کد خبر: ۱۱۱۴۰
تاریخ : ۱۷ آذر ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۵
اولین چیزی که بین هیئتیهای محله به چشم میآید، قابعکسهایی است که یک روبان سیاه دور آن چنبره زده است و دل را زخم میزند. در مسجد، حسینیه و حتی خانه خودمان روبان سیاه قاب تا ابد دلم را ریش میکند. در قابی که جوانی لبخندت را از دستبرد زمان حفظ میکند، ۱۰ سال دیگر هم که بگذرد، همین تبسم کشداری است که هیچکس نمیتواند کاری با آن بکند. چه خوب است که آنجا زمان دستش به تو نمیرسد و هیچوقت در آن چهارچوب پیر نمیشوی.
حاجی را در مسجد و به بهانه یک گزارش میدانی میبینم. یکی از هیئتیها و برادر شهید است، نانوا هم بوده است و حالا چشمهایش قوتشان را از دست دادهاند و پاهایش بدتر از آن...
چندقدم بیشتر نمیتواند بردارد. هرچه تلاش کند فقط میتواند تا سرکوچه برود و برگردد که خودش به آن میگوید «میلان».
اصلا از این قرتیبازیها خوشش نمیآید که لفظ قلم حرف بزند و میگوید: «از وقتی برایمان قانون و قاعده گذاشتهاند، روزگارمان این شده است.»
گفتگو با حاجی، جان میدهد برای گزارش محله. او چند آلبوم قدیمی دارد که یکی از آنها را همراهش آورده است. بعضی از عکسها در پلاستیک فریزر چسبکاری شدهاند تا بهتر بمانند. دوباره همان حرف را تکرار میکند: «چشمهایم سو ندارد. ببین این یکی را میبینی. انگشت گذاشته است روی سر یکی که اورکت سبز رنگی به تن دارد، تا مشخصاتش را میفهمد داد میزند، پسر فلانی بود. شهید شد نه اینکه خیال کنی این یکی است، جوانهای زیادی از زیر قرآن رد شده و رفتهاند و دیگر برنگشتهاند. نه این کوچه، همه کوچهها همینطور هستند.»
آلبومها را ورق میزند. عکسهای کهنه، سیاهوسفید و ترکخورده، گذر بیرحم زمان را شیرین میکند.
پیرمرد تند و بیامان ورق میزند، شاید از فرط تکرار به نگاهکردنشان عادت کرده است و دوباره انگشتش ذوقزده مینشیند روی یکی از آنها: «این که میبینی نذریپزان محرم است.» چشمهایش را ریز کرده است، ۱۰ سال از آن روز نگذشته است، اما خیلی از آدمهای محله چمدانشان را بستهاند و برای همیشه رفتهاند.
بدی قصه این است که هرسال تکرار میشود، یکی که میرود پشت خیلیها خم میشود. شاید بهچشم نیاید.
این حرف را که میزنم دور چشمها و نوکبینیاش سرخ میشود. شاید تنهایی روزهای کوتاه ابری و کشدار پاییز به یادش میآید که ناگاه و بیمقدمه میگوید: «از زمستان بیزارم، مثل قبرستان میماند، چشم میکشم تا بهار بیاید.»
نمیدانم در گذشته چه سری است که یاد و تکرارش شیرین است، حتی اگر حرف از جای خالی و نبودنها باشد. حاجی هم هنگام حرفزدن از آن، چشمهایش میدرخشد و مثل یک تیله براق شفاف میشود.
میدانم زمان دور یک دایره نمیچرخد. زمان روی یکخط مستقیم میدود. باورم شده است زمان گذشته برنمیگردد و آدمهایی که رفتهاند برنمیگردند. آنها که یک حفره بزرگ در دلمان گذاشتهاند و جایش که پرنمیشود هیچ، روزبهروز عمیق و عمیقتر میشود. نه افسوس و نه اصرار بر این خط مستقیم تأثیری ندارد. دنیا کار خودش را میکند. میدانم در اتاقها، کنج گنجهها و حتی ته صندوقچه تکتک خانههای شما پر از آلبومهای خاک گرفته است، پر از عکسهای کهنه سیاهوسفید و رنگورو رفته از روزگاری که صاحبان عکسها از ته دل خندیدهاند؛ شاید به همان واژه سیبی که به مزاح گفته شده است. این عکسها برای خیلیها مرهم بزرگی است و خرسندشان میکند. خوشحال میشویم برای تماشای گذشته ما را هم شریک کنید.