هرکسی خط خودش را دارد؛ یکی با خودکار آبی خوشخط مینویسد، یکی با مداد کجومعوج. اما نویسنده فقط روی کاغذ امضا نمیزند، او با سبک مینویسد. سبک، امضای ادبی است: همان چیزی که باعث میشود اگر پنج جمله از نویسندهای بخوانی، بگویی «این قطعا کار اوست».
تعریف ساده: سبک یعنی شیوه خاص بیانِ اندیشه.
همان انتخاب واژهها، ضربآهنگ جملهها، نوع نگاه به دنیا و حتی سکوت بین کلمات.
وقتی از هدایت میخوانی، فضای سرد و گزنده نثرش را حس میکنی. وقتی صادق چوبک مینویسد، واژهها بوی خیابان میدهند و وقتی جلال آلاحمد قلم میزند، لحنش مثل معلمی است که در حین عصبانیت، مهربانی هم دارد. اینها همه سبکاند، نه صرفا جملهسازی.
همه ما برای مهمانی لباس انتخاب میکنیم؛ نه فقط برای پوشش، بلکه برای بیان خودمان. سبک هم لباس داستان است. اگر داستان غمگین است، ولی با نثر شوخ نوشته شده، یا اگر فضایی سنگین و تاریک بر نثر حاکم باشد همه اینها نشاندهنده شیوه برخورد، لحن و درنهایت سبک نویسنده است.
نویسنده باید ببیند لحنش با مضمونش هماهنگ است یا نه (درعین حال توجه داشته باشید که این هماهنگی همیشه به معنای همسویی نیست؛ گاهی تضاد، مؤثرتر و بهتر از همسویی کار میکند). رمان فلسفی با نثر شتابزده از ریتم میافتد، داستان عاشقانه با جملات سنگی خشک میشود. اگرچه هرطور که بخواهید بنویسید، حرف آخر را تأثیر متن بر مخاطب، مشخص میکند.
هیچکس از خلأ شروع نمیکند. همه ما در ابتدا از نویسندگان محبوبمان تقلید میکنیم؛ همانطور که کودک اول از دیگران حرفزدن یاد میگیرد. اما اگر همیشه با صدای دیگران بنویسی، مخاطب هرگز صدای خودت را نخواهد شنید.
تقلید مرحله یادگیری است، نه منزل آخر. سبک وقتی شکل میگیرد که از زیر سایه دیگران بیرون بیایی. برای مثال توجه کنید به کتابهای اول احمد محمود که تحتتأثیر صادق چوبک مینوشت.
بعضی نویسندهها در تلاش برای داشتن «سبک خاص» آنقدر اغراق میکنند که خواننده بعد از سه صفحه میگوید: «این نثره یا معما؟!» سبک قرار نیست مخاطب را شکست دهد؛ باید او را دعوت کند.
سبک فقط واژه نیست، ریتم است. مثل موسیقی، داستان هم وزن دارد. گاهی باید جمله کوتاه باشد تا ضربه بزند، گاهی بلند تا تأمل بیاورد.
مثلا جمله کوتاه میگوید: «در زد.»
جمله بلند میگوید: «در زد، اما نه از روی اطمینان؛ بیشتر شبیه کسی که امید و تردید را با هم در مشت گرفته باشد.»
هر دو درستاند، بسته به اتمسفری که میخواهی ایجاد کنی.
سبک از دلِ نگاه نویسنده بیرون میآید. اگر کسی دنیا را پر از طنز تلخ میبیند، نثرش هم همین طعم را خواهد داشت. اگر دیگری جهان را شاعرانه میبیند، جملههایش نرم و آشنا خواهند بود.
نثر فقط وسیله گفتن نیست؛ خودِ تفکر است. نویسندهای که بهخوبی فکر میکند، بهزیبایی هم مینویسد.
اول؛ بسیار بخوان. اما نه برای تقلید؛ برای شناخت تنوع زبان.
دوم؛ زیاد بنویس. هیچ سبکی روی کاغذ سفید پیدا نمیشود.
سوم؛ بازنویسی کن. سبک در نسخههای سوم و چهارم شکل میگیرد.
چهارم؛ گوش بده. نثر خوب، شنیدنی است. جملههایت را با صدای بلند بخوان؛ اگر گوش خسته شد، خواننده هم خسته میشود.
سبک، چیزی نیست که آن را اختراع کنی؛ چیزی است که با تمرین، تجربه و زندگی از درونت بیرون میجوشد. هر نویسنده سبک دارد، حتی اگر هنوز خودش نفهمیده باشد. در نهایت، نویسنده خوب مثل نقاشی است که قلممو را نه برای رنگ، بلکه برای گفتوگو با جهان برمیدارد. سبک، همان صدای درونی اوست که در هیاهوی ادبیات جهان هنوز شنیده میشود.
با احترام عمیق به خورخه لوئیس بورخس و جهان داستانی و ذهنی منحصربهفردش.