شنبه- شب میلاد امام هشتم(ع) است و دارم از پلههای ایستگاه مترو پایین میروم که صدای موسیقی را میشنوم؛ اما همینکه پلهبرقی به نزدیکی سطح زمین میرسد، صدای موسیقی قطع میشود! جلو میروم و اسکناسی را داخل جعبه گیتار میاندازم. نوازنده گیتار با تعجب میگوید: من به احترام شما قطع کردم!
جواب میدهم این اسکناس برای همین چند ثانیه صدای ساز تو است، وگرنه من نه به اندازه هنر تو پول دارم و نه میتوانم ادب و معرفت و آقایی تو را محاسبه کنم!
یکشنبه- دوست صاحبنامی که در فضای اجتماعی بسیار مؤثر است و قلمی بسیار تعیینکننده دارد، در یک گفتوگوی خیلی خودمانی و خصوصی سفره درد دلش را باز کرده و میگوید: آن روز که با یک یادداشت من میلیونها تومان برای یک خیریه جمع شد، خودم به اندازه کرایه تاکسی توی جیبم پول نداشتم و مدتی طولانی معطل شدم تا اتوبوس برسد و به خانه بروم و تمام راه در فکر نسخه داروی کودک بیمارم بودم که باز هم نمیتوانستم بخرم!
دوشنبه- داخل شعبه بانک وقتی میفهمم باید به بانک صادرکننده چک برگردم، موقع خروج به سمت مرد جوانی میروم که پای دستگاه شمارهدهنده میخواهد نوبت بگیرد. تیشرت سفید جذب و شلوار جین آبی پوشیده و روی تمام بازویش را خالکوبی کرده است. با دیدن من جا میخورد و عقب میرود! دست دراز میکنم و با دادن شماره خودم، میگویم: بفرمایید، نوبت این شماره زودتر است! لبخند میزند و نفس راحتی میکشد و با اشاره سر تشکر میکند! با خودم فکر میکنم که ما آخوندها با این مردم چه کردهایم که وقتی به طرفشان میرویم، قبل از هر چیزی فکر میکنند که میخواهیم مچشان را بگیریم و تذکر بدهیم و جفتپا توی حالشان بپریم! درحالیکه قرار بوده با دیدن این عبا و عمامه احساس امنیت و آرامش کنند و انتظار داشته باشند که صاحب این لباس یار و مددکار و همدل و همراه خستگیها و ناکامیهایشان باشد.
سهشنبه- داخل قطارشهری، دستفروشهای مرد در واگن بانوان میلولند و هیچکس نمیتواند اعتراضی بکند! کسی نمیپرسد که یک مرد گردنکلفت وسط جمعیت زنها چه میکند؟ درحالیکه اصل این تفکیک برای آسایش و حرمت زنان صورت گرفته است.
چهارشنبه- توی خیابان با نرمافزار تاکسی اینترنتی تلفن همراهم یک تاکسی میگیرم. وقتی تلفنی با راننده صحبت میکنم، میپرسد شما سگ دارید؟ تعجب میکنم و میگویم نه. باز تأکید میکند! به من برمیخورد و میگویم نه آقا، بیا ببین! این چه سؤالی است؟ وقتی میرسد و من را با لباس روحانیت میبیند، میخندد. وقتی برایش توضیح میدهم که به دلیل یک جابهجایی ناخواسته مجبور شدهام که در خیابان تاکسی بگیرم، معلوم میشود همانجا که موقعیت مکانی را ثبت کردهام، یک کلینیک دامپزشکی بوده است و این بنده خدا که از سوار کردن سگ در خودروش بهشدت ابا دارد، فکر کرده که قرار است با یک خانم آنچنانی و یک حیوان خانگی در بغل روبهرو شود!
پنجشنبه- بهصورت اتفاقی یک آشنای قدیمی را در یک سازمان میبینم و او بعد از سلام و علیک و احوالپرسی خبر میدهد که دو، سه روز دیگر عازم حج است و بعد از من میپرسد: شما امسال تشریف نمیبرید؟ پاسخ میدهم: نه، امسال توفیق ندارم! سؤال میکند: پارسال رفتهاید؟ پرسشی که کاملا منطقی است! میگویم: نه! ادامه میدهد که: آهان، 2 سال پیش رفتهاید؟ میگویم: نه! آن سال هم توفیق نداشتم!