داستان کودک | گیسو دست‌کوتاه و اکلیل‌های ماه
  • کد مطالب: ۱۳۳۴۴۱
  • /
  • ۱۶ آبان‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۴۹

داستان کودک | گیسو دست‌کوتاه و اکلیل‌های ماه

گیسو از وقتی به‌دنیا آمد دستش از زمین و زمان کوتاه بود. آن­‌قدر کوتاه که حتی دستش به دهانش نمی‌­رسید.

شبنم کرمی- گیسو از وقتی به­‌دنیا آمد دستش از زمین و زمان کوتاه بود. آن­‌قدر کوتاه که حتی دستش به دهانش نمی‌­رسید.

کلاه‌­درازخان همیشه می­‌گفت: «ما که دستمان به دهانمان می‌رسد باید خدا را خیلی شکر کنیم.» گیسو هم از خودش سوال می­‌کرد: «پس من نباید خدا را شکر کنم؟!»

ننه چارقدگلی هم می­‌گفت: «طفلی زِق­زق میرزا که دستش از زمین و زمان کوتاه است و کاری از او برنمی‌آید!»

گیسو باز هم از خودش می­‌پرسید: «زق­زق میرزا خدابیامرز که دستانش از قد آستین کتش درازتر بود! پس چرا کاری از او برنمی­‌آید؟»

خاله بادوم‌­السلطنه اما می­‌گفت: «مَرمرک دست از پا درازتر برگشته است خانه!» و گیسو به دست­‌های مرمرک هم که از پاهایش درازتر نبود با تعجب نگاه و فکر می­‌کرد: «پس بقیه‌ی دستش را کجا پنهان کرده است!»

با همه این حرف­‌ها، گیسو همیشه آرزو داشت یک روز دست­‌هایش از آستینش بلندتر باشد و به دهانش برسد تا او هم مانند کلاه­‌درازخان خدا را شکر کند.

حتی مثل دست­‌های مرمرک از پاهایش هم درازتر شود تا بتواند کف پایش را با ناخن دستش بخاراند.

آن شب که گیسو در رخت­خواب مخملی­‌اش دراز کشیده بود، ماه تا لای پرده را باز دید از پنجره آمد توی اتاق و دیگر نگذاشت گیسو بخوابد.

ماه هِی چرخید و چرخید و جهید و جهید تا همه­‌ی اتاق پر از اکلیل­‌های نقره­‌ای شد، چند اکلیل روی دماغ گیسو نشستند و بینی­‌اش با قلقلک آن­‌ها خارش گرفت.

اما دست گیسو به دماغش نمی­‌رسید، پس همان­‌طور که می­‌خندید عطسه‌­ای کرد و اکلیل­‌ها را روی صورت عروسک پَخ­پخویش پوف کرد.

عروسک هم که دستش به دماغش نمی­‌رسید با عطسه­‌ای، اکلیل­‌ها را روی آستین گیسو فوت کرد. گیسو دستش را تکانی داد و اکلیل­‌ها دوباره بلند شدند و بالا و بالاتر رفتند.

آن­‌قدر بالا که حتی دست‌­های دراز پَپوخان، درخت چنار پیر توی حیاط هم به آن­‌ها نرسید.

گیسو از پنجره دست‌های کوتاهش را بیرون برد، دست­‌هایش بلند و بلندتر شدند، آن­‌قدر بلند که اول از همه بچه‌گربه گمشده را از روی دیوار همسایه برداشت و روی زمین گذاشت تا برگردد پیش مامانش که از سر شب دنبالش میومیو می­‌کرد.

بعد لانه خانم‌کلاغ را از شاخه پایینی پپوخان برداشت و روی بلندترین شاخه، آن بالا گذاشت تا دست کوتاه موموخان سیبیلو با آن ناخن‌­های بلندش به جوجه‌کلاغ­‌ها نرسد.

بعد هم پنجره برج دوطبقه خاله بادوم‌­السلطنه که زیر لحاف چهل­‌تیکه­‌اش خوابیده بود را بست تا سرما نخورد.

صبح نزدیک شده بود و ماه کم‌­کم باید به آسمان برمی­‌گشت تا اکلیل­‌های نقره‌­ای بازیگوشش را جمع و فرداشب در اتاق بچه­‌ی دست­‌کوتاه دیگری پخش و پلایشان کند.

گیسو هم دیگر خوابش گرفته بود. دست­‌های بلندش را جمع کرد و زیر پتو برد، چشم­‌هایش را بست و خمیازه‌کشان فکر کرد: صبح که بیدار شود با دست­‌های کوتاهش که از زیر نیم­‌آستین بلوز مامان­‌دوزِ گل­‌گلی­‌اش بیرون زده چشم‌­هایش را می­‌مالد.

گیسو همان­‌طور که لبخند می‌­زد برای ماه دستی تکان داد و به خواب ناز فرو رفت.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.