ایلیا موسایی
پرده اول
یک هفته بعد نیما یک پیام برای باراد فرستاد: «من خراب کردم بیا بازی رو تمومش کنیم. جبران میکنم» حدود شب بود که جواب رسید: «به به پسر بارانی. چیه بهت پیام داده؟»
«زنگ میزنه. وقتی برمی دارم فقط صدای جیغ میشنوم»
«خب جواب نده»
«تهدید میفرسته»
«نترسی پسر بارانی»
پرده دوم
شبی که باراد بعد از مدتها به خانه خاله اش آمد. سر شام نشسته بودند و مادر از ادب و معصومیت پسرخواهرش قند توی دلش آب میشد. بعد از شام پسرها به اتاق رفتند و بازی ادامه پیدا کرد؛ در طول مراحل پنج بار خواسته شد که «ساعت ۲:۴۷ باید از خواب بیدار بشی و بری بالای سر یکی از اعضای خانواده، یک دقیقه نگاهش کنی» نیما سه بار بالای سر مریم کوچولو ایستاد. دوبار هم که پدر شب کار بود سراغ مادر رفت. هرهفته سه ویدئوی شکنجه توی دارک وب تماشا میکردند. نیما حالا عادت کرده بود. تمام لحظههای پوست کندن آدمها را نگاه میکرد؛ اینکه چطور ضجه میزنند یا وقتی شکمشان را بدون بی حسی جراحی میکنند خون از گوشه لبشان شره میکند و مثل جن زدهها به هذیان گفتن میافتند. در هر مرحله چهار آهنگ سفارش داده میشد. نیما فکر میکرد که متالیکا در برابر این آهنگها یک شوخی مضحک است. صدای ارواح و جیغ زدنها وسط گرولینگ که مثل وحشت توی رگها رخنه میکرد. کم کم عکسهای دیگری جای تصاویر متالیکا را گرفتند. اول عکس «مریلین منسون» روی سقف نشست که با همان چشم معروف سفیدش به دوربین زل زده بود. بعد عکسها بیشتر شدند؛ بدنهایی که حلقههای فلزی داشتند و تتو روی پهلوهای استخوانی. عکس آنتون لاوی با انجیلش.
پرده سوم
۳ هفته بعد باراد اعتراف کرد که پدر و مادرش اصلا ورشکسته نشده اند.
نیما گفت: «ولی خاله ام اینو به همه گفته»
«ماجرا به اون رفیقم مربوط میشه که با هم داشتیم مراحل بازی رو میرفتیم»
«چه ربطی داره به اسباب کشی تون به اینجا؟»
«پسره خودشو سوزوند. رفت بالای پشت بوم و خودشو آتیش زد. مادرش هم چتای من و اونو خونده بود و اومد سراغ پدر و مادرم. مادرم اصلا زیر بار نرفت. زنه اومده بود سر و صدا کردن دم خونه، ولی عین چی خیط شد»
نیما زورکی خندید.
«منم چتا رو پاک کرده بودم. تو تلگرام میتونی چتا رو هم برای خودت و هم برای اون طرف دیگه پاک کنی. برا همین حرفش به جایی نرسید. یهو دید عه تو چتا همه چی رفته رو هوا»
«خخخخخ»
«بعد شروع کردن اذیت کردنمون و آخرش قرار شد بیایم اینجا و به همه بگیم اوضاع بابام بی ریخت شده»
نیما توی لپ تاپ را باز کرد. گفت: «چرا این همه میگه بریم بالای سر یکی از اعضای خونواده؟»
«تو نهنگ آبی هم مدام تکرار میکنه بری لبه بوم یا یه ساختمون بلند بشینی»
نیما گفت: «خب که چی؟»
«اونجا مرحله آخرش این بود که خودتو پرت کنی»
نیما را بست. «مگه نگفتی دوستت خودشو آتیش زد؟»
«خب... قبلش یه بلایی سر برادر بزرگه اش آورد»
«تو خواب؟»
«به تو چه. چرا این همه سؤال میپرسی؟»
پرده چهارم
کم کم همه چیز عوض شد. جهان جای تاریکی بود و نیما به تدریج لاغرتر میشد. تمام روز را توی اتاق میگذراند و با کسی حرف نمیزد. مراحل بازی را فقط موبه مو اجرا میکردند. بریدن لب با تیغ، زخم روی بازو؛ حالا دیده شدن این رد زخمها اهمیتی نداشت. وقتی مادر میپرسید، با یک جواب سربالا همه چیز ماست مالی میشد. کتک زدن یک آدم پیر و ضبط کردن، خفه کردن چند حیوان که از فنچهای کوچک خال خالی شروع میشد و به خرگوش لوپ رسید. تمام مراحل باید گزارش داده میشد تا وارد مرحله جدید شوند. آخرین مرحله: «یکی شونو برای آزادی انتخاب کن و خودت با شعلهها رها شو»
پرده پنجم
قرار نیمه شب بود. باراد ساعت ۲:۴۷ دقیقه آمد. یک چهارلیتری دستش بود. با هم از پلهها بالا رفتند. توی راه پلهها نیما دید که روی لباس باراد چند قطره خون پاشیده. درِ فلزی را باز کردند و در نور ضعیفی که میرسید با صورتهای خونسرد و بی حالت روی بام ایستادند. باراد چهارلیتری و گوشی موبایلش را زمین گذاشت. گفت: «من یه جور دیگه انجامش میدم»
نیما فقط نگاهش کرد.
«می خوام از خود بازی هم آزاد بشم»
لبه بام ایستاد. یک لحظه به پایین نگاه کرد و بی اینکه صورتش را برگرداند خودش را پرت کرد. نیما همانجا ایستاد. صدای تلپ آرامی آمد. بعد به لبه بام نزدیک شد و پایین را نگاه کرد. باراد مثل کسی افتاده بود که ادا در میآورد. انگار با صورت روی زمین دراز کشیده باشد. دست هایش رو به پایین بود و فقط از کنار سرش خون شتک زده بود روی آسفالت. نیما برگشت کنار چهارلیتری بنزین. موبایل باراد را برداشت تا ویدئوی ضبط شده را ببیند. توی تصویر لکههای تیرهای دیده میشد که میجنبیدند. تصویر چرخید و مادر باراد در فضای نیمه تاریک دیده شد که خواب است. دوربین نزدیکتر شد و یک باره از سمت راست تصویر یک دست، چاقوی شکاری مشکی را توی گردن مادر فرو کرد. اول خون فواره زد. بعد صدای خُرخُر از گلوی نیمه جان بلند شد و دست هایش گیج و گول ملافه را چنگ میزدند. کمی تقلا کرد و از لبه تخت روی زمین افتاد. یک دقیقه و پنجاه و سه ثانیه طول کشید تا لرز شانهها و انگشت هایش تمام شد. نیما تا روز بعد همانجا نشست.
پرده ششم
صبح سپوری که کوچه را جارو میزد. جسد باراد را پیدا کرد. مگسها روی آن جمع شده بودند. مادر نیما دیوانه شده بود به خواهرش هرچه زنگ زد جوابی نگرفت و یک ساعت بعد جسد مادر باراد کف اتاق خواب خانه اش پیدا شد. با آقای عصامی، پدر باراد، تماس گرفتند که برای سفر کاری رفته بود قشم.
مادر سراسیمه به اتاق نیما رفت. خالی بود. روی دیوار با حروف درشت نوشته بود:
«نمی توانید بوی بد خودتان را که تا زانوهایتان بالا آمده حس کنید».
اما هیچ خبری از نیما نبود. مادر همانجا از حال رفت. حدود ظهر بود که روی بام رفتند و نیما را دیدند که ساکت دراز کشیده.
پرده آخر
مگسها همه جا بودند روی سر مادر نشسته بودند روی صورت پدر که روزنامه روی پاهایش بود و همانجا سر مبل خوابش برده بود. مثل وقتی دور تعفن زباله یا جسد جمع شوند، هرجا که بویی جذبشان میکرد نشسته بودند.
پایان