هما سعادتمند - به بهانه 17مرداد و روز خبرنگار بهسراغش رفتیم. تا پیش از آن دیدار، گمان نمیکردم مردی که 81سال از عمر نودوهشتسالهاش را در مطبوعات مختلف کشور قلم زده و پستهای رسانهای بسیاری (از خبرنگاری بگیرید تا مدیرمسئولی) را تجربه کرده است، حالا اینطور در غار تنهاییاش کز کند و منتظر مرگ باشد. زیر سقف خانهاش که آپارتمانی پنجاهمتری در یکی از کوچههای خیابان کوشش بود، جز بسیاری کتاب، آرشیو مطبوعات قدیمی، عکسها و اسناد، یک تختخواب زهواردررفته و آشپزخانهای بههمریخته که از ظاهرش معلوم بود سالهاست سلیقه زنی را در خود ندیده است، چیز دیگری نبود. با گوشهای سنگین، سوالاتمان را دوتا یکی و نصفهنیمه جواب میداد اما وقتی پرسیدیم چه آرزویی دارید، با تلخندی گفت: «دعا کنید زمستان امسال را نبینم.» بعد هم این شعر را پشت کلماتش انداخت و دیگر هیچ نگفت: «از آتشی که به جان دارم، آذرم.»
علیاصغر آذری 17 مرداد امسال نام و عکسش تیتر روزنامه شد تا از سرنوشت مردی بگوییم که عنوان قدیمیترین خبرنگارِ زنده ایران در پسوند نامش نشسته است، درحالیکه در گمنامی یادها و نامها گذران روزگار میکند اما کاش همهچیز به همین تنهایی ختم میشد. پیری و کهولت سن از او که هرگز در تقدیرش فرزندی نداشت و همسرش هم سالها پیش از این بدرود حیات گفته، چند استخوان مچاله باقی گذاشته بود که بهسختی از پس رتقوفتق امور زندگیاش برمیآمد. همین امر سبب شده بود او در غیربهداشتیترین حالت ممکن در اتاقی نمور که حشرات مختلف بر در و دیوارش راه میرفتند، روزهایش را به شب بدوزد و منتظر فردایی دیگر باشد.
گفتوگو با او درست در روز خبرنگار چاپ شد؛ یعنی در گیرودار ایامی که مسئولان سازمانهای مختلف با شعار تکریم خبرنگار به رسانهها و خبرگزاریهای شهر سر میزدند و صاحب تریبون میشدند. همان روزها فرصت را مغتنم شمردیم و شرح حال او را برای بسیاری از آن مسئولان محترم بازگو کردیم تا مگر در این میانه، مهر یکی کارگر شود. از شما چه پنهان که مسئولان هم با شوق شنیدند و وعدهووعیدهای بسیاری دادند. یکی وعده سرکشی داد و دیگری از نصب تابلوی خیابان به نامش گفت. سازمانی قول داد برای شستوشو و بهبود وضعیت بهداشتی خانهاش نیرو بفرستد و سازمان بعدی از برگزاری مراسم تجلیل، داد سخن زد. بعید میدانستم حتی یکی از این وعدهها به ثمر ننشیند و تب دستگیری از او که تنها به یک پرستار نیاز داشت، در کمتر از یک هفته سرد شود و مسئولان مثل همیشه بروند و پشتسرشان را هم نگاه نکنند. شد و بسیاری تماسها ما را به فردا و فرداهای بعدی وعده میداد. عصر 17مهر1398، علیاصغر آذری در بیمهری تمام نفس آخر را کشید و به خاطرهها پیوست و آنطور که خودش آرزو میکرد، زمستان امسال را ندید.
واقعا چه باید گفت؟ چه باید کرد؟ یقه اتوخورده کدام سازمان را باید گرفت و فریاد زد که آیا باید سرنوشت مردی چون او با این سابقه فرهنگی این باشد؟ علیاصغر آذری هم مانند بسیاری از اهالی قلم و فرهنگ این دیار رفت و جز نامی کنج اوراق کهنه کتاب، چیزی از آنان باقی نماند و خوب میدانیم که آخرینِ این قافله نخواهد بود. اگرچه تا به اینجا کمکاری شد ولی دلمان میخواهد بگوییم که از او کتابها، عکسهای تاریخی و اسناد قدیمی بسیاری به یادگار مانده است که میشود همه را در موزهای به نام او تجمیع کرد. کاش مسئولان مربوط در باب این یک قلم کوتاهی نکنند.
بخشی از گفتوگوی منتشرشده با او
«در مشهد، کارم را با روزنامه «پرخاش» شروع کردم، اما همزمان برای روزنامههای «کارزار»، «هوشیار» و «آفتاب شرق» هم قلم میزدم. نیمه دوم دهه۲۰ بود که خودم بهصورت مستقل، روزنامهای تاسیس کردم و اسمش را «آذرنگ» گذاشتم. آذرنگ ابتدا بهصورت یومیه و بعدها هم به شکل هفتهنامه منتشر میشد. سال۱۳۵۱ بهدلیل فراوانی هفتهنامهها در مشهد، دولت تصمیم به تعطیلی برخی نشریهها گرفت که آذرنگ هم یکی از آنها بود. پس از تعطیلی، دوباره همکاریام را با دیگر مطبوعات مشهد ادامه دادم و برای بسیاری از روزنامهها و نشریههای آن دوران مانند «فرمان»، «نبرد ملت»، «پرچم اسلام»، «اطلاعات»، «ایران» و «خراسان» و بسیاری از این دست روزنامه و مطبوعه، گزارش و مطلب مینوشتم.»؛ داشتن ۲۱کارت خبرنگاری داخلی و ۳کارت خبرنگاری خارجی، شاهدی است بر حقیقت حرفهای او از سالهای سختکوشیاش در مطبوعات مشهد.
دکههای روزنامهفروشی را من در مشهد دایر کردم
اما تمام فعالیتهای آقای آذری به نوشتن و قلم زدن محدود نمیشود. او علاوهبر اینکه نمایندگی توزیع روزنامههای غیروطنی در کشور را داشته است، در اواخر دهه۲۰ تصمیم میگیرد به شیوه پایتختنشینها در مشهد دکه روزنامهفروشی دایر کند: «در فضای انقلاب، روزنامهای در عراق به نام «سندان» وجود داشت که با ایران همراهی میکرد و نمایندگیاش در استان با من بود. همچنین پیش از انقلاب سرپرستی نشریات مختلف به چند زبان دنیا ازجمله فرانسه، آلمانی، انگلیسی و روسی نظیر «نیوزیک»،
تایم، دیسکاور و اینتراویا را برعهده داشتم و این نشریات را در سطح مشهد توزیع میکردم. علاوهبر اینها، سال۱۳۲۸ بود که دیدم برای بهبود کار رسانهها بهتر است ما هم در مشهد دکه روزنامهفروشی داشته باشیم؛ برای همین رفتم آستان قدس و آنجا موضوع را مطرح کردم. تمام مراحل اداریاش را هم خودم انجام دادم تا بالاخره موفق شدم دو دکه روزنامهفروشی یکی برای بالاخیابان و دیگری برای پایینخیابان دایر کنم.»