سرخط خبرها

نخود مشکل‌گشا

  • کد خبر: ۲۲۸۲
  • ۳۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۵
نخود مشکل‌گشا

همیشه پنجشنبه می‌آمد و بچه‌ها با خوش‌حالی دورش را می‌گرفتند و دسته‌جمعی می‌گفتند: «بی‌بی کلثوم بیشتر بده.» و بی‌بی دستش را توی کیسه‌اش می‌کرد و به آن‌ها نخودچی می‌داد و این برای بچه‌های محله ما عادت شده بود.
همه بچه‌ها به خوبی می‌دانستند نخودچی‌های بی‌بی با همه نخودچی‌ها فرق دارد و مزه‌اش خاص است. هر وقت بی‌بی را با کیسه نخودچی می‌دیدم از مادرم می‌پرسیدم: «مادر! چرا بی‌بی این‌قدر نخودچی به بچه‌ها می‌دهد؟ نذر بی‌بی چیه؟» و مادرم هاج واج نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «نمی‌دانم دختر جان! خدا ازش قبول کند.»
آن روز مثل همیشه آماده بودیم که شکمی از نخودچی دربیاوریم؛ همه بچه‌ها جمع شده بودند، خبری از بی‌بی نبود و هیچ‌کسی نمی‌دانست چرا بی‌بی هنوز نیامده است. رهگذران غریبه هم نمی‌دانستند که چرا این همه بچه یک‌جا جمع شده‌اند.
مریم گفت: «شاید بی‌بی فراموش کرده است.»
سارا گفت: «نه امکان ندارد بی‌بی نذرش را فراموش کرده باشد.» یکی از پسرها قلاب گرفت و احمد هم رفت بالای دیوار خانه بی‌بی.
بچه‌ها از او پرسیدند: «احمد چه خبر!» که جواب داد: «انگار بی بی نیست.»
پسرها با توپ پلاستیکی شروع کردند به بازی گل کوچیک. ناگهان توپ در حیاط بی‌بی افتاد. رضا یکی از همان بچه‌ها گفت: «یکی قلاب بگیرد تا من بروم توپ را بردارم.»
رضا از روی دیوار پرید، دیر کرد. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «رضا رفته یکه خوری! همه نخودچی‌های بی‌بی را تمام کند.»
دیگری می‌گفت: «حتما بی‌بی حسابی تحویلش گرفته و...» این بار محسن بالای دیوار رفت تا سر از قضیه درآورد. رضا را دید که مبهوت است. از بالای دیوار صدا زد: «بیا دیگر چرا گیج بازی در می‌آوری؟ زود بیا»
اما او نیامد.
محسن با صورتی برافروخته پرید توی خانه و در را باز کرد و ما همه دویدیم به حیاط خانه. قفس مرغ عشق بی‌بی پایین در حیاط بود. نزدیک شدم.
دیدم از دو مرغ عشق بی‌بی حالا فقط یکی در قفس مانده است.
همیشه دلم می‌خواست یکی از آن‌ها مال من باشد.
اما بی‌بی می‌گفت: «یا جفت یا هیچ‌کدام.» رضا از پشت اتاق بی‌بی آمد. همه گفتند: «رضا دیر کردی؟»
رضا گفت: «بی‌بی مریض شده برویم به بزرگ‌ترها خبر بدهیم.» همه ما برگشتیم به خانه‌هایمان و به پدر و مادرمان خبر دادیم که بی بی مریض است.
همه نگران وضع بی‌بی بودند. آمبولانس هم در کوچه بود.
بی‌بی را روی تخت گذاشتند در حالی که پارچه سفیدی رویش کشیده بود.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->