نجمه موسویزاده - هر سه چادرهای رنگی به سر کردهاند و مرتب در مقابل ما نشستهاند. گاهی با پچپچهایی که در گوش هم میکنند صدای خنده ریزشان شنیده میشود. یکی از دخترها با صدای مادر بلند میشود و زیر کتری را کم میکند. مادر جوان که 30سال بیشتر ندارد، ملحفه پیرزنی که روی تخت کنار اتاق خوابیده است، مرتب میکند و به دخترانش میگوید تا به داخل اتاق بروند. نمیخواهد فرزندانش از گفتوگوی ما باخبر شوند.
همه چیز از 8سال پیش شروع شد. زمانی که پدر خانواده به خاطر مسئلهای که به قول همسرش سوءتفاهم بود به زندان میرود و او مجبور میشود به تنهایی زندگی را اداره کند. دختران دوقلویش تنها 4 سال داشتند و دختر کوچکترش سوده نیز یک ساله بوده از آنجا که تاکنون فقط خانهداری کرده بود به هر کسی که میرسد برای کار رو میزند اما تلاش او بینتیجه میماند. یکی دو ماهی به این شکل میگذرد تا اینکه خانواده همسرش پیشنهاد نگهداری از دختران دوقلو را میدهند با وجودی که جدایی برایش سخت بود اما به ناچار این پیشنهاد را قبول میکند.
دو سالی در خانه 50 متری که در حاشیه شهر رهن کرده بود، زندگی میکند و از طریق کارگری در خانه مردم مبلغ ناچیزی درمیآورد تا امورات زندگی خودش و دختر خردسالش را بگذراند اما یک حادثه زندگی او را دگرگون میکند: «خانهای که اجاره کرده بودم دو اتاق تو در تو با یک آشپزخانه بود که به خاطر سرمای زمستان در یک اتاق را بسته بودم و اجاق گاز کوچک یک شعلهای در آن اتاق قرار داشت که گاهی آشپزی میکردم، یک روز که در خانه مشغول کار بودم بوی دود احساس کردم و به یکباره دیدم که از اتاق دود بلند شده است دستپاچه به سمت اتاق رفتم و دختر کوچکم را که سرفه میکرد از بین دود بیرون کشیدم.»
با یادآوری آن روز گوشه لبش را گاز میگیرد و ادامه میدهد: «با دخترم به سمت حیاط خانه آمده بودم که به یکباره خانه آتش گرفت با دیدن این صحنه و از شدت ترس و وحشتی که داشتم بیهوش شدم، زمانی که به خودم آمدم در کوچه بودم و ماشین آتشنشانی که با تماس همسایهها به محل آمده بود در حال خاموش کردن آتش بود. از دختر سه سالهام سؤال کردم که در اتاق بازی میکرده دست به چیزی زده که باعث
آتش سوزی شدهباشد که او ماجرا را برای من و آتشنشانها اینگونه تعریف کرد که شیلنگ اجاق گاز اتاق سوراخ شده بود و آتش کوچکی از آن بیرون زده بود او بدون اینکه به من بگوید خودش سعی میکند تا آتش را خاموش کند برای همین هم با پارچهای شروع به باد زدن آتش میکند و آتش گُر میگیرد و باعث این حادثه میشود.»
از آن روز وضعیت برای او بدتر میشود هرچند که با کمک دوست و آشنا و همسایهها میتواند 5 میلیون جمع کند و خسارت صاحبخانه را بپردازد، اما تمام وسایلش در آتشسوزی سوخته بود و جایی برای ماندن نداشت برای همین هم راهی خانه پدری میشود.
روزها برای کارگری میرود و شبها در خانه پدری میماند اما شش، هفت ماهی که میگذرد احساس میکند برای خانواده اضافه است: «خواهر دم بخت و برادری سرباز داشتم. پدرم هم از کار افتاده و کارگر بود برای همین هم تلاش میکردم تا بار اضافی برای آنها نباشم تا اینکه یکی از خانمهایی که برای نظافت به منزلش میرفتم پیشنهاد کار شبانهروزی به من داد که بسیار خوشحال شدم و قبول کردم.»
یک هفتهای از حضور او در کار جدیدش نمیگذرد که متوجه میشود منزلی که در آن کار میکند پاتوقی برای معتادان است: «هنوز از شادی کار جدیدم نگذشته بود که فهمیدم منزل این خانم محلی برای مصرف مواد است اما چارهای نداشتم بیجا و بیکس بودم پس اعتراضی نکردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه یک روز مردانی که برای مصرف آمده بودند از خود بیخود شده بودند و حال درستی نداشتند، از ترس اینکه یک وقت بلایی سر من و دخترم نیاورند در اتاق خودم را حبس کردم.»
دستانش را به هم میکشد و میگوید: «به مسجد رفتم و همینطور به معتمدان محله گفتم که دنبال کار هستم تا اینکه خدا کمک کرد و این مکانی که میبینید درست شد، خانم مسنی که آلزایمر دارد و نیازمند نگهداری است و 2 فرزند او به دلیل مشکلاتی که دارند نمیتوانند از مادرشان مراقبت کنند اما مهر و محبت آنها بیدریغ است.»
او که 6 سال نتوانسته بود دختران دوقلوی خود را ببیند اکنون دو ماهی است که آنها را به منزلی که کار میکند آورده است اما در تأمین مخارج تحصیل دخترانش مشکل دارد: «چند وقت بعد از اینکه خانواده همسرم دخترانم را برای نگهداری بردند محل زندگی خود را تغییر دادند و من از دیدن فرزندانم محروم شدم، خیلی دنبال آدرس و شماره تماسی از آنها گشتم اما نتوانستم آنها را پیدا کنم تا اینکه 2ماه پیش خودشان با من تماس گرفتند.»
او امروز با حقوقی که میگیرد برای ثبتنام دخترانش در مدرسه مشکل دارد: «دوقلوها امسال به کلاس هفتم میروند وقتی برای ثبتنام آنها به مدرسه مراجعه کردم گفت نفری 210 هزار تومان جدا از هزینه لباس و کتاب باید بپردازم که این مبلغ در وسع من نیست.»
از خجالت سرش را پایین میاندازد و ادامه میدهد: «به مسجد محله رفتم تا استشهادی جمع کنم و شاید بتوانم مدیر مدرسه را برای ثبتنام بچهها راضی کنم و شرمنده دخترانم نشوم.»