علی باقریان - توی یکی، دو ماه گذشته تلویزیون هرچه داشته و البته میتوانسته عرضه کند، ریخته روی داریه، بلکه بتواند پای مخاطبهایش را توی خانه بند کند. پرواضح است که نمیشود برای بیست، سی تا کانال دولتی سراسری که همه هم از یک مشرب و با یک مشربه آب میخورند، هرروز محتوای تصویری جدید تولید کرد (حالا بماند که اصلا بهنظر نمیرسد کسی چنین عزمی داشته باشد). توی چنین وضعیتی، خیلی طبیعی است که بعضی از کانالهای زنجیرهای ما، مثل همین «آیفیلم» و «تماشا» و امثالهم، هی سریالهای سابق و اسبق را بازپخش کنند. چیزی که خیلی طبیعی نیست، این است که یکعده باز مینشینند پای تلویزیون و این سریالها را میبینند؛ بیشترشان هم با چنان هیجانی که انگاری هرلحظه ممکن است اتفاقی توی داستان پیش بیاید که هیچکس ازش خبر ندارد! اگر اصل داستان هیجانانگیز باشد که دیگر نگویم! با این اوضاع، بزرگترین خلاقیتی که مدیرهای باریبههرجهت کانالهای بازپخشکن ما از خودشان بروز میدهند، همین است که اینجور سریالها را میگذارند برای روزهای مبادا.
باری، بههرجهت، نمیدانم امشب یا فرداشب، بنابه اعمال سیاستی که عرض کردم، هزارمین دور بازپخش «پدرسالار» از «آیفیلم» تمام میشود. این سریال خدابیامرز اکبر خواجویی بین خاصوعام آنقدر مشهور هست که هر شرحی را بیمحل کند. آنهایی هم که بیست، سی سال قبل نبودهاند یا توی وضعی قرار نداشتهاند که «پدرسالار» را هفتهبههفته تازهتازه ببینند، لابد یکی از ۹۹۹ دور قبل، لااقل یک نوبت، جامی ازش کشیدهاند و مزمزهاش کردهاند. اما -دروغ چرا؟! - اینبار مثل خیلی بارهای دیگر، خود من هم کنار همسرم باز نشستم پای قصه اسدالها شافَنَر، اسدالهخان، اسدا... واعظیان، و کسوکارش، با یک لحظهشماری خجالتآور همراه با تپشقلب شدید نشئتگرفته از هیجان مضاعف، برای دیدن بعضی صحنهها و سکانسها، مثلا آنجا که اسدالهخان ظرفهای سفره را یکی یکی زیر پاهاش خردوخاکشیر میکند و درودیوار را بهگند میکشد! و این درحالی بود که از دیدن غالب صحنهها و سکانسها رنج میکشیدم! باوجود همه اینها، اینبار که «پدرسالار» را میدیدم، به این نتیجه رسیدم که زندهیاد خواجویی، توی آندوره، بهیکمعنا، کاری کرده است کارستان!
فیلمساز ما با هوشیاری و موقعشناسی، سر بزنگاهِ یک تغییر و تحول فرهنگی، اثری خلق کرده است که سیر همان تغییر و تحول را نشان میدهد، آنهم به یک شکل بسیار جاندار و حتی شاید بشود گفت منصفانه. پدر من و البته بزرگترین عمویم که اتفاقا اسمش «اسدا...» بود هم از طرفدارهای پروپاقرص «پدرسالار» یا شاید بهتر باشد بگویم اَسدُلّاخان بودند، تاجاییکه میتوانم بگویم عاقبتِ او و خانوادهاش را سرلوحه زندگیشان قرار دادند: عمو اسداله من تا همین چند ساعت پیش که عمرش را داد به شما، سعی کرد جوری بچهها و خانوادهاش را دور خودش نگه دارد که شأن و شوکتش هم حفظ بشود. حالا که «پدرسالار» دوباره دارد تمام میشود و عمو اسداله من هم به آخر خط رسیده است، فکر میکنم اینچیزی که متفکرها به آن میگویند «پدرمآبی» (paternalism) (یک وضع شبیه همان پدرسالاری، اما توی ابعاد خیلی وسیعتر) به اندازه و وقتش چقدر خوب است، مثل بعضی از همین محدودیتهای کرونایی اجباری که خانوادهها را کنار هم جمع کرده است، بلکه تندرستتر و شادتر بمانند، و بمانند.