٣٨ خودرو طی ٢۴ ساعت گذشته در مشهد توقیف شد (۹ فروردین ۱۴۰۳) افزایش تعداد کشته‌شدگان تصادف ۲ خودرو در محور دامغان - جندق به ۹ نفر + تصاویر (۹ فروردین ۱۴۰۳) ثبت نام آزمون‌های ورودی مدارس سمپاد و نمونه‌دولتی از ۱۸ فروردین آغاز می‌شود فروش بلیت قطار‌های نیمه دوم فروردین از امروز آغاز شد (۹ فروردین ۱۴۰۳) فرودگاه مشهد در رتبه دوم پر ترددترین فرودگاه‌های کشور در نوروز ۱۴۰۳ قرار گرفت بانک شیر مشهد در روز‌های کاری ایام نوروز فعال است خدمات‌رسانی به بیش از ۱۰۰۰ مسافر نوروزی در داروخانه‌های هلال احمر خراسان رضوی چرا مبالغ جریمه‌های رانندگی ۵ برابر شد؟ ۴۰ درصد مراجعه کنندگان به داروخانه‌های مشهد غیربومی هستند تصادف مرگبار پژو پارس و سوناتا در جاده‌های سمنان (۹ فروردین ۱۴۰۳) ویدئو| جزئیات پرونده زمین خواری به ارزش ۳ هزار میلیارد تومان در آستارا واژگونی پراید در جاده نیشابور به سبزوار ۴ کشته و مصدوم برجای گذاشت (۹ فروردین ۱۴۰۳) ممنوعیت ترافیکی شب‌های قدر سال ۱۴۰۳ در مشهد اعلام شد ظرفیت قطار‌های منتهی به مشهد در شب‌های قدر افزایش می‌یابد؟ (۹ فروردین ۱۴۰۳) کاهش ۸ درصدی تردد خودرو‌ها در ورودی‌های خراسان رضوی (۹ فروردین ۱۴۰۳) اولین واکنش فرزند آیت الله علم الهدی به شایعه مشارکت در یک هلدینگ گردشگری مه گرفتگی و غبار محلی در جاده‌های خراسان رضوی (۹ فروردین ۱۴۰۳) دستگیری قاچاقچی حرفه‌ای در تهران| ۲۲ کیلوگرم شیشه کشف شد (۸ فروردین ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

روایت ۳۶ سال سکوت و انتظار

  • کد خبر: ۱۱۲۰۱
  • ۱۸ آذر ۱۳۹۸ - ۰۶:۴۰
روایت ۳۶ سال سکوت و انتظار
نخستین گفتگو با همسر شهید محمد حسینی، بعد‌ از ۳۶ سال سکوت
روز‌هایی که تکرار نمی‌شود
تصویر جوانی اش را روی لبه طاقچه دنبال می‌کنم. هر چند سیاه و سفید است، معصومیت چهره اش هیچ تغییری نکرده. پیش خودم حساب می‌کنم شاید الان او هم باید دغدغه ازدواج فرزندانش را می‌داشت. شاید باید نگرانی اش از پسری می‌بود که دانشگاه را تمام کرده است و هنوز کار مناسبی ندارد. شاید باید هر ظهر سفره بزرگی پهن می‌کرد و لقمه به دهان نوه هایش می‌گذاشت. نمی‌دانم در این سال‌ها این «شاید»‌ها از قلبش هم گذشته است یا نه، اما تصورش آن قدر سنگین است که دلم نمی‌آید کلمه‌ای به زبان بیاورم. از خودم می‌پرسم نسل‌های بعدی در هیاهوی هرروزه شان چقدر او را می‌فهمند؛ «محمد معلم بود و به قول جوان‌های امروزی عشق امام (ره). همه چیز در زندگی ام داشتم او آن قدر عاشقم بود که این ۳۶ سال به خاطرش صبر کردم. یک روز‌هایی هیچ وقت تکرار نمی‌شود.»
با حرف هایش می‌روم به دهه ۵۰، تظاهرات، دیدار با امام در جماران، ملاقات با شهیدمطهری و تصاویری که توسط دوربین محمد از آن روز‌ها ثبت شده است. توضیح خاطرات آن ایام، گرمایی روی صورتش ایجاد می‌کند و آلبوم عکس و خاطرات ما نقطه مشترکی برای حرف هایمان می‌شود. تصاویری از امام توسط دوربین شخصی شهید به یادگار مانده است. عکس‌های عروسی اش را نشانمان می‌دهد. از سفر قم می‌گوید و هر آنچه از آن ۱۱ ماه زندگی عاشقانه داشته است و «ای کاش»‌هایی که دست به دامن صفحات آلبوم می‌شوند؛ «من از گذشته آیینه‌شمعدانم را حفظ کرده ام. محمد ابتدا در کمیته حرم استخدام شد، بعد هم معلمی را انتخاب کرد و به منطقه دیوان دره کردستان رفت و من هم که آن زمان باردار بودم به او پیوستم.»

میان عشق و خمپاره
دختری شانزده ساله که همیشه دست نوازش پدر و مادر بر سرش بوده است، بین عشق و آرامش، عشق را انتخاب می‌کند. آن زمان زنان زیادی از سرتاسر ایران برای همراهی همسرانشان به این منطقه راهی شدند. او اولین بار چهره وحشی جنگ و تجاوز را از سوراخ‌های ریز گلوله در دیواره‌های شهر دیوان دره دیده است؛ جایی که به واسطه نزدیکی با مرز در ۸ سال دفاع مقدس موردحمله دشمن قرار گرفته بود. محمد برای آرامش دل او شهر را آرام آرام نشانش می‌داد. آن‌ها در خانه‌های سازمانی ساکن شدند؛ «هال، دستشویی و حمام مشترک بود. اولین چیزی که دلم را تکان داد گونی‌های شنی بود که پشت پنجره جاساز شده بود. همسایه‌ها دلگرمم کردند که اتفاقی نخواهد افتاد، اما موقع غروب از همه طرف تیراندازی می‌شد. تمام آن شب‌ها فکر می‌کردم جنازه‌ها را چه کسی جمع خواهد کرد. اولین بار که تفنگی را در خانه دیدم، ترسیدم، اما زندگی با شهید طوری بود که تمام سختی هایش را تحمل کردم.»
نه آشپزخانه‌ای وجود دارد و نه ابتدایی‌ترین وسایل پخت وپز. پیک نیکی کوچک و رنگ ورورفته، تمام آن چیزی بود که ۲ خانواده می‌توانستند از آن استفاده کنند. اما صدیقه دلخوش به همین حضور درکنار شوهرش بود. دیوان دره محل تلاقی چندنقطه دفاعی کشور بود؛ بنابراین شهدای زیادی از شهر‌های مختلف به این منطقه منتقل می‌شدند. طبقه پایین، محل زندگی آن‌ها و پاسدارانی بود که خانواده هایشان در شهر‌های دیگر بودند. دشمن این محل را شناسایی کرده و تصمیم گرفته بود ساختمان آن‌ها را منفجر کند. در یکی از روز‌ها خمپاره‌ای به سمت پنجره پرتاب شد و هم زمان همراه با موج انفجار، امید زندگی صدیقه نابود شد و فرزند شش ماهه در شکم مادر از دنیا رفت. در شلوغی جنگ و هیاهو، او را به بیمارستان منتقل کردند و تنها ۴ دقیقه نفس‌های پسرش را در صورتش احساس کرد؛ «محمد در تمام این لحظات همراهم بود. خیلی سخت بود؛ نه مادری بالای سر داشتم و نه پدری. اگر آن پسر زنده بود، الان من هم مادر پسری سی و هفت ساله بودم و شمارش روز‌های تنهایی ام خیلی کمتر می‌شد. حال روحی و جسمی ام بعد از آن اتفاق اصلا خوب نبود. ۲ روز بدترین درد‌ها را تحمل کردم. نمی‌توانستم طاقت بیاورم. دیوان دره منطقه کوچکی بود و تصمیم گرفتیم با محمد به بیمارستان سنندج برویم. صبح به راه افتادیم، اما نمی‌دانستیم دشمن کمین کرده است. ماشین که حرکت کرد، سرعت زیاد محمد نگرانم کرد. بی حال بودم. قدرت تکان خوردن نداشتم و تا به خودم بیایم، صدای تیر اندازی تمام تن بی جانم را لرزاند.»

برای مرگ هر دو نفرمان التماس می‌کردم
ماشین بعد از چند مرتبه چرخیدن داخل دره‌ای سقوط کرد، در حالی که گلوله‌ها تمام پیکان سفید آن‌ها را سوراخ کرد. گلوله‌ای هم به سینه محمد اصابت کرده بود؛ «نیم بند بیهوش بودم، اما متوجه شدم تعدادی مرد در حالی که لباس محلی خاکستری بر تن داشتند و صورتشان را پوشانده بودند، به سمت ماشین می‌دوند. یک نفر نزدیکم رسید و تفنگش را به سمت ما گرفت. اشهدم را زیر لب گفتم. لهجه کُردی شان را می‌شنیدم، اما چشمانم بسته بود؛ نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که از کشتن ما منصرف شدند و من و محمد را کشان کشان به سمت وانتی بردند.»
گلوله در سینه محمد بی حرکت جا خوش کرده و خون در دهانش لخته شده بود. صدای خس خس سینه اش در آن هیاهو و ترس و اضطراب تنها چیزی بود که صدیقه می‌شنید. او تنها زن فارسی زبانی است که بین آن‌ها حاضر است. دموکرات‌ها مدام به او می‌گویند شوهرش در حال مرگ است. تنهایی، ترس، حیا و عفت، همه چیز‌هایی بود که با خودش در آن ساعات دوره می‌کرد؛ «دست بردم و خون‌های لخته شده در دهانش را بیرون آوردم. نفس کشیدنش بهتر شد. رنگ و رویی به صورت نداشت. هرم نگرانی و تنهایی صورتم را گرفته بود. به آرامی به محمد گفتم: این‌ها می‌خواهند ما را بکشند. با تمام بی رمقی سرش را تکان داد و جواب داد: خودت را به حضرت زینب (س) بسپار. التماسشان می‌کردم که اگر قرار است کشته شویم هر دویمان با هم بمیریم.» در آن لحظات صدیقه از درد به خود می‌پیچید. سر محمد روی شانه اش بود. خون تمام بدنش را پر کرده بود. شب تا صبح بین کوه‌ها و جاده‌های خاکی بالا و پایین می‌شدند. محمد می‌دانست تنها دلخوشی صدیقه، زنده بودن اوست. گاهی تمام رمق وجودش را جمع می‌کرد و دست او را می‌فشرد و سرش را تکان می‌داد.

آخرین یادگاری من برای او
صدیقه از آن شب شوم این گونه یاد می‌کند: ما را داخل سوله تاریکی انداختند. اسم و فامیلمان را پرسیدند. می‌فهمیدم که می‌خواهند برای شناسایی وضعیت ما جاسوسی را به منطقه بفرستند. کاسه شیری به دستمان دادند. محمد دهانش باز نمی‌شد و خون خشک شده راه گلویش را گرفته بود. فردا دوباره ساعت ۸ ما را سوار ماشین کردند و به منطقه شاه قلعه بردند. فقط این اسم را می‌شنیدم و متوجه شدم ۵ ساعت تا عراق راه داریم و به مرز نزدیک هستیم.
به جمع آن‌ها که اسیر بودند، ۵ سرباز ایرانی هم اضافه شد. دموکرات‌ها زخم خشک شده محمد را بدون بیهوشی با قیچی پاره کردند. محمد حتی جان تکان خوردن نداشت. ۳ بار این اتفاق تکرار شد و گلوله در سینه اش باقی ماند. لباس‌ها به بدنش چسبیده بود. آن‌ها را یک هفته در قلعه شاه نگه داشتند. منافقین هم به دموکرات‌ها کومله‌ها پیوستند. یک نفر به زبان فارسی صحبت می‌کرد. صدیقه از اینکه کسی با زبان مادری اش با او حرف می‌زد، برای اولین بار در اسارت خوشحال شد؛ «موش‌ها تمام سوله را پر کرده بودند. دموکرات‌ها و منافقین از اینکه زنی فارس زبان را گرفته بودند، خوشحال بودند. قاسم لو که در آن زمان سرکرده دموکرات بود، بالای سرمان آمد. آن وقت محمد می‌توانست کمی راه برود. تصویر امام را روبه رویمان آوردند و مدام می‌پرسیدند درباره این عکس توضیح بدهید. ما خودمان را آماده مرگ کرده بودیم. یواشکی با هم حرف می‌زدیم. ترس‌های زنانه زیادی دورم را گرفته بود. جاسوس هایشان را به مشهد هم فرستاده بودند و آن‌ها حتی نقشه خانه مان را برایم گفتند!»
آن یک هفته در حالی طی شد که محمد و صدیقه از درد به خود می‌پیچیدند تا اینکه بالاخره سرکرده دموکرات‌ها به سراغشان آمد و به آن دو گفت: شما می‌توانید جان ۲۶ نفر را نجات بدهید. تو را آزاد می‌کنیم، به شرط اینکه لیست اسامی اسرای ما را به ایرانی‌ها بدهی تا مبادله صورت بگیرد.
«آن شب، آخرین شبی بود که من و محمد در کنار هم بودیم. هیچ کدام نخوابیدیم. نمی‌توانستم به آن‌ها اطمینان کنم. معلوم نبود چه بلایی بر سر من و او خواهند آورد. شاید می‌خواستند من را به عنوان یک زن برای بردگی ببرند. ۵ سرباز ایرانی که همراهمان بودند، نامشان را برایم نوشتند و اصرار می‌کردند نامشان را فراموش نکنم و من مدام التماس می‌کردم که محمد را جدا نکنند. اما هیچ فایده‌ای نداشت. نمی‌توانستم از محمد خداحافظی کنم. آخرین لحظه دستش را به سمت روسری ام برد و آن را روی صورتش گرفت. چادرم را سر کردم و روسری ام آخرین یادگاری بود که برای او گذاشتم.»
حرف‌های صدیقه تلخ است و شاید از زندگی روزمره ما دور باشد؛ «به چوپانی پول داده بودند تا من را به شهر برساند. قرار بود همراه او سوار تراکتور شوم. یک زن که سرتا پایش خونی است، با مردی که نمی‌شناختمش. آن لحظه تمام بدنم می‌لرزید و آرزوی مرگ کردم. از شرافتم و عفتم می‌ترسیدم. به حضرت زینب (س) توسل کردم که یک باره صدای همهمه زنان روستا بلند شد. متوجه شدم که قصد همراهی ما تا شهر را دارند؛ قرار بود وسایل مورد نیازشان را از دیوان دره تهیه کنند. زنان زیادی سوار تراکتوری شدند که کابینی به آن وصل بود.»

خداحافظی بدون محمد
صدیقه به دیوان دره بازگشت. چوپان او را تا نزدیکی خانه اش رساند. عجیب بود که در این ۱۰ روز چهره اش آن قدر تغییر کرده بود که هنگام ورود حتی همسایه‌ها هم او را نشناختند. او مقابل در خانه که رسید، بی حال روی زمین افتاد و دیگر چیزی نفهمید؛ «به خودم که آمدم دورم را گرفته بودند. لباس‌های خونی ام را بی آنکه متوجه شوم عوض کرده بودند. بچه‌های سپاه خبر دار شدند و از من خواستند جزئیات آن چند روز را برایشان تعریف کنم. مردم منطقه به دیدنم آمدند. همسایه‌ها خوشحال بودند که در نماز‌های جماعت مسجد برای آزادی ام دعا کرده بودند.»
با گذشت ایام احوال صدیقه بهتر شد. اما روحش سرگردان و نگران، هر شب بی تاب دیدن محمد بود. در آن ایام نیرو‌های خودی، بار‌ها برای مبادله قدم جلو گذاشتند، اما دموکرات‌ها در آخرین لحظه، اسرای ایرانی را سر می‌بریدند. صدیقه چند هفته در انتظار برگشتن محمد در شرایط سخت دیوان دره با امیدواری زندگی کرد. همسایه‌ها از او نگهداری می‌کردند، اما هیچ کدام از اعضای خانواده اش از ماجرا باخبر نبودند. تا اینکه با اصرار همسایه‌ها و مسئولان سپاه و جهاد سازندگی راهی مشهد شد و از کردستان و دیوان دره خداحافظی کرد، به امید اینکه کمتر از یک ماه دیگر دوباره باز گردد و محمدش را ببیند؛ «اولین بار که خانواده ام من را در مشهد دیدند، ناله و فریادشان بلند شد. ظاهرم به قدری تغییر کرده بود که در نگاه اول کسی من را نمی‌شناخت. جرئت نداشتم جریان اسارت محمد را بازگو کنم. مادر برای پسرم که هرگز متولد نشد، لباس تهیه کرده
بود.»

تشییع، بدون پیکر محمد
صدیقه راز مگویش را تنها با برادر محمد در میان گذاشت. هفته‌ها تبدیل به ماه شد تا اینکه در فاصله‌ای کمتر از یک سال، خبر شهادت محمد و دیگر اسرا رسید؛ شهادتی که خبرش بدون پیکر آمده بود، گوری دسته جمعی که نشانی آن هیچ وقت پیدا نشد و تشییع جنازه‌ای که پیکری در تابوتش نبود. یک قبر خالی گوشه بهشت رضا، تنها همدم روز‌های اوست؛ «خدا را شاکرم. محمد همیشه همراهم هست. با او حرف می‌زنم و دوستش دارم و به عشقش پایبندم. این انتخابم بوده است. کاش آن‌هایی که راه شهدا را رفته اند، بدانند که باید پاسخ گوی چه چیزی باشند.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->