برای دیگران خیلی مهم نیست که کجا بهدنیا آمدهاند؟ نام و عنوانشان چیست؟ آیا سقفی روی سرشان بودهاست یا نه؟ خانواده دارند یا نه؟ بعضیها شاید نگاهشان را قلاب خود کنند، اما از کنارشان بیتفاوت میگذرند. هرشب سر راهم، کنج فلان کوچه و پسکوچه، سری را میبینم که داخل کیسهزبالهای خم شدهاست و حواسش به اطراف نیست که چند نفر از سر ترحم نگاهش میکنند و برایش دل میسوزانند. به کارتنخواب معروفند. همیشه هم هستند، تابستان و زمستان ندارد. اما سرما که میرسد و هر آدمی برای رسیدن به خانه و سرپناهش شتاب میگیرد، آنها بیشتر بهچشم میآیند که مفلوک و رنجور، قدمبهقدم صدمتری در حال خودشان هستند. نمیدانم آیا به این فکر میکنند که چرا بهجای داشتن سقفی روی سر و یک اتاق گرم، باید حال و روزشان این باشد که گاهی حتی دستشان به پتوی کهنهای نرسد تا شبهای سردشان را به صبح برسانند؟
چرا باید یدککش این عنوان باشند و نه شهروندی که حق حیات، حق زندگی خوب و امنیت اجتماعی و روانی دارد؟
اما خوشتان بیاید یا نه، خانواده داشته باشند یا نه، حالشان خوب شود یا نه، چیزی از انسانیت سرشان بشود یا آنقدر خمار مانده باشند که به جز رسیدن مواد به چیزی فکر نکنند، آنها جزو اعضای این شهر هستند؛ مثل من، مثل تو، مثل همه آنهایی که اگر برای امنیت اجتماعی و زندگی خوب و آراممان، مسئولان جایی کم بگذارند، صدایمان بلند میشود. ما هرروز منتظر بارش باران و برفیم. برایمان پاییز و بارشهای مداومش تماشایی است. اینکه یقه بارانیمان را بالا بکشیم و دست خانوادهمان را بگیریم و قدمبهقدم کوچه را با لذت طی کنیم و شاکر خدا برای این همه زیبایی باشیم.
برایمان خیلی مهم است فصلهایمان متفاوت باشد و لذتش را ببریم، اما برای بعضیها همین که جهش رعدی آسمان را روشن میکند، اول مکافات است؛ کجا بخوابند؟ چطور شکمشان را سیر کنند؟ با سرما میتوانند کنار بیایند یا نه؟ آنهایی که زندگیشان خلاصه شده در پتوی نخنما و کهنهای که از بیخانمانی مجبورند سر دوش بگیرند تا شب سرد دیگری را هم بتوانند دوام بیاورند و زندگی کنند، پاییز که تمام میشود به فکر بدرقهکردن آن با جشن باشکوه یلدا نیستند. معمولا خیلیها از وجود کسانی که شب تا صبح را میان صدمتری یا کنج پارک و کوچهها روی تکه کارتنی میگذرانند و چشمشان به آسمان است که نبارد و خیسشان نکند، بیخبرند، اما همه میدانیم زمستان نزدیک است. هوا سرد است و سرمایش ناجوانمردانهتر از این هم میشود. باور کنید برخی از همین هممحلیهای دیروز ما، مجبورند زیر این سرمای هوا بلرزند و چشم داشته باشند که کی سپیده صبح میزند. آمار و تعداد کارتنخوابهای این محله را نمیدانم، اما مطمئن هستم هرروز چندنفر بهعلت سرمای گزنده از بین میروند و گمنام دفن میشوند، بی آنکه کسی بفهمد یا برایشان سوگواری و عزاداری کند. شاید برای آسمان فرقی نکند کی، کجا و روی چه کسانی ببارد، اما باید برای ما خیلی مهم باشد که همنوع ما حالش خوب نیست که هیچ، خانواده ندارد که هیچ، لباس و جای گرمی هم برای خوابیدن ندارد. آنها هم پیکره محله و شهر ما را تشکیل میدهند. انسانیت حکم میکند هیچوقت کسی را تنها نگذاریم، تجهیز گرمخانهها و همراهی مردم کمک میکند یک نفر این روزها از مرگ نجات پیدا کند.