داستان کوتاه | «مشاعره وسط یک دنیا کار»، نویسنده: بهاره قانع‌نیا
  • کد مطالب: ۸۰۲۰۳
  • /
  • ۰۷ خرداد‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۲۹

داستان کوتاه | «مشاعره وسط یک دنیا کار»، نویسنده: بهاره قانع‌نیا

این روزها دارم مشاعره تمرین می‌کنم اما ظرفیت حــافــظــه‌ی تلفــن همراهم کم است.

بهاره قانع نیا - این روزها دارم مشاعره تمرین می‌کنم اما ظرفیت حــافــظــه‌ی تلفــن همراهم کم است، آن‌قدر کم که هرشب قبل از خواب مجبور می‌شوم بیشتر عکس‌ها و یادداشت‌های روزانه‌ام را پاک‌سازی کنم.

گاهی انتخاب بین پاک کردن ‌و نگهداشتن بعضی مطالب کلافه‌ام می‌کند، به‌ویژه وقتی پای حذف پادکست‌ها و پی‌دی‌اف‌هایم وسط باشد.

تازه مدت‌هاست زنگ هشدارش هم از کار افتاده، به طوری که یادم رفته است آخرین باری که با زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و برای هشیار‌شدن 10 بار زمانش را تغییر دادم کی بود!

تصمیم می‌گیرم یک بار برای همیشه درباره‌ی مشکل گوشی‌ام با بابا صحبت کنم، شاید خدا نظری کند و دل بابا نرم بشود و مدل گوشی‌ام را ارتقا بدهد!

***

وارد آشپزخانه می‌شوم. بابا پشت میز غذاخوری نشسته است و دارد برای کمک به مامان، لوبیاسبز پاک می‌کند.

چشمش که به من می‌افتد، چاقو را روی سینی می‌گذارد و به افتخارم دست می‌زند: «به‌به! شاه‌ شمشادقدان خسرو شیرین‌دهنان وارد می‌شود!»

با اینکه از استقبال خلاقانه‌ی بابا خنده‌ام گرفته، سعی می‌کنم دهانم را کنترل کنم تا خنده‌ی پهنی نزنم و فضا را شاد و صمیمی نکنم. شاید می‌پرسید چرا! خب، دلیلش کاملا مشخص است.

اگر بخندم، بابا فکر می‌کند از وضعیت گوشی‌ام آن‌قدرها هم که می‌گویم ناراحت نیستم و بعد، به طور جدی فکری برای مشکلم نمی‌کند.

پس همان‌طور که سرسنگین‌ بودم، نشستم روبه‌روی بابا. گوشی‌ام را گذاشتم وسط میز و گفتم: «یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش، می‌سپارم به بابا از دست حافظه‌ی کمش!»

بعد گوشی را هل دادم سمت مامان و ‌بابا و ‌گفتم: «بفرمایید! تحویلش بگیرید!»

مامان با تعجب نگاهی به بابا کرد و پرسید: «چیزی شده؟»

بابا یک مشت لوبیاسبز از توی سبد برداشت و ریخت جلو من و‌ گفت: «پس شما هم بفرمایید تحویل بگیرید! لطفا دست بجنبانید که کلی چیزمیز برای شستن و پاک‌کردن و خرد کردن داریم!

به قول شاعر: ده روز دور گردون افسانه است و افسون. نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.»

لوبیاها را برگرداندم توی سبد و‌ گفتم: «بابا، من جدی‌ام!»

مامان ناراحت شد و گفت: «ای بابا، من یک ساعت این لوبیاها رو شستم ‌و ضدعفونی کردم! میز کثیفه. چرا هی لوبیاها رو‌ می‌کشین روی میز؟! پدر و پسر فقط بلدین کار زیاد‌ کنین! نخواستم! کمک نخواستم!»

بعد سبد لوبیاها را برداشت و گرفت زیر شیر.

با تعجب به بابا نگاه کردم. به نظرم واکنش مامان خیلی شدیدتر از چیزی بود که می‌بایست!

جوری مامان با مشکل لوبیاسبزهایش مشغول شد که یک لحظه مشکل گوشی‌ام را از یاد بردم.

بابا دلجویانه گفت: «پا شو آقاکیوان، پاشو پسر گلم. بادمجونا رو بیار با هم پوست بگیریم، از دل مامان‌خانومی دربیاریم!»

مامان سبد خیس لوبیا سبز را گذاشت توی سینی و گفت: «بعدشم نوبت گل‌کلم‌هاست. اصلا امسال هرکی ترشی و‌ شوری می‌خواد باید خودش زحمت خرد کردن و آماده‌سازی موادش رو بکشه. وا... از پا افتادم. بشوی، بساب، بپز!»

بابا در تأیید حرف‌های مامان انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت و گفت: «ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.»

دیدم اوضاع خراب‌تر از آن است که بخواهم حرفی بزنم. گوشی‌ام را از وسط میز برداشتم و‌ گذاشتم توی جیب شلوارم. بعد رفتم سمت شیر و دست‌هایم را تمیز شستم.

کارد کوچکی برداشتم و نشستم جای بادمجان‌ها و گفتم: «خوش‌بختی یعنی لب پدر و مادرت بخندد حتی اگر چشم گوشی‌ات بگرید!»

مامان و بابا با تعجب نگاهی به هم انداختند. دیدم موقعیت مساعد شده. سریع گوشی را از جیبم ‌در آوردم و‌ گفتم: «سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.