داستان کوتاه کودک | فوتبال آلبالویی
  • کد مطالب: ۱۱۵۴۸۸
  • /
  • ۲۲ تير‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۱:۴۱

داستان کوتاه کودک | فوتبال آلبالویی

ما دوستان خوبی برای آلبالو بودیم. اصلاً اتفاق نمی افتاد روزی برسد که خانه ی ما بدون آلبالو بماند.

بهاره قانع نیا - ما دوستان خوبی برای آلبالو بودیم. اصلاً اتفاق نمی افتاد روزی برسد که خانه ی ما بدون آلبالو بماند.

همه‌ی فصل های سال، آلبالو ی یخی ذخیره داشتیم، آن قدر که شب های بلند زمستان می نشستیم جلو تلویزیون و یک پیاله پر آلبالو یخی می خوردیم و جگرمان یخ می‌کرد!

مامان از همه بیشتر عاشق شربت آلبالو بود ولی بابا با مربایش موافق تر بود.

فصل آلبالو که می رسید، چشم های مامان برق می زد. انگار وظیفه ی مهمی به عهده اش گذاشته باشند، از صبح زود بیدار می شد و سبدهای پر از آلبالویی را که بابا روی تراس گذاشته بود بر می داشت و  توی سینک خالی می کرد.

دانه دانه می شست و توی سبد های گرد می گذاشت تا آبشان بچکد. بعد می نشست و با حوصله، آلبالوها را هسته گیری می کرد. تا شب سرش گرم بود.

فصل آلبالو که می رسید، دست های مامان سرخ سرخ بود. لب ها و لپ های ما هم قرمز می شد. مامان آن همه آلبالوی ترش و شکم خالی را می ریخت توی یک قابلمه ی بزرگ و می پختشان.

تعدادی را به مربا تبدیل می کرد. عده ای ژله و مارمالاد می شدند و بعضی ها قسمت و بختشان به آلبالو پلو گره می خورد!

من هم که همیشه دنبال سرگرمی بودم، از ذوق دور و  بر مامان بپربپر می کردم. گاهی یک مشت آلبالو برمی داشتم و گوشه ی لپم می گذاشتم و با خودم مسابقه ی آلبالو خوری راه می انداختم.

گاهی هسته ها را از مامان می گرفتم و توی باغچه می کاشتم تا به خیال خودم چند سال آینده باغ آلبالو داشته باشم.

آلبالو با آن رنگ جذاب و طعم عجیبش همیشه لحظات خوب و  خوشی برایم رقم می زد.

لحظات خوش اما وقتی بود که خاله ام با ٣ تا بچه اش می آمدند خانه ی ما. آن وقت دیگر فقط بازی بود و شادی. یک بار که آمدند، فصل آلبالو  بود و طبق معمول، تراس خانه ی ما پر بود از سبدهای آلبالو.

مامان و خاله که مشغول کار شدند، ما بچه ها رفتیم توی تراس و برای خودمان مسابقه ی آلبالوپرانی راه انداختیم!

امیر گفت: «هرکی آلبالوها را دورتر پرت کند تا بخورد به دیوار سفید روبه رو برنده است.» اسم بازی مان را گذاشته بودیم شوت قرمزی!

شعری را هم که با هم ساخته بودیم بلندبلند می خواندیم و آلبالوها را پرت می کردیم به دیوار توی حیاط، درحالی که بلند می خواندیم:

«بچه ی ناز توپولو
رفته به باغ آلبالو
خورده دویست دانه هلو
حالا شده شکل لولو!»

حس کردیم دستی گوش هایمان را گرفته و می پیچاند. خاله زری بود! همان طور که ما را می چلاند گفت: «چشمم روشن! حالا دیگه نعمت های خدا رو حیف و میل می کنید؟!»

رضا در حالی که گریه اش گرفته بود گفت: «خب دوست داشتیم شوت بازی کنیم!» خاله گفت: «چیزی هم خواستید شوت کنید باید هسته ی آلبالو باشه، نه خود میوه ی آلبالو!

تازه بعدشم باید جارو بردارید، برید توی حیاط و جاهایی که هسته پرت کردید رو تمیز کنید!»

خلاصه که آلبالو همیشه برای من یادآور خاطرات دلچسب و جذابی است، مثل طعم و رنگ و شکل منحصر به فرد خودش!

راستی بچه ها، شما از آلبالو چه خاطره ای دارید؟

بنویسید و برایمان بفرستید، چون قرار است بهترین خاطره ها را توی «کوله پشتی» چاپ کنیم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.