«آن روزها، یکبهیک، سهبهسه و پنجبهپنج میآمدند و میگفتند: ما زمین میخریم، اما زمین صاحبمرده نمیخریم». این جمله بخشی از کتاب «زمین فروشی» است که روایتهایش از فوت پدر آغاز میشود و به فروش زمین و خانه بعد از او میرسد؛ کتابی که چند سال قبل به قلم سیدماشاءا... جعفرنیا منتشر شد و تمام داستانهای آن به زمین برمیگردد. جعفرنیا که ساکن محله قدیمی حسنقلی است، گفتوگوهایش در داستان زمین فروشی کتابش را طوری روایت کرده است تا نشان دهد طرح نوسازی و بهسازی اطراف حرم که دست گذاشت روی خرید خانه و آواره کردن مردم، چطور آسمان و پرندگان را از همه گرفت. حتی در بخشی از داستان «زمین فروشی» جمله اینکه «زمین صاحبمرده نمیخریم» برمیگردد به شگردی که در روزهای اول آغاز طرح پیاده میشد تا زمین و خانههای خوب خریداری شود و دردسر انحصار وراثت گردن خریدار را نگیرد. خلاصه این داستان چنین روایت میشود: «مادر گفت: این سند خانه! با خودم فکر میکنم امروز دوباره و صدباره میروم و با پای خودم، با دست خودم زمین را میفروشم. دیگه این خانه نه مال من است و نه برای تو. به عکس پدر نگاه میکنم؛ به مادر نگاه میکنم و نگاه به خودم. من نمیخواهم فردا مردهام را شهرداری... . یادت هست، یک عمر روی همین زمین مو سفید کردی و کردم. خانه پدرت، خانه پدر، خانه خودت، خانه آخرالزمان و خانه آخرتت بود، نبود؟ ... به خودم چی بگم؟ این زبان سیاه شده، این زمین مرا سیاهبخت کرده، خودت خوب میدانی، خدایت میداند، همه میدانند. انگار آسمان هر چقدر باد، باران و برف داشته، روی خانه ما ریخته تا ما خانهخراب شویم. گاهی اوقات درخت آلبالو، سیب و انجیر را آب میدادم. گاهی درختچه نونهالی میکاشتم تا زمین خانه ما جنگل سرسبزی شود. وقتی که بهار میآمد و باران میبارید، بوتههای بینام روی تپه خاک خانه میروییدند و گنجشکها میآمدند کنار آنها و بازی میکردند... .
زمین فروشی کجاست؟ آن روزها، یکبهیک، سهبهسه و پنجبهپنج میآمدند و میگفتند: ما زمین میخریم، اما زمین صاحبمرده نمیخریم. آن شب، آن روز، خواب میدیدم که ما از اول خانهخراب نبودیم. خانه ما آباد و سرسبز بود ... اما امروز پرندگان رفتهاند، آسمان آبی پیدا نیست، خورشید رفته، صدای آدمی از کوچهها نمیآید، انگار نسیم و باد هم نمیوزد. مثل پدر، برادر، خواهر و مادر، همه دوستان، همه همسایهها رفتهاند. حالا به یاد مادرم هر شب قرآن بالای سرم میگذارم که نترسم و بخوابم؛ ولی هرشب همینکه میخوابم، با قارقار کلاغها بیدار میشوم، کلاغها از هر گوشه شهر به خانه هجوم میآورند تا مرا از خواب بیدار کنند، تا چشمم را درآورند...