تغییر مسیر پرواز تهران- زاهدان- مشهد مذاکرات مزدی کانون بازنشستگان تامین اجتماعی ادامه دارد| مبنای افزایش حقوق کدام قانون است؟ (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) سیلاب به سنگان خواف رسید سلامت روان ایرانی‌ها پایش می‌شود پیش بینی آلزایمر ۱۲ سال قبل از بروز علائم با آزمایش چشم مشاغل ذهنی خطر زوال عقل را کاهش می‌دهند نحوه اضافه کردن دوران سربازی به سوابق بیمه تامین اجتماعی اعلام شد تخلیه برخی از روستا‌های زیرکوه در خراسان‌جنوبی به‌علت سیلاب + عکس (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) فوق‌العاده حقوق معلمان حق‌التدریس از مهر ماه ۲ برابر می‌شود نارضایتی توأمان مردم و متولیان درمان از  تعرفه‌های جدید پزشکی تشکیل باند سرقت پس از آزادی از زندان | دزدی از ده‌ها خودرو پیش‌بینی هواشناسی خراسان رضوی و مشهد (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) | تداوم بارندگی‌ها تا شنبه هفته آینده خوراکی‌هایی که موجب کم‌آب شدن پوست می‌شوند تالاب کجی نمکزار نهبندان در خراسان جنوبی، ۳۰ درصد آبگیری شد همه مناطق آلوده به مواد مخدر در مشهد تا پایان سال برچیده می‌شوند اگر ضد آفتاب بزنیم آیا دچار کمبود ویتامین D می‌شویم؟ | بهترین عدد SPF برای ضد آفتاب زمان پرداخت معوقات حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی مشخص شد؟
سرخط خبرها

روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل

  • کد خبر: ۹۶۹۶۱
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۲
روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل
کمتر از یک ساعت پیش کیسه ۵۰ کیلویی ضایعاتی را که هر روز از بولوار‌های سجاد و وکیل آباد جمع می‌کنند، گذاشته اند روی باسکول و پولش را برده اند دم در خانه یکی از ساقی‌های کنار کال مهدی آباد. چند گرم کریستال و چند دشنام درشت گرفته و حالا نشسته اند پشت بلوکه‌های سیمانی کنار راه به نشئه کردن.

حسین بیات | شهرآرانیوز؛ نه علیرضا، نه مهدی و نه عباس هیچ کدامشان «سیزیف» را نمی‌شناسند. نمی‌دانند یکی از اساطیر یونان باستان است و هر روز تخته سنگ بزرگی را می‌برد بالای کوهی و باز تخته سنگ می‌غلتد پایین. نمی‌دانند سیزیف به تکرار دشوار هرروزه کاری عبث نفرین شده است، درست مثل نفرینی که خود گرفتارش هستند. کمتر از یک ساعت پیش کیسه ۵۰ کیلویی ضایعاتی را که هر روز از بولوار‌های سجاد و وکیل آباد جمع می‌کنند، گذاشته اند روی باسکول و پولش را برده اند دم در خانه یکی از ساقی‌های کنار کال مهدی آباد. چند گرم کریستال و چند دشنام درشت گرفته و حالا نشسته اند پشت بلوکه‌های سیمانی کنار راه به نشئه کردن. آن‌ها سیزیف‌های این شهر هستند، بی‌آنکه تاریخ و اسطوره بشناسند.

خوب می‌دانند فرداشب دوباره بار ضایعاتشان را خواهند فروخت تا همین جا دور آتشی «خودشان را بسازند». من هم کمتر از یک ساعت پیش در دفتر دکترحسین باغگلی، معاون شهردار و رئیس سازمان اجتماعی و فرهنگی شهرداری مشهد، بودم. خواست در بازدیدی نامتعارف همراهی‌اش کنم تا آنچه را در بازدید‌های رسمی از اعتیادو معتادان متجاهر نمی‌بیند، اینجاتماشا و لمس کند. این شد که ساعت ۸:۳۰ پنجشنبه شب هفته گذشته همراه او که سری در امور تربیتی و پژوهشی دارد، راه افتادیم تا در شمایل چند آدم معمولی برویم میان کارتن خواب‌های کال اسماعیل آباد.

یا می‌رویم زیر خاک یا ترک می‌کنیم!

از الماس شرق که گذشتیم، ابتدای دهنه کال ایستادیم؛ ۱۰۰ متر آن طرف‌تر از کلانتری، رقص شعله آتش‌هایی که معتادان روشن کرده بودند، دیده می‌شد. دور اولین آتش ۳ نفر نشسته بودند؛ علیرضا، مهدی و عباس.
با تعارف چند سیگار، میهمانشان می‌شویم. عباس و علیرضا درحال مصرف کریستال هستند. مهدی که از مصرف فارغ شده است، رسم میزبانی به جا می‌آورد و برای هرکداممان سنگی را جای نشیمن می‌کند. شب سردی است، از جای خواب می‌پرسیم که می‌گویند «اگر گرم خانه جا نداشته باشد، همین جا!»
مهدی پیرمردی شکسته است، برای همین وقتی می‌گوید ۴۸ سال دارد، یکه می‌خورم. می‌گوید: در این شهر حتی یک شیر آب به نام من نیست. شب و روز بیرونم. یک آدم سالم هم اگر یک هفته بیرون باشد، می‌شود مثل ما.

تعریف می‌کند که ۱۲ سال گذشته را به کارتن خوابی گذرانده است و اضافه می‌کند: من خیلی خوب مانده ام. همه آن‌هایی که با من بودند یا زیر خاک اند یا اینکه کامل ترک کرده اند. دیشب نزدیک بود من هم بمیرم؛ هم لبم کبود بود و هم پاهایم. قیافه ما داغون و خراب است. اگر مردی ما را ببیند، مسیرش را کج می‌کند، چه برسد به زن و بچه. نمی‌شود برویم در خانه کسی را بزنیم که جلو خانه اش بخوابیم، پس رفتم سمت بیابان. آنجا اگر آتش نبود از سرما می‌مردم.
به نظر او دوروبرش ۲۰۰ کارتن خواب دیگر هم باشند؛ بدترین هایش را ته قلعه اسماعیل آباد می‌داند، زیرا «آنجا لباست را از تنت می‌کنند». می‌گوید: «چند شب پیش پسری را با شورت ول کرده بودند و لباس هایش را هم برده بودند.»

روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل

مواد همه جا هست!

عباس که مانده دود داخل سینه اش را ول می‌کند وسط جمع دور آتش. می‌گوید: مأموران مواد فروش را می‌شناسندش.» کنجکاوی ام را درباره تهیه جنس با دستی جواب می‌دهد که به سمت راسته قلعه اسماعیل آباد است: «این راسته پر از تریاک فروش و شیره فروش است، داخل کوچه‌ها هم کریستال و شیشه. دوا، اما در محله ساختمان و نوده است. قیمت همه هم یکی است.

آن طور که می‌گوید، امروز بخت یارش بوده و ضایعات به اندازه خرید مواد بوده است. دیشب، اما نه: تک وتا کردم همین اطراف و پول ضایعاتم شد ۲۰ هزار تومان، اما ساقی جنس نداد. نای برگشتن نداشتم و همان جا افتادم. با غلت زدن آمدم تا اینجا و هیچ کسی دود نداد. یکی دلش سوخت و ۶ تا دود داد و توانستم سرپا شوم.

آن طور که تعریف می‌کند، کرایه کشی می‌کرده است؛ «از صالح آباد تا تاجرآباد، شبی ۶۰ کیلو تریاک می‌آوردم.» می‌گوید: ۴ دختر دارم و ۳ پسر. مکانیک بودم و مال و اموال هم داشتم که همه را دادم به بچه ها. بعد دیدم مترسک شده ام در زندگی خانواده ام. ۵۰ هزار تومان از پسر همسایه قرض کردم. ۳۵ هزار تومان دادم از تربت جام تا گاراژدارها، ۵۰۰۰ تومان تا پنجراه و آنجا با ۱۰ هزار تومان دور آخر اعتیاد را شروع کردم.
با تکرار «دور آخر اعتیاد» از زبان من، ادامه می‌دهد: «۳۵ سال است نئشه خورم. بار‌ها ترک کردم، اما به ۲ سال نکشید که برگشتم.»

اگر پا بدهد، دزدی هم می‌کنیم

خودرو نیروی انتظامی آژیری می‌کشد و بی اعتنا به جمعیت پشت بلوکه‌ها از سه متری می‌گذرد و راهش را می‌رود. در بین جمعیت هم هیچ سری بالا نمی‌آید، حتی علیرضا که زیر پارچه‌ای شیشه می‌کشد و تا این لحظه هنوز صورتش را ندیده ام. او از همان زیر می‌گوید: اینجا مواد هست و غذا. اجتماع اینجا فقط برای غذاست. اگر جای دیگری غذا بدهند، ما می‌رویم آنجا. البته جالب است وقتی برای معتادان غذا می‌آورند، ساکنان اول از همه می‌دوند.

جمله‌اش تمام نشده، سرنشین ماشینی چند ظرف شیربرنج می‌آورد، معتادان، اما تمایلی به گرفتن غذا ندارند. از سر شب مردم چندین نوع غذا آورده‌اند اینجا و حالا هرنفر چند ظرف غذا دارد.
در این بین پسر نوجوانی از راه می‌رسد، دو ظرف شیربرنج می‌گیرد و می‌برد. با نگاه دنبالش می‌کنم، از جاده می‌گذرد و صدمتر آن‌طرف‌تر، از شکاف در خانه‌ای می‌سرد داخل.
علیرضا اهل مشهد است و «از قاسم آباد». از لفظ انقراض برای داشتن خانواده استفاده می‌کند. آن طور که می‌گوید با پول جمع آوری ضایعات پول مواد را به دست می‌آورد.

او البته منکر دزدی معتادان نیست و می‌گوید: جماعتی که اینجاست، پا بدهد سرقت هم می‌کنند. معتادی که بگوید دزدی نکرده ام، حرف مفت زده است. مال دولت را راحت‌تر برمی دارند، چون می‌گویند بیت المال است و مال خودمان! البته دزد حرفه‌ای که شبی ۵۰۰ هزار تومان کاسب است، می‌رود سوئیت می‌گیرد و بین ما نیست.
علیرضا چند دقیقه‌ای ساکت می‌شود، حواسش بین ما نیست و نمی‌شنود. یکی بالای سرش رو به ما می‌گوید «کفش ورزشی کسی نمی‌خواهد؛ سالم سالم!»

 

ما را به حال خودمان ول نکنید

باغگلی خودش را پژوهشگر معرفی می‌کند و بی‌ تعارف می‌پرسد مردم و مسئولان چه کار کنند که به نظر شما اثرگذار باشد؟ مهدی می‌گوید: ترک می‌دهند، هزینه هم می‌کنند، اما بعد از ترک هم ما را ول نکنند. اگر من را به حال خودم بگذارند که معلوم است چه می‌شوم!

بعد اضافه می‌کند: ما عمری راه رفتیم و خدا به ما رسانده است، پس به ما کاری مطابق شرایط ما بدهند. الان ما را می‌گیرند و دلمان را خالی می‌کنند که ۱۰ سال زندانی داریم. بعد از ۵ ماه هم ولمان می‌کنند. این طور است که بعد بیرون آمدن هم دوباره مواد می‌کشد؛ همین است که روز‌هایی که در کمپ بوده است کینه می‌شود و بد از بدتر.

پیشنهاد باغگلی، ایجاد شهرکی است برای حضور همه معتادان؛ پیشنهادی که عباس و مهدی با آن موافق اند. مهدی می‌گوید: اگر همه چیزمان آنجا باشد، همه می‌مانند و بیرون نمی‌روند. عباس هم همین نظر را دارد. علیرضا که حواسش دوباره برگشته است، می‌گوید «زور مواد خیلی زیاد است».

اگر ماست نباشد، ماست خور هم نیست

سمت دیگری می‌رویم که ۳ نفر از شهر‌های بجنورد و تربت جام و ایرانشهر همراه با ۲ مشهدی دور شعله‌ای مشغول نشئه‌خوری هستند. آن‌ها هم فاصله‌ای از مسیر اصلی ندارند و هر رهگذری می‌تواند جزئیات کارهایشان را ببیند. کنارشان چند ظرف خالی شیربرنج است که دقایقی پیش رهگذری آورد. جایی برای نشستن ما باز می‌کنند و هرکسی به کار خودش مشغول می‌شود. باغگلی اینجا هم همان سؤال قبلی اش را تکرار می‌کند.

معتاد ایرانشهری که ۶ ماه است هر شب اینجاست و گرم خانه نرفته است، می‌گوید: بعد از ترک حمایت کنند. شاید یک سوم آدم‌هایی که اینجا هستند، روی برگشت ندارند و خیلی‌ها هم خانواده هایشان پذیرش ندارند. اگر بعد ترک از من کارگر کار بخواهند و به شدت نظارت کنند، من دیگر سمت مواد نیایم.

بعد از آماده کردن زرورقی که روی آن کمی کریستال ریخته است، می‌گوید: من سیمان کارم و خانواده دارم. چند روز قبل لاستیک و باتری خودروم را بردند، همه خانواده فکر می‌کنند کار من است. من اگر بدانم وقتی از کمپ می‌آیم بیرون، می‌توانم بروم سر کار، زود کنار می‌گذارم، اما وقتی کار گیرم نیاید، دوباره برمی گردم همین جا.
یکی که دودش را گرفته و به قول معروف خودش را ساخته است، تعریف می‌کند: من از سال ۱۳۷۹ در همین منطقه هستم. هرازگاهی ما را می‌برند و خیلی هم نگه می‌دارند، اما دوباره بعد کلی اذیت ول می‌کنند. همین رفتار برای ما عقده می‌شود. او می‌گوید «اگر ماست نباشد، ماست خور هم نیست».

معتاد تربت جامی هم دنباله حرف او را می‌گیرد که «چطور من معتاد را می‌گیرند، اما موادفروش را نمی‌گیرند». منظورش این است که بعضی‌ها به بعضی‌ها باج می‌دهند. بعد می‌گوید: بعضی‌ها هم اینجا با کتک زدن ما را متفرق می‌کند، گاهی هم برخی به بهانه غذاآوردن یا دادن لباس می‌آیند و ما را می‌گیرند.‌ای کاش بعد از گرفتن نگه دارند تا درست شویم، اما بعد ما را رها می‌کنند.
آن طور که او می‌گوید با خانواده لج کرده و از یک ماه پیش به مشهد آمده است: ۱۸ ماه نکشیدم، اما این قدر سرکوفت خوردم که کار ندارم که آخر سر ول کردم و آمدم اینجا.

روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل

نگویند اول ترک کن، بعد کار می‌دهیم

از کنار راه فاصله می‌گیریم و به داخل کال اسماعیل آباد روانه می‌شویم؛ بعد از ۱۰۰ متر که در کف بهسازی شده کال پیش می‌رویم، به یک آلونک می‎ رسیم. زن و شوهری ساکنش هستند که بیرون نمی‌آیند. آن طرف‌تر جوانی جلو چکمه زنانه نیم سوزی نشسته است و ساندویچی را گاز می‌زند.
اسمش احسان نیست، اما اینجا به این نام مشهور است. او ساندویچ گوشت کوبیده را تعارف می‌کند. دلیل ماندنش را چندبار مراجعه به گرم خانه بیان می‌کند و می‌گوید: می‌رویم گرم خانه خین عرب، اما جا نیست و باز برمی گردیم.
دود غلیظی که از چکمه بلند می‌شود، در صورت ما می‌پیچد. می‌پرسیم چرا خیلی‌ها نمی‌روند گرم خانه و جواب می‌شنویم: می‌ترسند از گرم خانه مستقیم بفرستندشان به کمپ ماده ۱۶.

بجنوردی است و ۱۳ سالی می‌شود که به مشهد آمده است. پیش‌تر جوشکاری اسکلت ساختمان می‌کرده است و حالا ضایعات جمع می‌کند. در این میان، گاهی البته سرقت‌های کوچک تا پول موادش را به دست بیاورد. می‌گوید: گاهی مأموران ضایعات ما را می‌گیرند و ضایعات را خودشان می‌فروشند. این جور وقت‌ها من دیگر حال ندارم بروم ضایعات جمع کنم. جمع کردن بارم ۵ ساعت طول کشیده بود، برای همین مجبورم بروم دزدی یا در خودرویی را کلاف کنم یا از خانه‌ای چیزی بردارم. بعضی‌ها از ترس گرفتن بارشان دزدی می‌کنند تا سریع‌تر به پول برسند و بیایند خودشان را بسازند.

مصرف او به درآمدش وابسته است: روزی بیشتر از یک گرم یا همان ۹۰ هزار تومان نمی‌کشم، اما اصل این است که هرچه پول گیرم بیاید، همان را به مواد تبدیل می‌کنم و می‌کشم.
کمی از موادش را برای بعد از شام گذاشته است. بنا دارد آن را بکشد و برود سرکار. منظورش البته همان جمع آوری ضایعات است و می‌گوید «شب دردسرش کمتر است».‌

می‌پرسم متادون هم مصرف می‌کند یا نه، می‌گوید: متادون نمی‌گیرم. چند باری گرفتم، اما، چون به آن مرکز بدهکار می‌شوم، نمی‌روم.
گنگی صورتم را که می‌بیند، توضیح می‌دهد: نسیه از یک مرکز یکی دو بار متادون می‌گیریم، اما، چون پول نداریم و بدهکارش هستیم، می‌رویم جایی دیگر. به این ترتیب اسم ما چندجا ثبت می‌شود و آن مرکز هم بعدتر به نام ما همچنان متادون می‌گیرد و آزاد می‌فروشد و کاسبی می‌کند.

وقتی نظرش را درباره ترک کردن و بودن مرکزی که مدیریت معتادان را در همه ابعاد عهده دار باشد، می‌پرسم، در جواب می‌گوید: جایی باشد که زندگی کنیم و کاری هم بدهند. اگر کسی از آنجا بیرون رفت، به او حبس بدهند. بعد تأکید می‌کند: برای ترک کردن با مثبت خوری مان (استعمال مواد) کار نداشته باشند. ما خودمان به مرور کنار می‌گذاریم. نگویند اول ترک کن بعد کار می‌دهیم. وقتی شرط می‌گذارند، ما نمی‌آییم.
حرفش این است که معتاد شرط پذیر نیست و اینکه «ما معتادان زبان هم را می‌فهمیم، فکر من که این طور است، بقیه هم همین طورند. اگر چنین جایی هست، من آماده ترک کردنم».

کلمه «باید» آدم را به لج می‌اندازد

در کال پایین‌تر می‌رویم. در حاشیه آن و در عقب نشینی خانه ای، چند نفر مواد می‌کشند. سمت یکی از جمع‌ها می‌رویم؛ یک پیرزن و ۲ مرد، یک جوان مجرد و دیگری پیرمردی سالخورده. از این میان، پسر جوان اشتیاق بیشتری به صحبت دارد. از بودنش در میان کارتن خواب‌ها می‌گوید و اینکه خانه و خانواده دارد: شب چله موتورم را دزدیدند. روزی ۳۰۰ هزار تومان کار می‌کردم و از کار و زندگی افتاده ام و الان تمام وقت اینجا هستم.

از زن کنارش تأیید می‌گیرد. مرد کناری اش که نادر نام دارد، اما حال تأیید ندارد. همراهی نکردن او سبب می‌شود از جوان دلیل معتادشدن نادر را بپرسد، او، اما بی حال‌تر از آن است که جواب بدهد و مشغول روشن کردن فندکی است که روشن نمی‌شود. جرقه زن فندک اتمی اش خراب است، آن را با شعله سوختن پلاستیک‌ها روشن می‌کند و به کندی بالا می‌آورد تا برسد به یک تکه زرورق. دراین میان، فندک چندبار خاموش می‌شود، اما او بی اعتنا دنباله کارش را می‌گیرد. جوان با اشاره به نادر می‌گوید «نمی خواهد ترک کند. کسی که نمی‌خواهد را نمی‌شود کاری کرد، چون به علم آن نرسیده و با خودش کنار نیامده است». بعد توضیح می‌دهد: اگر معتاد بایدهایش را کنار گذاشت، مواد را کنار می‌گذارد. باید چیز بدی است؛ آدم را به لج می‌اندازد. نمی‌شود با باید جنگید.

باغگلی راه ترک دادن معتادان را از جوان می‌پرسد تا نظر او را بداند. جوان می‌گوید: هر کس مشکلی دارد که دوایی شده است. این جوری نیست که با برپایی کمپ ماده ۱۶ همه خوب شوند. باید تک تک روان شناسی شوند که چرا اینجا هستند. من یک بار دوسه روز ترک کردم، اما الان انگیزه و دلیلی برای کنارگذاشتنش ندارم. خانه ما در امامیه است و دست پدر و مادرم به دهانشان می‌رسد و برای تأمین موادم نمی‌مانم. اگر کار داشته باشم، سرم به آن گرم می‌شود و کمتر می‌کشم. دوست دارم شب آن قدر خسته کار باشم که بیهوش شوم، اما کار نیست. برای همین الان صبح تا شب بی هدف در این اطراف راه می‌روم و شب دودی می‌گیرم که بتوانم بخوابم.

به نظر او، در صورت بودن جایی که هم کار باشد، هم جای خواب داشته باشد، می‌تواند مفید باشد: اگر کسی بازهم سمت مواد رفت، دیگر تنش می‌خارد و باید خاراند.
از پیرزن می‌پرسم که کجا می‌خوابد. خودش چیزی نمی‌گوید، اما جوان به جایش می‌گوید: حاج خانم از هشت سالگی همین جاست، الان چهل وپنج ساله است.
قبل از بلندشدن، جوانی می‌رسد که سرووضع موجهی دارد و برای جمع دور آتش غریبه است؛ شیشه می‌خواهد. نادر که حالش جا آمده است، به خنده می‌گوید: ساقی جای دیگر است.

می‌خواهم خودم را بکشم

جلوتر چند جایی آتش روشن است، اما نمی ‎رویم، برمی گردیم. یکی درازبه دراز وسط راه افتاده است. هرطور شده است خودش را جمع می‌کند. دیدن هم زمان چند احوالپرس گیجش کرده است و می‌گوید: مصرف معمولی بود. یک قرص خوردم و یک ربعی کریس زدم.
حواسش جمع نیست، جلو ما تعظیم می‌کند و می‌گوید «جان ما را نجات دادید؛ عاشق همه شما هستم». چند ثانیه نمی‌گذرد که حالش دگرگون می‌شود و می‌خواهد ترک کند. میان گریه می ‎گوید: می‌خواهم خودم را بکشم. صبح از کمپ آمدم. خسته شدم. کم آوردم، خدا!

راهش را جدا می‌کند و با گریه‌ می‌رود. ما می‌چرخیم سمت قلعه اسماعیل آباد که چند خواربارفروشی و چند تکه فروشی (لباس دست دوم) در آنجا باز است. وارد یکی از خواربارفروشی‌ها می‌شویم که ۲ پسر نوجوان کار فروشندگی اش را برعهده دارند. زیر ویترین چند ردیف فندک اتمی چیده شده و ۲ چماق هم پشت پاچال است. یکی شان می‌گوید: روزانه حدود ۵۰۰ معتاد از اینجا رد می‌شوند. همین ۲ شب پیش یک جعبه نوشابه از ما دزدیدند.
در جواب اینکه حضور این معتادان منفعت است یا ضرر، می‌گوید: نباشند که بهتر است. وقتی نباشند، کسی اینجا جنس نمی‌دهد. از قلعه بیرون می‌آییم. خودرو پارسی مشغول جنس فروشی است و چند معتاد دورش حلقه زده اند.

معاونی با لباس گرم خانه!

در مسیر برگشت باغگلی پیشنهاد می‌دهد چراغ خاموش به گرم خانه خانه سبز در خین عرب هم سر بزنیم؛ گرمخانه‌ای که متعلق به شهرداری است. او چند روز پیش در لباس رئیس سازمان اجتماعی و فرهنگی شهرداری مشهد به اینجا آمده است، اما این بار می‌خواهد بی واسطه با میهمانان گرم خانه صحبت کند.

بافاصله از در خانه سبز می‌ایستیم تا او و یکی از همراهان وارد شوند. بناست ما یک ربع بعد برویم. تصورم این است که در این فاصله زمانی او خودش را معرفی کرده و الان مشغول بازدید است، پس با دوربین در خانه سبز را می‌زنیم. نگهبان ورودی از دیدن دوربین جا خورده است و می‌گوید: این را نمی‌شود داخل ببری. تصورش این است که ما کارتن خوابیم.

برای همین با بی سیم به نگهبان گرم خانه اطلاع می‌دهد که دوربین ما را تحویل بگیرد. برخوردش ما را گیج کرده است. این گیجی البته بیشتر هم می‌شود، وقتی وارد گرم خانه می‌شویم و معاون شهردار و همراهش را در لباس نارنجی گرم خانه می‌بینیم. گویا هنوز خودشان را معرفی نکرده اند. ما هم چیزی بروز نمی‌دهیم. مأمور گرم خانه مهربانانه راهنمایی می‌کند که کجا لباس بگیریم و کجا بپوشیم. دوربین را تحویل می‌دهیم و لباس می‌گیریم؛ شلوار من نیمی از پاچه اش نیست و پیراهن هم کمی نم دارد.

روی لباس‌ها می‌پوشم، باقی وسایل را می‌ریزم داخل کوله سربازی و تحویل نگهبان می‌دهم. اسمم را در دفتر ورودی ثبت می‌کنم. شام می‌گیرم و به داخل سالن شماره ۳‌ می‌روم. تمیز است و یک تلویزیون و ۳ ردیف تخت دوطبقه دارد. هر تخت هم یک پتو و تکه‌ای فوم فشرده به جای بالش دارد. چند نفر از کارتن خواب‌هایی را که ساعتی قبل در کال دیده بودیم، اینجا هستند. چندنفری هم خواب هستند و چندنفری چرت می‌زنند، چند نفر هم از خماری تا شده اند روی تخت. می‌نشینم کنار تخت باغگلی. مشغول بررسی فضای سالن است. شامم را که تخم مرغ و سیب زمینی آب پز و قدری نان بربری است، می‌گذارم روی تخت.

روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل

به ما زندگی کردن یاد بدهید

در این فاصله شرایط گرم خانه و رسیدگی اش را از چند نفر از هم اتاقی‌ها می‌پرسم. بیشتر راضی هستند و آن را گزینه خوبی برای شب‌های سرد زمستان می‌دانند.
مسئولان گرم خانه به شمایل ما شک کرده اند، چند باری به بهانه‌های مختلف به سالن ۳‌ می‌آیند و درنهایت با مأموری ما را به بیرون سالن هدایت می‌کنند؛ می‌دانند کارتن خواب نیستیم، اما نمی‌دانند از کجا آمده ایم. درنهایت باغگلی خودش را معرفی می‌کند. همه جا خورده اند. تعارفات بالا می‌گیرد، این یعنی اخراج دیگرمنتفی است و می‌شود به بقیه سالن‌ها هم رفت.

باغگلی همان سؤالاتی را که پیش‌تر از کارتن خواب‌ها پرسیده بود، اینجا هم از چند نفری می‌پرسد. یکی می‌گوید: من ۲۰ سال با مواد زندگی کردم. پاکی من و امثال من همین جاست. یکی باید پشت ما باشد. کمک مالی نمی‌خواهیم، زندگی کردن را به ما یاد بدهید. در هر کمپی که بودم، ۱۵ روز بعدش مواد زدم. وقتی بیرون می‌آیم و می‌بینم چیزی ندارم، پارچه‌ای می‌کشم روی سرم و دوباره نشئه می‌کنم. یکی می‌گوید: من ۹ سال است کارتن خوابم و بچه هایم را ندیده ام. وقتی چیزی برای ازدست دادن ندارم، تنهایی و بی کسی من را به سمت مواد برمی گرداند. در شرایطی که ما هستیم، مرگ، عروسی است.

یکی می‌گوید: صبح باید باشید و ما را ببینید. غم عالم می‌ریزد در دلم وقتی می‌خواهم از گرم خانه بیرون بروم. می‌گویم خدایا من تا شب چه کار کنم؟!
یکی می‌گوید: مردم از ما می‌ترسند و به ما اعتماد نمی‌کنند. می‌گویند هروقت پاک شدی، برگرد. این برای خیلی از ما ممکن نیست، وگرنه مگر ما بدمان می‌آید از این باتلاق در بیاییم؟

روایتی از شبگردی میان معتادان کارتن خواب  | ناکامی نظریه در میدان عمل

هیچ نقشه مشخصی نداریم

ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته است که از گرم خانه بیرون می‌آییم. داخل خودرو و در مسیر برگشت از معاون شهردار می‌پرسم چطور بود، می‌گوید: معلوم شد ما هیچ طرح و برنامه‌ای نداریم که وضعمان این است. طراحی برنامه‌های این حوزه به دست مسئولان در فضایی نظری انجام می‌شود. چنین ذهن‌هایی می‌خواهند برای آدمی برنامه ریزی کنند که هیچ کس را ندارد و خانواده هم او را نمی‌پذیرد. بدیهی است که چیزی تغییر نکند.

باغگلی ادامه می‌دهد: این طور نیست که ۳ ماه به معتادی کمک کنیم، کار یاد بدهیم و آن‌ها بروند سر خانه و زندگی شان. ضمن اینکه چیزی هم یاد نمی‌دهیم. تصورم این بود که ما در خانه سبز مهارتی به این‌ها یاد می‌دهیم، اما وقتی نزدیک می‌شویم، می‌بینیم اصلا جایی برای یاددهی نداریم و قرار است در آینده این کار را بکنیم. در واقع در گزارش کار‌ها همه فعل‌های آینده را به زمان گذشته برگردانده ایم.

او شیوه فعلی برخورد با معتادان را ناکارآمد می‌داند و می‌گوید: ما هیچ نقشه مشخصی نداریم. همه رفع تکلیفی کار می‌کنند که بگویند کار کرده ایم، اما کارمان در واقع اثربخش نیست. کمپ‌های ما به زندان بدل شده است. برخی افراد چند ماه آنجا هستند و از مدت حکمشان هم خبر ندارند که محاسبه بکنند کی بیرون می‌روند. این است که برخی از آن‌ها شرایط روحی بسیار بدی دارند و وقتی چند ماه بعد آن‌ها را بدون درمان و توانمندسازی رها می‌کنیم، درواقع آدم‌های خطرناک تری را به جامعه تحویل می‌دهیم.
نزدیک سیدرضی هستیم و باغگلی پیاده می‌شود، ما هم به سمت روزنامه برمی گردیم. در مسیر به این فکر می‌کنم که انگار مدیران ما هم سیزیف را نمی‌شناسند که هر روز معتادان متجاهر را می‌گیرند و بدون درمان رها می‌کنند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->