داستان کودک و نوجوان | کوه خانه ما
  • کد مطالب: ۱۴۸۵۹۱
  • /
  • ۱۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۴:۰۲

داستان کودک و نوجوان | کوه خانه ما

آن شب تا صبح برف یک‌ریز بارید و مدارس هم تعطیل شدند. حدود ۸ صبح از صدای گفتگوی مامان و بابا در هال از خواب پریدم.

شبنم کرمی- از لای پرده بیرون را دید زدم و چشم‌هایم را تنگ کردم تا از پشت شیشه بخار گرفته پنجره در نور ضعیف لامپ خیابان بارش ریز و تند برف را ببینم. پارسا از پشت نزدیک شده و تلاش می‌کرد از روی شانه‌ام بیرون را ببیند.

با دیدن بخار روی شیشه با تعجب پرسید: چی می‌بینی خدایی! چیزی دیده نمی‌شه که!

لای پرده را بستم و به سمتش برگشتم و آرام جواب دادم: «بابا توی این هوا بیرونه. خیلی دلم براش می‌سوزه. کاش امشب شیفت نبود!»

پارسا که حالا پشت میزتحریر نشسته بود و با بی‌حوصلگی کتاب فیزیکش را ورق می‌زد، شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «مگه دفعه اوله؟ هر وقت هوا این‌جوری می‌شه بابا باید بره سر کار.

مگه نمی‌بینی همیشه میگه ما نباشیم مردم توی برف گیر می‌کنن! پس حتما خودش دوست داره. تو چرا ناراحتی؟!»

حرصم از مدل حرف زدن پارسا درآمده بود. از کنارش که رد شدم با بدجنسی کتابش را بستم و زیر لب گفتم: «تو نمی‌فهمی.»

تا از جا بلند شد که به سمتم بدود، مامان از توی آشپزخانه صدا زد: «بچه‌ها! شام.» و هر دو هیجان‌زده و به دنبال هم به طرف آشپزخانه دویدیم.

مامان با چشم‌هایی گشاد شده از تعجب نگاهمان کرد و گوشه لب‌هایش را به پایین گرفت و گفت: «گشنه‌ها! چه خبره؟!»

دلم نیامد دلهره‌اش را بیشتر کنم، با خنده گفتم: «با این عطر و بویی که راه انداختین خب دل‌ضعفه گرفتیم!»

مامان لبخند کمرنگی زد و گفت: «نوش جان! جای باباتون خالیه!»

پارسا با بدجنسی جواب داد: «نخیر مامان خانم، گُل کتلتا رو واسه بابا برداشتین. من که می‌دونم!»

مامان آهی کشید و همان‌طور که دیس کتلت‌ها را روی میز می‌گذاشت گفت: «پسرم! برای اینکه وضعیت بابا رو در این هوا حس کنی خوبه که چند دقیقه‌ای بری بیرون واسی. باباتون به عشق شماها این سرما رو تحمل می‌کنه.

شغل پدر شما خیلی سخت و مهمه. بخصوص در شرایط آب و هوایی سرد و سخت؛ اگر راهدارها نباشند ممکنه جان خیلی از مسافران در جاده‌ها به خطر بیفته.»

من هم انگار پشتیبان پیدا کرده باشم گفتم: «بله آقا پارسا! خونه‌ی گرم و کنار بخاری و کتلت خوشمزه مامان‌پز، کِی میذاره متوجه حال بابا بشی!»

پارسا با اخم دهن‌کجی کرد اما جواب نداد.

آن شب تا صبح برف یکریز بارید و مدارس هم تعطیل شدند. حدود 8 صبح از صدای گفتگوی مامان و بابا در هال از خواب پریدم. بابا درحالی‌که یک لیوان چای داغ در دست داشت کنار بخاری نشسته و یک پتو روی پشتش انداخته بود.

آثار سرمازدگی روی صورت مهربانش دیده می‌شد. با دیدن من لبخند گرم همیشگی روی لبش نشست و گفت: «سلام دختر بابا! ببخش بیدارت کردیم.»

سلام کرده و کنارش نشستم و دستم را دور شانه پهنش حلقه کردم، سرم را کنار گردنش گذاشتم و گفتم: «خوش آمدی بابای قهرمان یخ‌زده خودم. آخرش با «یِتی» مرد برفی افسانه‌ای میای خونه. خودم می‌دونم!»

بابا دستی به سرم کشید و با خنده گفت: «پس بهتره مامان فکری به حال وسایل پذیرایی از مهمان پاگنده از کوهستانمون بکنه.»

به لپ سرمازده‌ی بابا بوسه‌ای زدم و به سمت پنجره رفتم و از لای پرده به سفیدی برف که هنوز نرم‌نرمک می‌بارید نگاهی انداختم. چشمم به کوه پربرف که از دور دیده می‌شد افتاد که انگار شهر سفیدپوش و سرمازده به آن تکیه کرده بود.

من هم برگشتم کنار بابا نشستم و با خیال راحت به شانه پهنش تکیه زدم، حالا پارسا هم به شانه چپ بابا تکیه کرده و در حال چرت زدن بود.

مامان که گاهی نگاهی مهربان به سمت ما می‌انداخت، دیگر آرام و با خیالی راحت مشغول بافتن دنباله‌ی شال‌گردن بابا شد. 

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.