داستان کودک | ننه‌نقلی و شب برفی
  • کد مطالب: ۱۳۹۴۶۲
  • /
  • ۳۰ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۱:۰۰

داستان کودک | ننه‌نقلی و شب برفی

توی روستای ننه‌نقلی برف زیادی می‌بارید و همه‌جا سفیدپوش شده بود. روستای ننه یک جایی بالای کوه‌های شمالی قــرار داشــــت.

الهه الهی‌پور - توی روستای ننه‌نقلی برف زیادی می‌بارید و همه‌جا سفیدپوش شده بود. روستای ننه یک جایی بالای کوه‌های شمالی قــرار داشــــت. ننــــه‌نقــــلی مهربــان چند روز می‌شد که منتظر بچه‌ها و نوه‌هایش بود.

از صبح مقدمات غذا را آماده کرده بود. وقتی بیشتر کارهای خانه را انجام داد، ننــــه‌نقـــلی کـــرســـی را مرتب کرد و انار و هندوانه و آجیل و میوه و شیرینی‌های خوشمزه‌ای را که خودش درست کرده بود روی کرسی چید.

بعد هم رفت به آشپزخانه‌ی کوچکش و بساط آش رشته و کوکوسبزی را به پا کرد. شب شده بود. ننه‌نقلی منتظر بچه‌ها و نوه‌هایش کنار پنجره نشسته بود. در همین لحظه، تلفن همراهش زنگ خورد.

پسر ننه‌نقلی بود. پسر ننه‌نقلی گفت: سلام. خوبی ننه‌جان؟ برف زیادی آمده و همه‌ی مسیر‌های سمت روستا بسته شده. نمی‌شه بیایم و از اینکه امسال کنار تو نیستیم خیلی ناراحتیم. بعد هم از ننه‌نقلی خداحافظی کرد.

تلفن قطع شد. ننه غمگین شد چون منتظر مهمان‌هایش بود. همه‌چیز آماده کرده بود. او نشسته بود کنار کرسی و غصه می‌خورد. با خودش می‌گفت: ای کاش یکی امشب می‌آمد و صدایی می‌شنیدم.

یادش افتاد سال‌های قبل که همه‌ی بچه‌ها دور هم جمع شدند چقدر خوب و خوش بودند اما امسال به دلیل برف سنگین نتوانسته بودند. توی این فکرها بود که صدایی به گوشش رسید.

- ننه‌نقلی! ناراحت نباش من کنارتم! تنها نیستی!

ننه‌نقلی دوروبر را نگاه کرد و گفت: ای بابا! خیالاتی شده‌م. کیه منو صدا می‌زنه؟
عینک ته‌استکانی‌اش را با گوشه‌ی روسری پاک کرد و دوباره روی چشمش گذاشت و با دقت اطرافش نگاه کرد. دوباره همان صدا بلندشد.

- ننه‌نقلی! منم! نترس! من کنارتم.

ننه‌نقلی به کرسی چوبی نگاه کرد و با تعجب گفت: توحرف می‌زنی؟! کرسی گفت: ننه‌نقلی! من سال‌های سال کنارت بودم. هر سال نزدیک زمستون منو از انباری می‌آوردی. من یادمه هرسال بچه‌ها شب یلدا کنارت بودن و چقدر دوروبرت شلوغ بود.

امسال هم تنها نیستی! من هستم. تازه اون گربه‌ی پشت پنجره هم هست. ببین دلش می‌خواد بیاد تو و کنار شومینه‌ی سنگی گرم شه!

ننه‌نقلی خیلی خوشحال شد. رفت و پنجره را باز کرد. گربه جستی زد و زود کنار بخاری دیواری سنگی رفت. ننه‌نقلی کتاب حافظ را بازکرد و شعر خواند و حکایت تعریف کرد.

کرسی هم خاطرات قدیمی وسایل توی انباری را تعریف کرد. از موش‌های مزرعه و کلاغ‌هایی گفت که از پنجره‌ی شکسته وارد می‌شدند و به انگورهای خشک توی زیرزمین انباری یواشکی ناخنک می‌زدند.

ننه‌نقلی یادش آمد و گفت: آره آره! وقتی من اون‌ها رو کنار انگورهایی که به بند بسته بودم تا کشمش بشن دیدم، فهمیدم چقدر گرسنه موندن توی سرما. بعدش خودم برای کلاغ‌ها توی ظرف خوراکی گذاشتم. گربه و کرسی گفتند: آره آره!

بیرون داشت برف می‌بارید. آن‌ها آن‌قدر با هم حرف زدند و خاطره تعریف کردند تا همگی خوابشان برد. آن شب برفی زیبا، ننه‌نقلی دیگر تنها نبود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.