معصومه فرمانیکیا - نمیدانم چرا هروقت حرف از مهاجر و افغانستانی میشود، یاد چشمهای بادامی کارگرانی میافتم که از خانهبهدوشی به تنگ آمدهاند؛ یاد عظیم که یکی از همین روزهای تابستانی به کارگری در گلشهر دیده بودمش و میگفت: در کابل، مینیبوس داشته و از وقتی جنگ شده، دار و ندارشان را گذاشتهاند و به ایران آمدهاند. زندگیاش مثل کف دست خالی و صاف است. عظیم سختجان نبود اما ناچار بود که سختی کارهای سنگین را به جان بخرد تا زنده بماند و زندگی کند.
جنگ که شروع شد، امان ماندنشان نبود. پدر جنگ بسوزد که با کسی شوخی ندارد. افغانستان آشوب بود؛ شعله خشم دشمن و خاکستر زندگی آدمها. باید خانه و کاشانهشان را میگذاشتند و میگذشتند؛ هرات، کابل، بامیان و. ..
دسته دسته به راه زدند، به کوه و دشت، تا درِ خانه همسایه را به پناهندگی بکوبند و ایران میزبان آنهایی شد که هنوز که هنوز است، دل از این میهمانی نکندهاند و ماندهاند.
موضوع پناهندگی دست به دست برخی رسانهها شد و اینکه روی خوشی به موج چندصدهزارنفری مهاجران نشان داده نمیشود و هزار و یک حرف و حدیث دیگر، اما از حق نمیشود گذشت که ایران میزبانی را با جان و دل قبول کرد و انجام داد؛ هرچند که نازکی دل همسایه به دلیل غربت و خانهبهدوشی زود ترک برمیداشت و میشکست. آنهایی که برخی حرفها برایشان سنگین بود و به دلشان میآمد، بیان میکردند که: به ما افغان میگویند و این واژه را جوری ادا میکنند که انگار فحشمان میدهند. این نوع حرف زدن آزارمان میدهد.
اما همسایه هنرمند کم ندارد؛ آدمهای توانمند و قابل هم. هنر که مرز و خاک نمیشناسد و این طرف و آن سمت ندارد. هنر بیش از آنکه به مرز و خطکشیهای اینشکلی ربط داشته باشد، به روح وابسته است.
بنیادی به نام امیرخسرو بلخی
درست است در خاک ما میهماناند و موقت، و شاید روزی به خانهشان برگردند، اما بیکار نماندند. فرقی نمیکرد در کدام کشور و کدام خاک باشند؛ به فرهنگشان تقید و تعهد داشتند و میخواستند حفظش کنند. سالهای سال از عمر این همسایگی گذشت وجنگ در کشور آنها هنوز ادامه داشت.
بین جمعیت همسایه خیلی از آدمها بودند که برای زنده نگاه داشتن فرهنگ و هنری که تفاوت چندانی با هنر ایرانی نداشت، تلاش کردند. دلشان قرص بود که یک روز به همه آرمانهایشان میرسند.
میدانستند کار ساده و راحتی نیست؛ مثل مهاجرتشان، مثل چشم پوشیدن از خانه و کاشانه، مثل گذشتن از همهچیز؛ اما با توجه به شرایط سخت زندگی در کشوری دیگر، از کارهای هنریشان هم غافل نبودند.
از صفر شروع کردند؛ با چندنفر محدود. کانون فرهنگیوهنری «دُر دَری» پاتوق نویسندگان و قلمبهدستان مهاجر شد و در دل یکی از محلات ما پا گرفت. کانون بر خلاف تصور متولیان، خیلی زود با استقبال روبهرو شد. جلسههای ادبی و هنری آنقدر شلوغ میشد که گاه جا برای نشستن کم میآمد.
اشتیاق ادامه داشتن نشستها و همراهیهای هنری آنقدر زیاد بود که به دنبال آن کانون، بنیاد امیرخسرو بلخی هم راه افتاد. در 2 طبقه مستقل؛ یکی به فعالیت کانون «دُر دَری» اختصاص داشت و یکی هم به انجمنهای بنیاد.
مهدی حسین بلخی که بچهها او را استاد موحد صدا میزنند، میگوید: سر و ته عمر بنیاد را که جمع کنی، از 6 سال نمیگذرد، اما نگاه به حیات کوتاهش نکنید؛ بنیاد، هم برنامه زیاد داشته و هم با استقبال هنرمندان مواجه بوده است. یکی از جدیدترین آنها به اجرای «از نیشابور تا بلخ» برمیگردد که به دلیل دوستی 2 کشور و با همراهی هنرمندان ایرانی در فرهنگسرای غدیر برگزار میشود.
او مثل دیگر بچههای شهرشان به فرهنگ کشورشان پایبند است؛ اینکه نباید فراموش شود. حتی اگر روزی به وطنشان برنگردند، اصالتشان نباید گم بماند.
افغانستانشناسی، اصل اول
کانون «در دری» به همین دلیل شکل گرفت. پاتوقی از هنرمندان و نویسندگان مهاجر افغانی که در ایران متولد و بزرگ شده بودند؛ اما اینها ربطی به فرهنگ و هنر شهرشان نداشت. آنها باید یاد میگرفتند لهجه، زبان مادری و فرهنگ آنها به کجا برمیگردد.
استاد موحد مردی چهل و چندساله است که حالا در بنیاد امیرخسرو بلخی فعالیتهای زیادی را مدیریت میکند؛ از کلاسهای آموزشی و فرهنگی در زمینه موسیقی و هنر گرفته تا برنامه رادیویی که یک عده از بچهها عهدهدار آن هستند و تولیداتش در فضای مجازی میچرخد.
جریان آمدن او به ایران بعد از شهادت پدرش در جنگ، پیچ و خم زیادی دارد؛ اینکه در شش، هفتسالگی به دنبال برادرانش که فرهیخته و اهل ادب بودند، راهی ایران میشود و ماندگار. به لهجه دری خودشان حرف میزند. تأکید میکند موسیقی افغانستان بهبود میخواهد و استاد جلیل دلآهنگ که دغدغه این موضوع را داشت، قول افتتاح کلاسهای آموزش موسیقی را در بنیاد داده بود، اما اجل اجازه ماندنش نداد و رفت .
مرگ و رفتن استاد افتتاح کلاسها را به تأخیر انداخت، تا اینکه امروز فرزندانش، وحید و حامد دلآهنگ، دعوتمان را قبول کردند تا هم مراسم یادبودی برای پدرشان باشد و هم افتتاح این دورههای آموزشی.
تفاوت در مرز است
موحد 30 سال است که به صورت مستمر در حوزه موسیقی فعال است و با استادان بزرگ موسیقی ارتباط دارد. حرف از تفاوتها و مشابهتهای 2 فرهنگ که میشود، یک جمله میگوید و تمام: بهجز مرز هیچ تفاوتی نیست و نمیبینم.
شاید همین تشابهات زیاد است که برنامههای مشترک زیادی را با همراهی ایرانیها برگزار میکنند .
او حتی از این موضوع یاد میکند که بین ایرانیها داوطلبهای زیادی بودهاند که دوست داشتهاند لهجه دری را یاد بگیرند و آنها برایشان کلاسهای آموزشی گذاشتهاند. هرات سر مرز است و به همین سبب مشترکات فرهنگی زیای بین این 2 همسایه است. حتی به لحاظ آداب و رسوم و مراسمهایی که دارند، تفاوت چندانی بین آنها نیست.
صاحبنام در ربابنوازی
استاد وحید دلآهنگ از میهمانان ویژه امروز است و صاحبنام در ربابنوازی. از زندگیاش در خانواده هنرمند تعریف میکند؛ اینکه پدربزرگ، عمو و بیشتر اقوام پدریاش از استادان برجسته موسیقی افغانستان بودهاند.
وحید دلآهنگ هنوز ساکن هرات است و به این شهر دلبستگی تمام دارد. تعریف میکند: مدت کوتاهی در ایران اقامت داشتیم، افغانستان که آرامتر شد، ما برگشتیم؛ هرچند هنوز در کوهها و دشتها، جنگ هست.
دلآهنگ اجازه میخواهد با زبان خودش حرف بزند و تقید خاصی به لهجه شهرش دارد. این را از عبارتهایی که برای صحبت کردن انتخاب میکند، میشود فهمید: وقتی خرد بودم، به محفلهای خوشی اشتراک داشتیم... پدرم تقید داشت رباب یاد بگیرم و بنوازم و من ربابنواز شدم و 20 سال است مینوازم. رباب یکی از سازهای اصیل افغانستان است.
20 سال ممارست و تمرین به زیر و بم این هنر مسلطش کرده است: تکرار در هر امری مهارت میآورد. نمیدانم گفتن این حرف درست است یا نه، من از آن سالی که شروع کردم به نواختن و ادامه دادن آن، خیلی به آن دلبستهتر شدهام.
میخواهد به غنای فرهنگ و هنر افغانستان اشاره کند: هنرمندان زیادی در این شهر هستند؛ استاد همایون سخی یا رامین ساقیزاده. به نظرم وجوه تشابه بین هنر ایران و افغانستان خیلی زیاد است.
هیججا برایم هرات نمیشود
رفتوآمدش به ایران زیاد است و آن به یک موضوع برمیگردد: در هرات به کنسولگری جمهوری اسلامی اشتراک داریم و زمینه رفتوآمد زیاد است. هفتهای چندبار میتوانیم بیاییم و پس برویم. به دلیل فوت پدرم، 10 ماه نتوانستیم بیاییم. امروز به سبب کلاسهای هنری که به یادبود او در اینجا برگزار میشود، در کنار علاقهمندان به موسیقی هستیم و باعث خوشحالی است که شاگردان زیادی از پدرم هم حضور دارند.
استاد از استقبالی که دیگر کشورها از موسیقی افغانستان کردهاند، میگوید: چندین سفر به اروپا داشتم؛ به لندن دعوت شدم و به فرانسه، آن هم برای موسیقی و فرهنگ افغانستان. خیلیها طالب بودند که با آن آشنا شوند. حتی از من دعوت کردند در آنجا ماندگار شوم اما قبول نکردم. چون هیچجا برایم هرات نمیشود، اما بسیار مهم است که دنیا با فرهنگ کشورم آشنا شود. در این زمینه هر کوششی که لازم باشد، انجام میدهم تا دنیا بفهمد افغانستان همه جنگ و ناآبادی نیست. آنچه از کشور ما نشان دادهاند، زوایای تاریک آن بودهاست.
افغانستان از همان گذشتههای دور یک کشور فرهنگی بودهاست و گواه آن هنرمندان و شاعران زیادی است که از این خاک برخاستهاند. از کابل و هرات که میگوید، برق اشتیاق در چشمهایش میدرخشد و دوباره حرفش را تکرار میکند: مردم از افغانستان بیشتر ویرانیهایش را به خاطر دارند تا هر چیز دیگری.
امکان سفر کردن نیست
شیرآقا کمالی، یکی دیگر از شرکتکنندگان در مراسم افتتاح کلاسهای موسیقی است. هراتی است و پشتوزبان. به شیرآقا نمیخورد که سن و سال زیادی داشته باشد، اما یکی از استادان بنیاد امیرخسرو بلخی است که درس موسیقی میدهد. درباره چگونگی مهاجرتش تعریف میکند: جنگ که شد، امنیت نداشتیم. نمیتوانستیم زندگی کنیم. به گمانم سال 83 بود که به ایران آمدیم و ماندگار شدیم. به هنر خیلی علاقه داشتم و از بچگی آوازهخوانی میکردم. هر مجلسی که بود، خانمها من را میبردند تا آواز بخوانم. درس نخواندهام اما هنر را دنبال کردم. استادان زیادی داشتم. موسیقی اصلی افغانستان دوتار و رباب است. موسیقی سنتی هارمونی که به هندوستان هم ربط دارد و تلفیقی از همه اینهاست. موسیقی را در ربابنوازی پیش جلیل احمد دلآهنگ و لی (ضرب) را نزد استاد عظیم حسنپور پیش بردم .نتهای موسیقی را پیش همین بزرگان آموزش دیدم و از سال 87 بهصورت حرفهای هم مینوازم و هم تدریس میکنم.
ادامه میدهد: خوشحالم که هنرمندان زیادی بین جمعمان هستند و اینکه میتوانم در این زمینه گامی بردارم به کنسرتهای زیادی برای اجرا دعوت میشویم، اما مشکل ما این است که مدارک اقامتمان برای مشهد است و نمیتوانیم جایی برویم. این خیلی سخت است. اینکه به فرض به زاهدان دعوت میشویم اما امکان سفر نداریم.
رادیو افغان در بنیاد
نیلوفر صفری بهطور اتفاقی از دوستانش در رابطه با مؤسسه افغانها شنیده است و بعد از آشنایی به برنامههای آنها علاقهمند شده است. گوینده است و به قول خودش نطاقی میکند. بنیاد، استودیو ضبط برنامه رادیویی دارد که خیلیها در آن فعالاند. صفری میگوید: ما یک مجموعه هستیم و تعدادمان زیاد است. من برنامه اطفال را پیش میبرم. در کنار آن، برنامههای زیادی مثل صدای جوانان، میزگرد جوانان و... همینجا ضبط میشود و در فضای مجازی پخش میشود.
او هم تأکید دارد که به لهجه دری حرف بزند. برایش علت هم دارد: مهاجرت باعث شده است که بیشتر به زبان ایرانی صحبت کنند، هرچند زبان دری تفاوت زیادی با فارسی ندارد. من متولد کابل هستم و هفتساله بودم که مهاجرت کردیم. خیلیها مثل من از همان کودکی به ایران آمدهاند و بعضیها اینجا متولد شدهاند. به همین دلیل حس کردیم که رفته رفته زبان و فرهنگ ما دارد فراموش میشود. هدف ما این است که جوانها زبان مادریشان را فراموش نکنند، کشورشان را بشناسند و شعار من این است که باید با لهجه دری صحبت کنیم. در خانواده هم با لهجه دری صحبت میکنیم.
میگوید: نمیتوانم خوبیهای دولت ایران را انکار کنم. ایران برای مهاجران افغان امنیت، آزادی، امکان زندگی، حق تحصیل در مدرسه و دانشگاه را فراهم کرده است و مهاجران از این آزادیها کمال استفاده را بردند. جامعه مهاجران امروز افغان کمال یافته و رشد کرده است و تمام اینها در ایران برایشان میسر شده است.
از نیشابور تا بلخ
زهرا احمدی، یکی دیگر از اعضای بنیاد است که ترجیح میدهد در رابطه با همراهی هنرمندان ایرانی و افغان در برنامه «از نیشابور تا بلخ» و هدف از اجرای آن توضیح بدهد و صحبتهایش را با مثالی شروع میکند: فرض کنید پدرتان یک باغ بزرگ دارد که پر از گلها و درختهای میوه است. پدر این باغ را از پدربزرگ به ارث برده و پدربزرگ هم از پدر خودش. حالا این پدر چند پسر و دختر ریز و درشت دارد. پسرها و دخترها تمام سالهای کودکی و نوجوانی را در این باغ با شادی و خوشی سپری کردهاند و حالا همگی بزرگ شدهاند و میخواهند تشکیل خانواده بدهند. پدر ناگزیر است این باغ بزرگ را بین پسران و دخترانش تقسیم کند. ناچار یک دیوار میان باغ کشیده میشود. بعد از آن تعدادی این طرف دیوار و تعدادی هم آن سمت زندگی را ادامه میدهند و روزها و شبها میگذرد. کمکم فرزندان خاطرات خوش کودکی را از یاد میبرند و چنان در زندگی غرق میشوند که به کلی برادران و برادرزادگان را فراموش میکنند، اما هر از گاهی شبها که فرصت اندیشیدن میشود و سکوت شب همهجا را فرا میگیرد، زمزمههایی از 2 طرف دیوار باغ به گوش میرسد که به گوش آدمهای 2 طرف بسیار آشناست.
بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند
آنها آوازهای مادری خودشان را میخوانند اما این آوازها برای هر 2 طرف دیوار آشنا و خاطرهانگیز است. شعرها، آهنگها، سرودها و قصههای همدیگر را میشنوند. کمکم به یاد میآورند که چقدر با هم آشنا و یکی هستند. با هر نغمه و آهنگی خاطرات خوش دوران دور را به خاطر میآورند؛ خاطرات روزهایی که این دیوار نبود و همه دور یک سفره کنار پدر مینشستند و شعر میخواندند و قصه میگفتند و آواز میخواندند. این حکایت کشورهای همسایه ایران، افغانستان و تاجیکستان است. ما روزگاری یک سرزمین بودیم و پدران ما قرنها با هم زندگی میکردند. در مقابل دشمنانشان جانانه مقاومت میکردند و پیروزیهایشان را شادمانه جشن میگرفتند.
او ادامه میدهد: نوروز یادگار مشترک ماست. یلدا خاطرات شبهای بلند ماست. از بلخ تا بخارا راه بود و از سمرقند تا شیراز رابطه. کاروان حله و شکر از سیستان به غزنه میرفت و کاروان مهر و سرود از بلخ به نیشابور میآمد. خانواده بهاء ولد در نیشابور سراغ خانه عطار را میگرفتند و هفتهها در کاروانسرای شیخ اتراق میکردند و از منطقالطیر قصهها میشنیدند. جلالالدین کوچک به قصههای شیرین اسرارنامه و مصیبتنامه گوش جان میسپرد و شیخ در سیمای این نوجوان آینده درخشانی را پیشبینی میکرد و با پدر میگفت زود باشد که این پسرت آتش در سوختگان عالم افکند. خلاصه از نیشابور فیروزه تا بلخ لعل و زمرد راهی نبود. وقتی لشکر قاتل چنگیز هجوم آورد، با بلخ و هرات همان رفتار را میکرد که با سمرقند و نیشابور. ما فرزندان سرزمینی بهنام خراسان بزرگ هستیم؛ با تاریخ و فرهنگ و زبان مشترک. به این دلیل است که موسیقی و شعر نیشابوریان برای بلخیان آشنا و لذتبخش است و قصه و افسانه بلخیان برای نیشابوریان شیرین و حکمتآموز. هیچ چیزی نمیتواند این رابطه را خدشهدار کند. ما در روزهای سخت، یار و یاور هم هستیم.
ساحل هریرود و انار قندهار
برنامه یادبود استاد جلیل دلآهنگ شروع شده است. خیلی از شرکتکنندگان متولد ایراناند و چیزی از ناآبادی، جنگ و ویرانی نمیدانند. برخیهایشان همان چشمهای بادامی را دارند. حرف از افغانستان که میشود، یاد بیدهای مجنون شهرشان میافتند؛ یاد روزهای خوب و پر امید زندگیشان و از امید به آینده بهتر میگویند. هر افغانی شاید آرزویش این باشد که در شهر خودش زندگی کند و در شهرش آرامش و صلح باشد. ما هم دوست داریم به کشورمان برگردیم؛ تمام سرزمینمان را پیاده بگردیم؛ از هریرود ماهی بگیریم و انار قندهار را دانه دانه زیر دندانمان مزه مزه کنیم. به غزنی برویم و منارههای بلند عصر غزنویان را تماشا کنیم و در پلههای قدیم کابل قدم بزنیم. به بامیان باستان وارد شویم و آن وقت از درههای پیچاپیچ به سمت شمال حرکت کنیم و همراه با دوستانمان در دشتهایی قدم بزنیم که سراسر پوشیده از گل سرخ است. اینها را که میگویند، صدای نواختن استاد دلآهنگ بلند میشود که به یاد پدر مینوازد .