پرده اول
تاریکیِ خزان، مثل بختک روی سینه باغ خزیده بود. ما از روی دیوارِ کوتاه کاهگلی جسته بودیم و در گوشه ای ساکت کز کرده بودیم. نسیم سردی از لای درخت ها می رسید و من بوی برگ های باران خورده را توی هوا حس می کردم. مثل پچپچه های آن دونفر که روبه رویم نشسته بودند و به کشتنم فکر می کردند. مثل سایه هایی از جنس قیر مقابلم چمباتمه زده بودند و آرام زیر لب زمزمه می کردند.
یکی شان «غلامعلی» بود که داشت به بریدن دست و پایم فکر می کرد و آن دیگری، مدام روی کندن پوستم اصرار داشت. می خواست زنده زنده پوستم را با کارد، ور بیاورد و بعد روی گوشت لخت تنم سرکه بریزد و جیغ کشیدنم را تماشا کند. پچ پچ می کردند و رگی توی شقیقه هایم می تپید؛ از زمزمه هایِ زیرلبی شان که آن گوشه تاریک می جوشید و تا برگ های زرد شده و شاخه های لخت درختان بالا می رفت. یک آن، چراغِ گوشی را روشن کردم و توی صورت هاشان انداختم. غلامعلی چشم هایش را تنگ کرد و گفت: «بَگیر اونور کورُم کِردی» و زد زیر خنده. آن یکی دیگر گفت: «تو چته امشب؟ جواب نمی دی» نور را روی صورت غلامعلی نگه داشتم؛ روی لب هایش. پوست صورتش را می دیدم که از ریشِ سه روز نتراشیده اش، زبر و سنباده ای شده بود. پقی زد زیر خنده. آن یکی داشت توتون سیگارها را کف دستش خالی می کرد و پِت پِت آرام کوبیدنِ ته سیگار روی کف دستش را می شنیدم. غلامعلی گفت: «هنوز پُک نزده تو هوایی ها... مِگه مدل چنده؟» نور را روی دست های آن یکی انداختم؛ دست های دودگرفته که آرام و خشک حرکت می کردند. گفتم: «هشتاد و نه». داشتند رد گم می کردند. زیر نور موبایل از پچ پچ افتاده بودند و خودشان را سرگرم نشان می دادند. سرما توی باغ بود. حس کردم چیزی پشت گردنم نفس می کشد بعد آرام روی مهره های پشتم خزید و مورمورم شد. موهای تنم دانه دانه می شدند و سیخ می ایستادند. مثل شامه ای که بیدار شده باشد از بوی خطر. تا چراغ را خاموش کردم تاریکی غلیظ شد و صدای غلامعلی دوباره مثل هس هس در گوشم پیچید. دست کردم توی جیبم. به آن دیگری گفتم: «تو باید ببینی بعد بمیری» بعد کارد را تا دسته توی گردن غلامعلی فرو کردم. صدای پاره شدن گوشت گردنش مثل صدای باز شدن درز شلوار بود. حس کردم تیغه چطور رگ ها را شکافت و نوک آن تا غضروف حنجره اش رسید. با هردو دستِ تاریکش، ساقه گردنش را چسبید و فقط توانست مثل حیوان خُرخُر کند. سایه خون را دیدم که از لای دست هایش به پهلو فواره می زد. صدای شتک زدن لخته های خون روی خاکِ سرد را می شنیدم. آن دیگری خشکش زده بود. مثل مجسمه ای سیاه نشسته بود پای دیوار بعد طوری از جا جهید که انگار هیچ وقت همراه ما نبوده و هیچ وقت پای آن دیوار رطوبت گرفته ننشسته. فقط صدای خُرد شدن شاخ و برگ ها زیر قدم هایش را می شنیدم و هن هن نفس هایش که توی تاریکی درخت ها محو و دور می شد و یاد نفیرِ قاطرهای خسته می افتادم که غلامعلی کنار رودخانه دهاتشان نشانم داده بود. صدای پچپچه اش توی هوا مثل نخ بادبادک دنبالش کشیده می شد. در یک چشم بر هم زدن پشت فرمان پراید نشستم و گاز را فشار دادم. نور مُرده مهتاب روی زبری خاک می ریخت و مسیر مثل ماری براق پیچ می خورد. مثل جن از میان درخت ها و بوته ها راندم. به سرازیری که رسیدم خاموشی زدم و دنده را خلاص کردم تا ماشین آرام توی مسیر سُر بخورد. مثل شکارچی شومی که از پشت بوته های ساکت به گردن قربانی اش نزدیک می شود. آن قدر توی تاریکی فرو رفتم که یک آن سایه ای از جلویم جهید و همان لحظه سوییچ را چرخاندم. نور ماشین پاشید رویش و چشم هایش را دیدم؛ چشم های ترسیده اش را با آن مردمک کوچکی که جایش را به سفیدی ها داده بود از هراس. و باز غیبش زد...
پرده دوم
«مشدی صفر» نیمه های شب زیر لحاف پهلوبه پهلو شد و نالید: «ای خدا». صدای بامبی کوبیدن های مضطرب کسی به در زنگارگرفته حیاط می آمد. حیاطِ تاریک، روشنایی ضعیف و مرده ای داشت. پاهای صفر، تا گالش ها را در تاریکی پیدا کنند، ناله های آن طرف در را شنید و سرفه های خشک خش دار را. هوار زد: «آمدم». صفر یک پا، برهنه و یک پا در گالش لنگ زد و در را چارطاق باز کرد. سایه سیاهی همانجا زیر پایش آوار شد. صفر بیرون را سرک کشید خانه های روستایی در تاریکی مرطوبِ پاییز آرام گرفته بودند و هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. فقط صدای عوعوی ضعیفی از دور می آمد. سایه سیاه نیم خیز شد و نالید. آب می چکید از جثه اش. صفر هرچه از نام و نشان پرسید فقط هذیان می شنید و صدای دندان قروچه های چندش آور. شانه هایش می لرزید و یکباره روی پای مشدی صفر عُق زد.
دمدمای اذان صبح بود و توی آن تاریکی، مشدی صفر، غریبه سرتاپا خیس را کشان کشان تا دم حجره برد. یکی از گاوها ماغ کشید و چشم های میشی اش از اعماق طویله برق زد. بدری فانوس روشن کرده بود و خواب آلود آمد بالای سرشان. صفر، چهره تب گرفته جوان را در هاله فانوس دید. گفت: «حکما توی رودخانه افتاده» بدری فانوس را روی جاجیم مندرس گذاشت و رفت دو لحاف چهل تکه را بغل زد. گفت: «از این شهری ها که توی باغ های بالاده می آیند به خوشی» لحاف ها را دو لا کرد. صفر گفت: «تو برو باید رخت هایش را عوض کنم». بدری که رفت، صفر دکمه های پیراهنِ لیچ جوان را باز کرد و زیر نور زرد فانوس، زخمِ ناسوری توی پهلوی استخوانی اش دید. از دنده ها تا خاصره اش شکافته بود. تنش می لرزید و یک آن صفر اسم «جن» را توی هذیان هایش شنید...
ادامه دارد...