داستان کودک | ببخش و مهربان باش!
  • کد مطالب: ۱۴۶۵۸۱
  • /
  • ۰۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۱۱

داستان کودک | ببخش و مهربان باش!

عمو خرسی با ناراحتی از خانه‌اش که در کنار صخره سنگی بزرگ بود بیرون آمد و باخودش گفت: چرا این‌طور شد؟ چرا مراقب نبودم؟

الهه الهی - عمو خرسی با ناراحتی از خانه‌اش که در کنار صخره سنگی بزرگ بود بیرون آمد و باخودش گفت: چرا این‌طور شد؟ چرا مراقب نبودم؟ حالا هم که رودخانه ماهی ندارد، باید گرسنه بمانم. بهتر است کمی قدم بزنم و فکر کنم باید چه‌کار کنم.

در همین هنگام، خرگوش کوچولو و سنجاب‌کوچولو خنده‌کنان می‌دویدند و شعر می‌خواندند. سر و صدای آن‌ها عموخرسی را اذیت کرد. عموخرسی گفت: وای، وای! چرا سر و صدا می‌کنید؟ خرگوش‌کوچولو گفت: اما عموخرسی، ما داریم بازی می‌کنیم!

عموخرسی با عصبانیت گفت: من اصلا حوصله سر و صدا را ندارم. از اینجا سریع‌تر بروید. خرگوشک و سنجاب کوچولو با ناراحتی از عموخرسی دور شدند.

عموخرسی با خودش گفت: راحت شدم! چه خوب شد رفتند! آقا کلاغه روی درخت نشسته بود. گفت: قارقار! سلام عموخرسی حالت چطوره؟
عموخرسی دوباره با عصبانیت گفت: چه خبرته؟! چرا این‌قدر سر و صدا می‌کنی؟! آقا کلاغه گفت: من همیشه روی درخت‌ها می‌نشینم و قارقار می‌کنم.

عموخرسی گفت: من حوصله سر و صدا را ندارم. از اینجا برو و دیگر نزدیک خانه من قارقار نکن. آقاکلاغه ناراحت شد. بال زد و رفت‌.

عموخرسی که در جنگل قدم می‌زد، چند میمون بازیگوش از روی درخت‌ها بالا و پایین می‌رفتند. بچه‌میمون‌ها از این درخت به آن درخت می‌پریدند و خنده‌کنان با هم بازی می‌کردند.

دوباره عموخرسی عصبانی شد. با فریاد گفت: چرا شما میمون‌ها این‌قدر سر و صدا می‌کنید؟ از اینجا بروید! میمون‌ها که جا خورده بودند، بعد از معذرت‌خواهی، از این درخت به آن درخت پریدند و آنجا را ترک کردند.

بچه‌شیر و بچه‌گرگ روی تپه کوچکی نزدیک خانه عموخرسی تمرین صدا می‌کردند. بچه‌شیر با صدای بچگانه‌اش غرش ضعیفی می‌کرد و بچه‌گرگ هم زوزه می‌کشید و با هم می‌خندیدند. عموخرسی نزدیک آن‌ها شد و گفت: چرا شما دوتا هرروز می‌آیید اینجا و سر و صدا می‌کنید؟! از اینجا دور شوید!

بچه‌شیر و بچه‌گرگ هم با ناراحتی سریع آنجا را ترک کردند.

آن روز، عمو خرسی خیلی ناراحت و عصبانی بود. با تعدادی دیگر از حیوانات جنگل دعوا کرد. بیشتر حیوانات از عموخرسی ناراحت وعصبانی بودند.

شب شده بود. تولد آهوکوچولو بود همه حیوانات جنگل آمده بودند. همگی شاد بودند و آواز می‌خواندند و بازی می‌کردند. از خوراکی‌ها و شیرینی‌های خوشمزه که خانم آهو مهربان درست کرده بود می‌خوردند و لذت می‌بردند.

آقاشیره به فکر فرو رفت و به همه حیوانات گفت: امشب همه هستیم اما عموخرسی نیست. امروز ناراحت و عصبانی بود و خیلی از شماها از او دلخورید. اما من دوست ندارم حیوانات با هم قهر باشند. بهتر است همگی برویم و عموخرسی را به جشن خودمان دعوت کنیم.

عموخرسی که در خانه تنها نشسته بود، صدای جشن را می‌شنید. یادش آمد امروز چقدر عصبانی بود و حیوانات را ناراحت کرد. در همین فکر بود که صدای در خانه آمد. عموخرسی وقتی در چوبی بزرگ خانه‌اش را باز کرد، همه حیوانات را دید.

آقاشیره جلو آمد و گفت: عموخرسی! ما همگی آمده‌ایم که بخواهیم شما در جشن ما شرکت کنید. عموخرسی با شرمندگی گفت: من را ببخشید که با اخلاق تندم همه شماها را ناراحت کردم.

آخه امروز صبح تا آمدم کندوی عسل را از بالای درخت بردارم، از دستم سر خورد و افتاد. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. خرگوش کوچولو جلو آمد و گفت: عموخرسی! ما همه دوست داریم در جشن ما شرکت کنید. عموخرسی خوشحال شد و گفت: حتما.

آن شب در جشن آهوکوچولو همه حیوانات بودند و عموخرسی خوشحال‌تر از همیشه بود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.