داستان نوجوان | ملس

  • کد خبر: ۱۳۵۱۱۳
  • ۳۰ آبان ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۰
داستان نوجوان | ملس
نگاهم به انارهای سرخ روی درخت گیر کرده بود. انارها زیر آفتاب برق می‌زدند.

بهاره قانع نیا - نگاهم به انارهای سرخ روی درخت گیر کرده بود. انارها زیر آفتاب برق می‌زدند. کمتر پیش ‌آمده بود انار ببینیم و این‌طور هیجانی شوم!

اما انارهای ملس و‌خوش‌طعم حیاط بی‌بی‌فاطمه چیز دیگری بود. محال بود آن‌ها را ببینی و دهانت آب نیفتد.

باد آبان که به تنشان می‌خورد،‌ ‌چنان به رنگ می‌آمدند و از سرخی برق می‌زدند که دل‌ بچه‌های محله برای بوییدن انارها و حتی تماشایشان آب می‌شد.

با اینکه می‌دانستیم بی‌بی حواسش به ما هست و هر موقع زمانش برسد صدایمان می‌کند و شاخه‌های نازک و خمیده درختان انار را می‌سپارد به دستان چابک و پرانرژی ما بچه‌ها تا برای خودمان و خانواده‌ها‌یمان انارها را باز کنیم، باز هم سرشماری و نشان گذاشتن روی انارهای سرشاخه تفریح پاییزی ما بچه‌ها بود.

بی‌بی عصابه‌دست پیچید داخل کوچه. دو قدم به سمتش رفتم و بلند سلام کردم. نفس‌زنان جوابم را داد و آهسته از کنارم رد شد.

با دقت نگاهش کردم. می‌خواستم ببینم اگر دستش پر است کمکش کنم. آخر، بی‌بی همیشه پادرد داشت ‌‌و‌ کم پیش می‌آمد بیرون برود. بیشتر کارهای بیرونی‌اش با ما بچه‌ها بود.

وقتی دید معطل ایستاده‌ام و دارم نگاهش می‌کنم، خندید و گفت: «مسجد بویم زاک!» (یعنی: مسجد رفته بودم بچه‌!) و بلافاصله کلید انداخت و در خانه‌اش را باز کرد.

زیر لب گفتم: «قبول باشه بی‌بی خانم.» و بعد با گوشه چشم، انارهای باغچه‌اش را زیر نظر گرفتم. بی‌بی رد نگاهم را گرفت و ‌‌گفت: «بیه اره ریکه.» (یعنی: بیا این‌جا پسر)

بی‌بی اصالتا گیلکی بود و همیشه من و همه پسرهای محله را ریکه صدا می‌زد. با این حال نمی‌دانم چرا هربار که این کلمه را می‌شنوم، برایم جدید است و هیجان‌انگیز!

با لبخند از تعارف بی‌بی استقبال کردم و وارد حیاط بزرگ شدم. همه‌جا از تمیزی برق می‌زد. فصل پاییز بود اما یک دانه برگ‌ روی زمین پیدا نمی‌شد.

مامانم همیشه می‌گفت: «بی‌بی بااینکه پا و کمر ندارد، مثل دسته‌گل تمیز و‌ مرتب است. انگار همه‌جای خانه‌اش را از تمیزی ورق نقره کشیده‌اند!»

داشتم از تمیزی و سرزنده بودن حیاط کیف می‌بردم که بی‌بی صدایم کرد و گفت: «ریکه بیا اره، تی‌ماره واسی انار بچین.» (پسر، بیا اینجا، برای مادرت انار بچین.)

رفتم سمت بی‌بی و از دستش مشمای مچاله‌ای را که از کمد گوشه حیاط بر‌داشته بود، گرفتم و گفتم: «ممنون بی‌بی‌خانم. واسه شما هم بچینم؟»

بی‌بی لبخند زد: «تی قربان ریکه. خوایه‌ام چی بوکنم؟ مو دندون نرم!» (یعنی: قربانت پسرم. می‌خواهم چه‌کار کنم؟ من که دندان ندارم!)

مهربانی بی‌بی همیشه شگفت‌زده‌ام می‌کرد. گاهی فکر می‌کنم چرا همه خوبی‌ها در بی‌بی جمع است: مثلا اینکه دست سخاوت دارد و معتقد است هرچه ببخشد برکتش دوچندان می‌شود.

نردبام گذاشتم و رفتم بالای درخت.

انارها را توی پنجه گرفتم و سبک‌سنگین کردم. یکی از درشت‌ترین انارها را با سر انگشتم نرم فشار دادم. مثل سنگ سفت بود.

با این حال، از شاخه جدایش کردم و توی دستم گرفتمش. انار را بوییدم بوی خوبی می‌داد و سرخ و آتشین بود.

یاد حرف مامانم‌ افتادم که می‌گفت زمانی که بچه بوده شنیده است «بهتر است وقتی انار دانه می‌کنید و می‌خورید، مواظب باشید که یک دانه‌اش هم روی زمین نریزد.

پارچه‌ای زیر دستتان پهن کنید و حواستان به تک‌تک دانه‌هایش باشد چون انار میوه‌ای بهشتی است و یکی از دانه‌هایش مال بهشت است. هرکس بخورد انگار میوه بهشت را خورده است.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->