سرخط خبرها

آنکه می رود و آنکه می مانَد

  • کد خبر: ۵۷۰۵۹
  • ۰۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۲:۱۲
آنکه می رود و آنکه می مانَد
حبیبه جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار

مرد پک عمیق رضایتمندانه ای به سیگارش می زند و در اتاق را باز می کند. یک اتاق کوچک دو در سه است که او داخلش نمی آید. فقط با دستش فضای آن را نشان می دهد و می گوید: «دکتر شمران!» توی اتاق، یک تخت یک نفره هست که یک پتوی پلنگی زرد و قهوه ای رویش انداخته اند.

کف اتاق یک قالی زرشکی رنگ و رو رفته پهن است که برای این اتاق، بزرگ است و از دیوارهای دو طرف خودش را کشیده بالا و یک طرف آن هم رفته زیر پایه های لاغر پوسته پوسته یک کمد لباس چوبی قدیمی که بالای آن یک چمدان چرمی سورمه ای درب وداغان هست با قفل های استیل بیضی. اتاق یک جوری است که انگار صاحبش تازه آن را ترک کرده. با اینکه همه چیزش کهنه است، این حس را به آدم می دهد.

آرام می نشینم روی پتویی که کامل مرتب شده است. پلنگی که روی آن لم داده کمی خودش را جمع می کند و به من هم جا می دهد. دلم می خواهد به مرد که موهای وز جوگندمی دارد و نمی دانم از کی مدیر این مدرسه صنعتی پسرانه در جنوب لبنان بوده است بگویم آن چمدان سورمه ای چرمی را برایم بگذارد پایین. نمی دانم توقع دارم چی توی آن ببینم و آیا اصلا چیزی قرار است ببینم. به نظرم در این چهار دیواری لخت و ساده که حالت موقت اتاق یک مسافرخانه بین راه را دارد، همه چیز خیلی جفت و جور است.

همه چیز حاکی از عدم ثبات است. همه چیز جوری طراحی شده که بدانی روی صاحب این اتاق نمی توانی و نباید برای یک زندگی معقول حساب کنی، برای زندگی ای که برنامه ریزی و قاعده و بشوی و بساب و سکونت و امنیت و حساب و کتاب و زن و بچه می خواهد. چمدان بزرگ سورمه ای یکی از اعضای اتاقی است که سرجمع چهار عضو دارد: فرشی برای نشستن، صندوقی برای حفظ اسراری شاید، تختی یک نفره و یک چمدان برای رفتن در هر لحظه ای که اراده کنی و هر لحظه ای که لازم باشد.

این اتاق مردی است که دو بار ازدواج کرده و 4 بچه داشته اشت. یاد حرف غاده می افتم: «مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم می رویم مؤسسه با بچه ها. مادرم رفت آنجا را دید. فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما معلول بودید؟ دست نداشتید؟ چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ به مصطفی می گفت: تو دخترم را دیوانه کردی. دخترم را جادو کردی. او را از این جادویی که کرده ای آزاد کن.»

به نظر می رسد آن ها آدم ها را جادو می کنند. به نظر می رسد آدم ها با اختیار خودشان زندگی هاشان و آرامششان را دودستی تقدیم آن ها می کنند. آن ها که انفجارهایی نورانی در یک تاریکی مطلق اند به جای جریانی کم سو اما ممتد در یک تاریکی مطلق. آبشارهایی سنگین و خیره کننده اند که دوست داری زیرشان بایستی و با تمام وجود در آن ها که به مقصدی طوفانی و پیش بینی ناپذیر پایین می ریزند یکی شوی به جای رودخانه هایی که با حوصله و کرختی ای وسوسه کننده همان راهی را که هرروز رفته اند دوباره و دوباره می روند. آن ها پدرهای خوبی نیستند. شوهرهای خوبی نیستند.

برادرها، خواهرها و مادرهای خوبی نیستند. خوب هم نه، طبیعی. انتخاب برای آن ها بین خوب و بد نیست. بین عادی و غیرعادی است. بین قاعده و خلاف قاعده است، بین عادت و خرق عادت، بین بزرگ و بزرگ ترین، بین وضع موجود و وضع موعود، بین هست و باید، بین خط و عبور از خط . آن ها برای کارهایی غیرعادی تر و خطیرتر از زندگی خانوادگی، ادامه نسل، حساب پس انداز، خواب بعدازظهر و بازنشستگی درست شده اند و به همین دلیل، وقتی عاشق می شوند، وقتی پدر یا مادر می شوند و با ضرورت امنیت و سکونت و ثبات رودررو می شوند -چون به هر حال آدم اند- وقتی در این موقعیت های عادی بشری قرار می گیرند، تازه وجه تراژیک قصه رخ می نماید. تقصیر آن ها نیست.

 

آن ها برای این زندگی ساخته نشده اند. آن ها میدان های فراخ تر و خطرناک تری می خواهند و تاریخ هم همیشه راوی همین میدان های فراخ تر و خطرناک تر بوده است، راوی آن آبشارهای خیره کننده و طوفانی به جای رودخانه های سربه زیر و روان. کتاب چمران را که می نوشتم، جاهایی بود که دلم می خواست سرش داد بزنم، در عین حال که تحسینش می کردم. وقتی غاده با التماس به او می گفت: «بیایید برگردیم. من نمی توانم اینجا بمانم.» و مصطفی می گفت: «تو آزادی. می توانی برگردی.» وقتی چشم های غاده پر از اشک می شد و می گفت: «می دانید که بدون شما نمی توانم برگردم.» و مصطفی می گفت: «اگر خواستید بمانید، به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.» و من به جای غاده، توی سکوت جواب می دادم: «اگر این طوری فکر می کنی، چرا عاشق شدی؟ اصلا چرا زن را به زندگی ات راه دادی؟ چرا نرفتی و خودت را در اتوپیای خودت حبس نکردی؟ اصلا فکر می کنی کی هستی؟» و بعد یادم می آمد او کیست. او کسی است که من دلم می خواهد باشم. او کسی است که جور دیگری است. او کسی است که بین بزرگ و بزرگ ترین انتخاب می کند، بین خط و عبور از خط. او قهرمانی است که ما به جادویش تن می دهیم. اما آنچه من و ما فراموش می کنیم این است که جادوی بزرگ تر و راز مگوتر جای دیگری است.


بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم ما همان طور که ناممکن هایی مثل خورشید و آب را به جوخه عادت بستیم و با بدیهی انگاری تیربارانشان کردیم، بر معجزه زنانی که فرزندان و همسرانشان را در جنگ از دست دادند چشم پوشیدیم. سیزیف سرکش و سرسخت درون آن ها را که دشوارترین و ناممکن ترین راز را هر روز و هر روز به دوش کشیده بود و به دوش کشیده است، هیچ کس ندید. یا شاید دید اما به قول بهمن جلالی، با احترامات فائقه از کنارش گذشت. و گاهی که این جمله مهدی باکری را می بینم، با خودم فکر می کنم مثل خیلی چیزها این را هم او خوب می فهمید. سیزیف را می فهمید. مگوترین راز را می فهمید. ناممکن ترین کار را می فهمید و فرق آن که می رود و آن که می مانَد را می فهمید.


«دعا کنید خداوند شهادت را نصیب شما کند. چون جنگ که تمام شود دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند. دسته ای همه چیز را فراموش می کنند و دسته ای به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .پس از خدا بخواهید که با شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و در دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار است.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->