داستان نوجوان | «نامه‌ای از سلمان»
  • کد مطالب: ۷۴۰۸۰
  • /
  • ۰۴ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۴۶

داستان نوجوان | «نامه‌ای از سلمان»

با چشمانی که اندازه‌ی گودال ماریانا باز شده بود، نگاهش کردم. نزدیکم شد. آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی کنار کشیدم.

بهاره قانع‌نیا- با چشمانی که اندازه‌ی گودال ماریانا باز شده بود، نگاهش کردم. نزدیکم شد. آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی کنار کشیدم.
خندید ‌‌و گفت: «ترسیدی؟!»

نگاهی به صفحه‌ی پیام‌رسان گوشی‌ام کردم. چراغ آنلاینش هنوز سبز بود.
سریع نوشتم: «حسام؟!»

صدای دینگی از توی دستش بلند شد.
گوشی‌اش را نگاه کرد و‌ خندید و‌ نوشت: «جانم!»

بعد کنارم نشست ‌‌و گفت: «دیوونه شدی؟! روبه‌روت ایستاده‌م، بعد بهم پیام می‌دی؟»
گفتم: «بابا، تو دیگه کی هستی؟! همین الان داشتیم باهم چت می‌کردیم. چه‌طوری خودتو رسوندی اینجا؟»

لبخند مضحکی زد ‌و گفت: «با سفینه‌ی فضایی!»
هم از کارش تعجب کرده بودم، هم خوشم آمده بود.

خندیدم. حسام هم خنده‌ای کرد و بعد انگار که یاد چیز مهمی افتاده باشد، بلند شد و‌ خیلی جدی گفت: «پاکت رو رد کن بیاد ببینمش.»

دور و برم را نگاه کردم. به دلیل شوکی که چند دقیقه‌ی پیش با آمدنش به جانم وارد کرده بود، رسما موضوع پاکت را فراموش کرده بودم.
گفتم: «همین‌جا بود الان. نمی‌دونم کجا افتاده.»

دور و بر باغچه را نگاه کردیم. افتاده بود کنار شمشادها. حسام، پاکت را روی هوا از دستم قاپید و گفت: «اما عجب پاکت خفنی داره. خطش به نظرم خیلی عجیب می‌آد.»

سکوتم را که دید، چشمکی زد و ادامه داد: «ناقلا فامیل خارجی داشتین و چیزی نگفته بودی؟!»

از کارهایش خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «من خودم الان فهمیدم در یک گوشه‌ای از دنیا که نمی‌دونم کجاست، انسانی زندگی می‌کنه که نمی‌دونم کیه و‌ دستخط عجیبی داره که نمی‌تونم بخونمش!»

گفت: «راستی، گفتی دستخط! درباره‌ی رمزگشایی از دستخط یک فکر بکر به ذهنم رسیده.»
خوشحال شدم. همیشه به راه‌حل‌های حسام ایمان داشتم. نزدیکش نشستم و گفتم: «فکر بکرتو خریدارم!»

گوشی‌اش را گرفت جلو چشمانم. در قسمت جست‌وجویش نوشت: «جالب‌ترین خط‌های دنیا» و بلافاصله فهرستی از خط‌های جورواجور باز شد.
از بالا دانه‌دانه گشتیم تا رسیدیم به خطی شبیه به آنچه روی پاکت نامه بود.

هم‌ تعجب کرده بودم، هم‌ خنده‌ام گرفته بود. زیر لب گفتم: «هندی!»
حسام کف دست‌هایش را به هم‌ چسباند و صدایش را تغییر داد و گفت: «آهای مهاراجه! نکنه اصالتا اهل هندوستان هستین و خبر نداری؟»

یکی زدم روی دستش ‌‌و گفتم: «نه‌خیرم! ما ایرانی هستیم، لطفا سر ملیتم با من شوخی نکن!»

هنوز حسام در دفاع از خودش حرفی نزده بود که صدای در حیاط آمد. بابا بود. هردویمان مثل فنر از جا پریدیم و‌ سلام کردیم. بابا بامهربانی سری تکان داد و گفت: «بیاین بالا بچه‌ها. توی حیاط گرمازده می‌شین.»

حسام پاکت‌به‌دست، دوید سمت بابا و‌ گفت: «آقای علیخانی! امروز یک نامه از هندوستان برایتان آمده. من و سپهر داشتیم فکر می کردیم چه‌طور چنین چیزی ممکن است!»

بابا با تعجب و اشتیاق نامه را از حسام‌ گرفت. سریع بازش کرد و‌ برگه‌ی داخلش را درآورد و همان‌طور که تای آن را باز می‌کرد، با حسرت گفت: «آخ سلمان! بالأخره نامه‌ات رسید؟ نمی‌دونی چند ساله منتظر خبری از تو هستم!»

من و حسام میخ‌کوب شده بودیم توی چهره‌ی بابا.

بعد از چند دقیقه، آمد لب باغچه نشست و گفت: «من و سلمان دوست و هم‌کلاسی بودیم. درست مثل الان شما ۲ نفر. پدر سلمان تاجر چای بود و بیشتر وقت‌ها به هندوستان سفر می‌کرد تا اینکه سلمان یک روز اومد و گفت پدرش برگشته و می‌خواد این‌دفعه او و مادرش رو هم با خودش به هندوستان ببرد.

پذیرفتن اون اتفاق برای من خیلی سخت بود، چون سلمان تنها دوست من در این عالم بود. اما خب چه‌کار می‌تونستم بکنم جز اینکه از او قول بگیرم گاهی نامه‌ای برام بفرسته و از حال و روزگارش بگه.

اول‌ها بیشتر می‌فرستاد، اما یک مدت بعد فراموشم کرد و دیگه خبری از نامه‌هاش نبود تا اینکه بعد از سال‌ها باز امروز خبری از دوست قدیمیم رسید و حسابی خوشحالم کرد. فکر می‌کردم منو پاک از یاد برده، اما حالا می‌بینم که خاطره‌ها زده‌اند روی دست فاصله‌ها!»

نگاهی به حسام کردم او هم داشت به من نگاه می‌کرد. یعنی روزگار برای دوستی ما ۲ نفر چه خوابی دیده بود؟!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.