داستان کودک | چه کسی می‌تواند کمکش کند؟!
  • کد مطالب: ۱۳۶۱۵۶
  • /
  • ۰۵ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۰۴

داستان کودک | چه کسی می‌تواند کمکش کند؟!

شاید یک وقت‌هایی مشکلی داشته باشید و با خودتان فکر کنید حالا چه اتفاقی می‌افتد و چه کسی حواسش به شماست و کمکتان می‌کند.

لیلا خیامی - شاید یک وقت‌هایی مشکلی داشته باشید و با خودتان فکر کنید حالا چه اتفاقی می‌افتد و چه کسی حواسش به شماست و کمکتان می‌کند. دریا هم برای پیر‌مرد ماهیگیر همین فکر را می‌کرد.

دریا دل‌شوره داشت. هی موج‌هایش را شالاپ‌شولوپ به ساحل می‌کوبید. نگران پیر‌مرد بود که صبح زود با قایقش راه افتاده بود توی دل او تا ماهی بگیرد. از وقتی صبح زود سرش را بلند کرد و چشمش به آسمان افتاد، دلش شور افتاد.

آسمان حسابی ابری و خاکستری شده بود. توی دلش حسابی باران و رعد و برق داشت. دریا همین‌طور دلش موج‌موج شور می‌زد و با خودش می‌گفت: «اصلا پیرمرد حواسش کجا بود؟ مگر آسمان را ندید که قایقش را برداشت و راه افتاد؟! مگر نمی‌دانست آسمان که دلش پر باشد، طوفان به‌راه می‌اندازد؟!»

توی همین فکرها بود که مرغ دریایی از راه رسید.

مرغ دریایی وقتی این همه دل‌شوره را دید گفت: «دریا‌جان! چرا پر از کف و موج شده‌ای؟ چرا دل‌شوره داری؟» دریا آهی کشید و گفت: «برای پیر‌مرد است. از صبح خیلی زود رفته ماهی بگیرد. آسمان هم دارد طوفانی می‌شود. چه کسی می‌تواند وسط دل من، آن دوردور‌ها مواظب او باشد؟

چه کسی می‌تواند کمکش کند؟ من که صدایم به آن دوردورهایم نمی‌رسد تا صدایش بزنم! اگر قایقش غرق شود چه؟!» مرغ دریایی توی آسمان چرخی زد و گفت: «خودت را ناراحت نکن. اگر همین‌جور دل‌شوره داشته باشی، زودتر طوفانی می‌شوی و پیرمرد بیشتر به درد‌سر می‌افتد.»

دریا نفس عمیقی کشید و گفت: «راست می‌گویی! باید خودم را آرام کنم.» و شروع کرد به شمردن صدف‌های توی دلش تا شاید این‌جوری حواسش پرت شود: یک صدف، 2 صدف، 3 صدف و ... .

هنوز خیلی نشمرده بود که رعد و برقی به بزرگی یک اژدها توی آسمان پیدایش شد و گرومب صدا کرد و قطره‌های باران شروع کردند به باریدن. باد هم بلند شد و دل دریا را بیشتر به شور انداخت.

دریا داد زد: «آهای آسمان، نبار! طوفانی نشو. پیر‌مرد رفته ماهی بگیرد. اگر طوفان راه بیندازی، چه کسی می‌تواند آن دوردورها کمکش کند؟ چه کسی می‌تواند مواظبش باشد؟»

آسمان غرغری کرد و داد زد: «دیگر خیلی دیر شده! می‌بینی که ابرهایم دارند می‌بارند. نمی‌توانم جلوشان را بگیرم. بهتر است با خودشان صحبت کنی، شاید از باریدن و طوفان به راه انداختن پشیمان شوند.»

دریا تا این را شنید، داد و فریاد راه انداخت و ابرهای خاکستری را صدا زد. گفت: «ابرهای طوفانی، می‌شود طوفان به راه نیندازید تا من دل‌شوره نگیرم؟ پیر‌مرد رفته ماهی بگیرد. آن دوردورها رفته. اگر من دل‌شوره بگیرم، ممکن است قایقش غرق شود.

اگر شما طوفان راه بیندازید، ممکن است نتواند به ساحل برگردد. چه کسی می‌تواند آن دوردورها کمکش کند؟ چه کسی می‌تواند مواظبش باشد؟» ابرهای خاکستری داد زدند: «نمی‌شود دریاجان! دلمان پر از طوفان شده. دست خودمان نیست. ابرها که دلشان پر شود، می‌بارند.»

دریا با نگرانی ته دلش گفت: «حالا چه کسی می‌تواند آن دوردورها به پیر‌مرد کمک کند؟ چه کسی می‌تواند مواظبش باشد؟» اما دریا حواسش نبود که یکی مواظب پیر‌مرد بود. یکی داشت کمکش می‌کرد، یکی از آن بالابالاها، بالاتر از ابرها و خورشید و آسمان.

پیر‌مرد تازه وسط طوفان گیر کرده بود که یک کشتی ماهیگیری از راه رسید و نجاتش داد. ملوان کشتی گفت: «چه قدر دور شده بودی پیرمرد! شانس آوردی پیدایت کردیم. طوفان راه ما را عوض کرد و این‌طرفی آمدیم. اگر نه، تو را نمی‌دیدیم!»

پیر‌مرد لبخندی زد و گفت: «بله، شانس آوردم. اصلا نباید امروز می‌آمدم دریا. خدا کمکم کرد. او حواسش به همه هست، حتی اگر آن دوردورها رفته باشند.» بعد هم سرش را بلند کرد و از خدای بزرگ تشکر کرد.

کشتی ماهیگیری هم با سرعت به طرف ساحل آمد. دریا تا چشمش به کشتی افتاد و روی عرشه کشتی پیر‌مرد را دید، دل‌شوره‌اش تمام شد. لبخند زد و از شادی موج روی موج درست کرد. حالا یک عالمه موج داشت اما دل‌شوره نداشت!

شاد بود و توی هوای طوفانی، موج‌هایش را حسابی بالا و پایین می‌پراند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.