا هستند و همیشه روحم را شاد میکنند.
از کودکی چه خاطره پررنگی در ذهن تان مانده؟
بچگی من همهاش خاطرات خوب است. چون چهار تا برادر داشتم و فضا پسرانه بود و من هم بچه بازیگوشی بودم، از دیوار راست هم بالا میرفتم. اصلا این قضیه کمبینایی محدودیتی برایم ایجاد نمیکرد. یادم است با لوخ و سِرِشُم و روزنامه، کاغذ بادی درست میکردیم و روی پشت بام به پرواز در میآوردیم.
توی حیاط، توی کوچه، گرگم به هوا یا قایم باشک بازی میکردیم. خیلی پرتحرک بودم. از هیچی رویگردان نبودم. حتی لیلی بازی که به بینایی خاصی نیاز داشت را هم بازی میکردم. الان هم همینطورم.
آن زمان چه آرزوهایی داشتید؟
این را یکی دیگر از خبرنگارها زمانی که دانشجو بودم هم ازم پرسید. من گفتم: «دوست داشتم کیهان شناس شوم.» هیچ وقت این را به خانوادهام نگفته بودم، چون دوست نداشتم باعث ناراحتیشان بشوم. آنها همیشه حسرتِ کارهایی که ما نمیتوانستیم انجام بدهیم توی دلشان داشتند. نمیخواستم به حسرتهاشان چیزی اضافه کنم. بعد که مصاحبهام چاپ شده بود، برادرم که روزنامه دستش بود، آمد و گفت: «تو این آرزو را داشتی، ولی هیچ وقت به ما چیزی نگفته بودی؟!» گفتم: «خب بعضی آرزوها باید برای خود آدم بماند.»
آن موقع فکر میکردید شدنی نیست؟
نبود! خیلی چیزهای پیش پا افتادهتر از این هم شدنی نبود. البته من دنبال این نبودم که برای خودم تخیلپردازی کنم. ولی اگر میتوانستم، حتما میرفتم دنبال فیزیک و کیهان.
الان چطور؟ فکر میکنید شدنی است؟
الان هم نمیشود. هر سال برای معلولان بهویژه نابیناها در کنکور محدودیتهایی ایجاد میکنند. در کار محدودیت ایجاد میکنند. یعنی به جای اینکه مسئله را حل کنند، خیلی راحت صورت مسئله را پاک میکنند، ولی در کشورهای دیگر نه.
یعنی فکر میکنید نسبت به قبل اوضاع برای معلولان بدتر شده است؟
اگر بخواهیم نسبت به زمانی که ما بچه بودیم، حساب کنیم، نه بهتر شده است. بهویژه از زمان جنگ و جانبازان که در کنار آن به معلولان هم توجه بیشتری شد و امکاناتی که برای جانبازان آمد در اختیار معلولان هم قرار گرفت، اما نسبت به پیشرفتی که جهان داشت، خیلی عقب هستیم.
گفتید در بچگی رفتار خانواده با شما خیلی خوب بود. این به چه معنی است؟
مادرم خیلی آدم عاطفی بود. نه فقط نسبت به من که نابینا بودم، حتی نسبت به پسرهایش که بینا بودند هم، این حالت را داشت و دائم مراقب بود. خب طبیعتا، این حالتش نسبت به ما بیشتر بود، اما من کسی نبودم که بخواهم از این قضیه سوءاستفاده کنم.
یعنی آن مراقبتها باعث نشده بود که شما وابسته شوید؟
نه. همیشه خودم دنبال این بودم که کارهای شخصی خودم و کارهای دیگر را یاد بگیرم. فکر میکردم، هرکاری که دیگران میکنند من هم باید بتوانم انجام دهم. با اینکه این موضوع برای مادرم خیلی سخت بود. مثلا وقتی میگفتم میخواهم چاقو دستم بگیرم، مادرم اصلا نمیگذاشت، ولی من یواشکی این کار را میکردم و بعد نشان میدادم. وقتی که مطمئن میشد مشکلی پیش نمیآید، تسلیم میشد (میخندد). همه کارهایی که الان بلدم را همین طوری یاد گرفتم. بافتنی، آشپزی، خیاطی و... هر کاری، همه را خودم یاد گرفتم.
پیش آمده بود که به دلیل نابینایی دنبال امتیاز باشید؟
من دنبال گله کردن و سیاهنمایی نیستم، اما اگر بخواهم واقعیت را تعریف کنم، باید بگویم در دوره ما هیچ امتیازی وجود نداشت. مثلا زمانی که میخواستم وارد دبیرستان عادی شوم، با اینکه سال سوم راهنمایی رتبه اولِ ناحیه ۴ را آورده بودم، هیچکس قبول نمیکرد که یک نابینا میتواند درس بخواند. خیلی اذیتم کردند. هرچه برادرم از اداره نامه میآورد، بهانه میآوردند. آخرِ سر، مدیر مدرسه، که بهانه دیگری نداشت، گفت: «نامه به تاریخ دیروز است، باید به تاریخ امروز باشد!» میخواستند آنقدر ما را بدوانند که خودمان رها کنیم. برادرم سریع رفت اداره و نامه را با تاریخ روز آورد و آنها مجبور شدند ثبتنامم کنند. یکی دو روز مانده به مدرسه، با مادرم به مدرسه رفتم که بپرسم لباس فرمم آماده است. وقتی رسیدم، مدرسه تعطیل شده بود و سرایدار مدرسه در دفتر نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود (آن موقع هنوز بینایی مختصری داشتم). من هم که نمیدانستم او سرایدار است، گفتم: «ببخشید من اینجا ثبتنام کردهام و آمدهام بپرسم که لباس فرمم چطوری است؟» برگشت به من گفت: «شما؟! اینجا؟! نه! اصلا مگر میشود یک نابینا بیاید اینجا درس بخواند؟! نه خانم، اشتباه میکنی!» هرچه گفتم قبول نکرد. یادم است تا خانه گریه کردم. تا چند روز، مریض بودم. بعد هم که رفتم مدرسه، فقط به دلیل اینکه خودم را به دیگران ثابت کنم، هر روز یک سؤال سخت که خودم جوابش را میدانستم، انتخاب میکردم و هر دبیری که وارد کلاس میشد، ازش میپرسیدم و به چالش میکشیدمش. طوری شده بود که یکی از دبیرها گفت: «در دفتر فقط دارند روی سؤالهایی که تو از هر دبیری پرسیدهای بحث میکنند!» (میخندد). نه کتاب داشتم، نه نوار داشتم، نه جزوه، من فقط سر کلاس مینشستم.
امکاناتی برای درس خواندن به شما نمیدادند؟
هیچی، اصلا کی بود که بیاید بگوید شما امکانات هم میخواهی؟!
خودتان نوار و این چیزها را تهیه میکردید؟
بهزیستی یک تعدادی نوار خام میداد. دوستان خودم هم، بعضی جزوهها و کتابها را ضبط میکردند. موقع امتحانات ثلث اول که رسید، گفتند: «حالا چطوری میخواهی امتحان بدهی؟!» گفتم: «سؤالها را برای من بخوانید، من جواب میدهم، شما بنویسید.» هر روز یکی از معلمها و حتی خود مدیر مدرسه میآمد، برای من مینوشت. آن موقع بود که به اطلاعات علمی من ایمان آوردند و من شدم گلِ سرسبد مدرسه.
بعد رفتارشان عوض شد؟
خیلی! جوری که وقتی مدرسه نابینایان تشکیل شد و از آنجا دنبالم آمده بودند، مدیر مدرسهام گفت: «به هیچ وجه حاضر نیستیم از دستش بدهیم.» در دانشگاه هم همینطوری بود. هیچی نداشتم. شب امتحان که میشد، تازه بعضی بچهها،
۳۰، ۴۰ صفحه کتاب را که ضبط کرده بودند، برایم میآوردند و من برای اولین و آخرین بار، آنها را مرور میکردم. چه امتیازاتی بود؟! سال ۶۶ سر جلسه کنکور سؤالات را که گذاشتند، گفتم: «خب، یک نفر باید اینها را برای من بخواند!» گفتند: «ما کسی را نداریم که برایت بخواند.» خدا خیرش بدهد، خانمی که آنجا مراقب بود، با اینکه وظیفهای نداشت، رفت، یک نفر را پیدا کرد که برای من بخواند. حالا بگذریم که چقدر اشتباه خواند! آن هم با زمان کمی که در کنکور هست. سؤالها را خواند تا رسید به سؤالات زبان. گفت: «من که بلد نیستم بخوانم، کلمات را برایت یکی یکی هجی میکنم، تو بگو چه میشود.» یک سؤال را خواند، دیدم کلی وقتم گرفته میشود. گفتم: «برو سر بقیه درسها، اگر وقت اضافه آوردم، بعد اینها را جواب میدهم.» نیمساعت قبل از بچههای دیگر تمام کردم. آمدم زبان را جواب بدهم، دیدم دفترچهها را بردهاند. این هم از امتیازهای سرکنکورم بود!
مگر در دفترچه ثبتنام معلولیتتان را قید نکرده بودید؟
چرا نوشته بودم، ولی کی اهمیت میداد؟! الان فرق کرده است. منشی میگذارند، جای جدا میگذارند، وقت اضافه میگذارند. خیلی چیزهای دیگر بود که اگر بگویم باعث ناامیدی بقیه میشود.
اولین باری که مدرسه رفتید، چند سالتان بود؟
۱۴ سال. در این مدت اصلا در خانه کار نکرده بودم و سواد نداشتم.
یادتان میآید چه حسی داشتید؟
بله. خیلی حس بدی داشتم. با اینکه مادرم پشت در کلاس ماند، فکر میکردم یک جایی، در یک بیابانی، گم شدهام. احساس ناامنیِ شدیدی میکردم. آن ۴۵ دقیقه خیلی بهم سخت گذشت. وقتی زنگ خورد هنوز معلم از کلاس بیرون نرفته بود که مادرم در را باز کرد و آمد داخل کلاس، انگار تمام دنیا را به من داد.
توی دوست پیدا کردن مشکلی نداشتید؟
نه، یکی از لطفهایی که خداوند همیشه به من داشته این است که کسانی را سر راه من قرار داده است که بهترینها بودهاند. سال سوم دبیرستان، وقتی جهشی خواندم و به کلاس چهارم رفتم، با دختری که شاگرد اول کلاس بود و وقتی من رفتم به آن کلاس، شد شاگرد دوم، دوست صمیمی شدیم و بعد در دانشگاه هم در یک رشته قبول شدیم و هنوز با هم هستیم. خوشبختانه خداوند این توانایی را به من داده که ارتباطات اجتماعیام خیلی خوب است.
یعنی برخلاف مدرسه و مسئولان پذیرش شما از سمت بچهها بهتر بود. درست است؟
بچهها سخت میپذیرفتند، اما پاکتر بودند. من بهترین همکاریها را از بچهها میدیدم. البته دبیرهای خوبی هم داشتیم، بهویژه دبیر ادبیاتم، خانم قیاسی، جزو آنهایی بود که خیلی به من کمک کرد.
با بحرانهای دوران نوجوانی چه میکردید؟ اصلا این بحرانها برای شما خاصتر بودند؟
طبیعتا خاصتر بود. بچههای نوجوان به دلیل بحرانهای سن بلوغشان، که استقلالطلبی مهمترینشان است، دنبال این هستند که وابستگیهایشان را به دیگران کم کنند. این برای من سخت بود. خواستهای نبود که به این راحتی برای من امکانپذیر باشد.
با حس تمایل به جنس مخالف که برای همه پیش میآید، چه میکردید؟
من حس خیلی قوی برای درس خواندن و موفق شدن داشتم. برای همین حس غالب من، حس ترقی و پیشرفت بود. جالب است که برایتان بگویم، در شانزده سالگی خواستگار داشتم، هم بینا و هم نیمهبینا. اما تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم، ازدواج بود. توی دانشگاه و محل کارم هم موقعیتهای زیادی اتفاق افتاد، ولی راستش را بخواهید، آن موقع خیلی اعتماد نداشتم. با نابینا نمیخواستم ازدواج کنم، چون سختیهای خاص خودش را داشت، به افراد بینا هم اعتماد نداشتم. به دلیل اینکه فکر میکردم یا از روی احساسات من را میخواهند یا نظر خاص دیگری دارند و بعد از کجا معلوم که بتوانند پابرجا باشند و ادامه بدهند؟
حالا پشیمان نیستید؟
الان به این فکر میکنم که شاید اشتباه کردم. شاید باید بیشتر رویش فکر میکردم. من مسئولیت خانواده را خیلی احساس میکردم. چون پدر و مادرم همه چیزشان را به خاطر ما گذاشتند، وظیفه خودم میدانستم که جبران کنم. الان با خودم میگویم، شاید اگر ازدواج کرده بودم، بهتر میتوانستم به خانوادهام خدمت کنم.
میخواهم کمی درباره مشهد صحبت کنیم. شما در محله طلاب به دنیا آمدید و بزرگ شدید؟
بله، تا سال ۶۸ طلاب بودیم. بعد آمدیم بولوار معلم، بعد آزادشهر و از سال ۸۰ هم آمدیم قاسمآباد.
به این محلهها، یا به طور کلی به شهر مشهد، از نظر مناسبسازی برای معلولان چه نمرهای میدهید؟
راستش را بگویم، خیلی کم میشود؟!
اشکالی ندارد. شما هر نمرهای بدهید ما همان را چاپ میکنیم. شما معلم هستید. میدانیم که نمرهها را دقیق میدهید!
من در معلمی خیلی سختگیرم ها! (میخندد!) خیلی کم میدهم. زیر ۱۰! شاید ۴ یا ۵
پس مردود است؟!
بله قطعا مردود است!
خب، کمی توضیح میدهید که چرا این نمره را میدهید؟
برای اینکه در هیچ چیزی به معلولان فکر نشده است. در ساختمان سازیهایمان، ماشینسازیمان، ادارههایمان، سینماهایمان، پارکهایمان، فروشگاههایمان... من میتوانم به جرئت قسم بخورم، آن کسانی که طراح و برنامهریز بودهاند، حتی به مخیلهشان هم نرسیده که یک معلول هم میخواهد از اینجا استفاده کند. اگر فکر میکردند، مطمئنا وضع این نبود. نمرهای که من دادم، فقط به خاطر نابینایان نبود، به خاطر همه معلولان است. وضع معلولان جسمی حرکتی از ما بدتر است. به قول دخترهای برادرم که میگویند: «عمه! شما را که ما میتوانیم دستتان را بگیریم و بگوییم از این طرف یا از آن طرف بروید، ولی آن فردی که معلول جسمی حرکتی است و با ویلچر میخواهد برود چی؟!» وقتی شما میتوانید به عمق این فاجعه پی ببرید که چشمانتان را ببندید و نمیگویم زیاد، ۱۰ متر، ۲۰ متر، توی همین پیادهروهای قاسمآباد راه بروید. اگر سالم ماندید و مشکلی برایتان پیش نیامد، آن وقت هر نمرهای که شما بدهید من قبول میکنم!
شهرهای دیگر هم رفتهاید؟
تهران و شیراز رفتهام.
آنها چطوریاند؟ اگر بخواهید با مشهد مقایسه کنید.
تهران بهتر است. چه از نظر فرهنگی و چه از نظر مناسبسازی. هرچند آنها هم مشکلات خاص خودشان را دارند، ولی باز بهتر از مشهد است. در مشهد، شما همین قاسمآباد را نگاه کنید! از شاهد، اگر بخواهید به طرف چهارراه حجاب بروید، یا شریعتی را به طرف چهارراه مخابرات بروید، هر ۱۰ قدم باید بروید بالا. دقت کردهاید تا حالا؟! نه راستش!
آها، همین دیگر! از این به بعد دقت کنید! هر ۱۰ قدم، ۱۰ سانت یا ۵ سانت باید بروید بالا. چون سربالایی است، ولی نیامدهاند آن را شیب کنند. هی باید بروید بالا. باز یک چاله است، باید بیایید پایین. باز دوباره باید بروید بالا. تا برسید به چهارراه مخابرات. از آنطرف که برمیگردید چی؟! هر دو قدم، ۳۰ سانت، ۱۰ سانت باید بیایید پایین. همین را بروید، بقیهاش دیگر پیشکش!
خب، اگر در یک جمله بخواهید شهر مشهد را از دید خودتان تعریف کنید، چه میگویید؟
ناامن، ناامن، ناامن!
و قاسمآباد؟
آن هم همین طور، جزئی از مشهد است. البته یک چیزش خوب است: جویهایی که کنار خیابانها گذاشتهاند. این جویها، خیلی عریض نیستند و بعد هم یک لبهای دارند که خوب است. یعنی من که میخواهم از جوی رد بشوم، چون خیلی عریض نیست و لبه هم دارد، میتوانم خوب تشخیص بدهم و از آن رد شوم. ولی امامت یا جاهای دیگر وحشتناک است! خندق دارد!
رفتار مردم چطور است؟ اگر بخواهیم از نظر فرهنگی و اجتماعی شهر مشهد را از دید شما ببینیم.
نسبت به قدیم خیلی بهتر شده است، ولی هنوز هم متأسفانه، دید بدی نسبت به معلولان هست. البته این را هم بگویم که ما آنقدر که از تحصیلکردههایمان و از مسئولانمان ضربه میخوریم، از مردم عادی نمیخوریم. چون از مردم عادی خیلی توقعی نیست. تازه آنها خیلی بهتر برخورد میکنند، ولی این مسئولان هستند که حق حیات را برای معلولان قائل نیستند. از یک مسئول، یک فرد تحصیلکرده آدم توقع دارد، به همان اندازهای که در مسئولیت دادن به ایشان به عنوان یک فرد اجتماعی سهم دارد.
پس فکر میکنید رفتار مردم بهتر از مسئولان است.
حداقلش این است توقعی که از مسئولان داریم، از مردم نداریم. مردمی که وقتی هم برایشان توضیح میدهیم میپذیرند. ولی مسئولان را چکار کنیم که میدانند و چسبیدهاند به میزشان!
شما مدیرعامل مؤسسه رؤیای سپید نابینایان هستید و با نابینایان زیادی حشر و نشر دارید. فکر میکنید مهمترین دغدغهشان چیست؟
خیلی چیزها، ولی مهمتر از همه اشتغال است. نابینایان زیادی را داریم که به چه سختی درس خواندهاند و دکترا یا فوق لیسانس گرفتهاند، ولی الان بیکارند. اگر همان قانون جامع حمایت از معلولان که هست، اجرا شود مشکل خیلی از این افراد حل میشود. مشکل کشور ما این است که قانون داریم، ولی اجرا نمیشود.
مجموع این سختیها، اجرا نشدن قانونها و تبعیضها چه شرایطی را برای معلولان پیش میآورد؟
به نظر من سرخوردگی، پرتوقعی و شاید یک وقتهایی پرخاشگری و برخوردهای بد. بعضی وقتها میگویند: چرا نابیناها اینقدر پرتوقع هستند؟ چرا برخوردهای بدی دارند؟ من میگویم: اینها واکنشهای همان دردهایی است که در اجتماع کشیدهاند. وقتی آدم میبیند به هر دری که میزند، دردش درمان نمیشود، خواه ناخواه واکنش نشان میدهد. این یک چیز طبیعی است. وقتی فردی صبح از خانه آمده بیرون هیچ خبری در خیابان نبوده، ۳، ۴ ساعت بعد که برگشته یک چاله جلو پایش کنده شده و او در چاله افتاده و پایش شکسته، آن وقت فکر میکنید این شخص عصبانی نمیشود؟! تازه وقتی پول هم نداشته باشد و مجبور باشد خرج زندگیاش را از طریق مؤسسات حمایتی تأمین کند؟