بازی روی سن زندگی
سیده نعیمه زینبی
دبیر شهرآرا محله
رفیق دوران نوجوانی رضا عطاران است. کسی که قرار نیست زیر سایه رفاقتش با عطاران گم شود. او نسل اول بازیگر‌های مشهدی است که به تهران می‌روند، ولی به دلایلی آنجا ماندگار نمی‌شود تا دوران اوج هنرش را تجربه کند. کارنامه هنری‌اش هم پر و پیمان است. از شاگردی برای حمید سمندریان تا بازی در فیلم مخملباف و هم‌بازی شدن با علیرضا خمسه را در کارنامه دارد. اهل کتاب است. گاهی نمایش‌نامه می‌نویسد و گاهی کار رادیویی می‌کند، اما سال‌هاست مدیر هتلی در مشهد است. کاری که او را از فضای هنری دور نکرده است. خودش را این‌طور معرفی می‌کند تا باور کنیم که لطافت هنر بر زبانش جاری‌است: «حجت مشرفی هستم، ۵۵ بهار از عمرم گذشته است. در شهری که سینما در آن هیچ جایی نداشت به دنیا گام نهادم. در چهل‌روزگی سایه مادر از سرم رفت. در ۳ سالگی پدرم را از دست دادم. در یک خانه قدیمی و بزرگ همراه با دو خواهرم زندگی می‌کردیم.»

شروع یک رفاقت
داستان جدی شدن تئاتر در زندگی‌اش و آغاز رفاقتش با رضا عطاران را برایمان به زبان خودش نوشته است. همان زبان ادبی داستان‌گو: «زمستان سال ۶۰ مشهد در سرمای برف زمزمه می‌کردم: «برف می‌بارد به روی سنگ و خارا سنگ» که چشمم به نوشته روی دیوار هلال احمر افتاد. نقشی در یک نمایش. استعداد و علاقه و عشق، من را به داخل کشاند. گروهی در سالن تاریک مشغول تمرین نمایش بودند. گروه بعدی گروه سعید تشکری بود. جوانکی سبزه و با نمک که امروز رضا عطاران است، جلو آمد و گفت: «من دستیار کارگردانم» متنی را داد بخوانم. رضا به من گفت: «تو بازیگر خوبی می‌شوی» و شدم بازیگر اجرا‌های مختلف تئاتر عصر. شدم بازیگر نمایش «حاجت» کاری از مرحوم حسن حامد. نمایش که داشت جان می‌گرفت عضو گروه تئاتر عصر شدم. حسن حامد، رضا عطاران، رضا جوان، مجید حامد هنرور و رضا کمال علوی. در جشنواره سال ۶۰ غوغا کردیم. در بازیگری و کارگردانی اول شدیم. همان سال حسن حامد به جنگ رفت و رضا عطاران مسئولیت گروه را به عهده گرفت.»

کارنامه هنری
سال ۶۳ تئاتر «روز یلدا» را کار می‌کنند. نمایشی که بعد‌ها به صورت اپیزودی در تهران بازسازی می‌شود. اپیزود‌هایی که قرار است با بازی حجت مشرفی و پروانه معصومی اجرا شود، اما به عمر کوتاه مرحوم حسن حامد قد نمی‌دهد. سال ۶۷ افسانه زمینی قصه موش و گربه عبید زاکانی را به روی پرده می‌برند که به قول خودش غوغایی می‌کند. رضا صابری آنجا با مشرفی آشنا می‌شود و به او نقش می‌دهد. فریدون جیرانی و اصغر هاشمی و همایون اسعدیان را از همان زمان‌هایی می‌شناسد که برای فیلم «در آرزوی ازدواج» تست بازیگری می‌دهد. «جیب‌بر‌ها به بهشت نمی‌روند» فیلم بعدی مشرفی است که با بزرگان سینما مانند علیرضا خمسه و آتنه فقیه نصیری هم‌بازی می‌شود. «جنگ نفت‌کش‌ها» در کنار آقای انتظامی قرار می‌گیرد که به همین دلیل آن فیلم را جزو افتخاراتش می‌داند. فیلم «هنرپیشه» مخملباف دیگر فیلمی است که بازی می‌کند. سال‌ها بعد رضا عطاران برای سریال «متهم گریخت» با او تماس می‌گیرد، ولی مشرفی امکان بازی در آن را پیدا نمی‌کند. گرچه اسم او و دیگر رفیق دوران نوجوانی‌شان حسن حامد در تیتراژ «متهم گریخت» می‌آید. دو کارگردانی تئاتر دارد که در استان دوم می‌شود. موش و گربه و لچک گلی. در سریال‌های آپارتمان، عطرگل یاس، کمند خاطرات و خانه شمعدانی حضور داشته است. در تهران قرار می‌شود با برادران کیانیان دفتر سینمایی بزنند که به سرانجام نمی‌رسد.

خاطرات یک اتاق ۲*۳!
سال ۶۸ حسن حامد برای کار به تهران دعوت می‌شود. عطاران طراحی صنعتی دانشگاه تهران قبول می‌شود و سپس مشرفی به آنجا می‌رود تا گروه دوستی سه نفره‌شان همچنان پابرجا بماند. خاطراتی که همیشه و همه‌جا همراه آن‌هاست. سرنوشت هر کدام از آن‌ها از یک اتاق نمور که سقفش موقع باران آب چکه می‌کند در خیابان گرگان تهران شروع می‌شود. از آشپزخانه‌ای مشترک که چند پله می‌خورد و موش‌ها در آن جولان می‌دهند. از یک کاسه مسی کوچک که گاهی لیوان آب است و گاهی ظرف گرم کردن کنسرو لوبیا. یک دوره شش ماهه در سوره تهران هنر می‌خواند. زیر نظر استاد سمندریان و دکتر مژده: «من به خاطر «در آرزوی ازدواج» به تهران رفتم. من صبح تا عصردر هتل مشغول شدم. آن موقع ماهی ۳۰ هزار تومان به من حقوق می‌دادند. آن زمان در تئاتر پولی نبود. برادرم نگرانم بود و از من خواست که کار هنر را جدی دنبال نکنم. رضا طراحی صنعتی دانشگاه تهران را رها کرد و دنباله تئاتر را گرفت و من افتادم دنبال زندگی که خانواده‌ام می‌خواستند. رضا زندگی‌اش را روی کار هنر گذاشت. آن موقع عطاران می‌گفت با یکی به نام مهران مدیری می‌خواهیم طنز بنویسیم و به تلویزیون بفروشیم. خب نتیجه آن همکاری «ساعت خوش» شد و رضا شناخته شد. من حدود ۸ ماه با رضا همخانه بودم. من دوست داشتم که پول داشته باشم و هنرمند باشم که انگار با هم نمی‌خواند.» وقتی از سینما فاصله می‌گیرد کتاب «روز‌های ارغوانی» که راوی خاطرات ۳ دوست در خیابان گرگان تهران است را چاپ می‌کند. سال‌ها بعد برادر که موفقیت عطاران و کتاب حجت را می‌بیند به او می‌گوید: «توهم می‌توانستی دنبال هنر بروی.»، اما کسی مشوق او نمی‌شود تا ترس‌هایش را رها کند و هنر را جدی دنبال کند.

سبک جلال را دوست دارم
او پس از جدایی از عطاران در تهران همسایه شمس آل احمد، برادر جلال آل احمد، می‌شود. به جای رها شدن در تهران خودش را در عالم کتاب‌ها گم می‌کند: «من نه پدر داشتم و نه مادر. می‌توانستم بیفتم دنبال رفیق بازی و ماجرا‌های آن. اما عصر‌ها می‌رفتم در خانه شمس‌آل احمد. یک روز خانم سیمین دانشور به آنجا آمد و کتابی درباره جلال را به من هدیه کرد، «غروب جلال». این‌قدر کتاب‌های جلال را خواندم و با شمس ارتباط داشتم که احساس می‌کنم سبک نوشتن او را وام گرفتم.» او همچنان می‌نویسد و «بوی خانه خدا» خاطراتی است که در طی ۸ سال سفر به مکه به عنوان مدیر کاروان نوشته است. چیزی که خودش هیچ تصویر روشنی از آن ندارد. نمی‌داند چطور شد که او در این مسیر افتاد که بتواند چند سال پیاپی به مکه اعزام شود: «یک‌بار هم نامه‌ای به من رسید که در آن از من پرسیده بودند با کدام کاروان می‌خواهی راهی شوی. آن موقع به ذهنم رسید که ما را چه به کاروان حجاج! اما ۸ سال رفتم و برای زائر‌ها هم واقعا جالب بود که چطور کسی که نه ریش بلندی دارد و نه ظاهر مذهبی مدیر کاروانشان می‌شود.»
اولین شب حضور در شهر مدینه را خوب یادش مانده است. کسی که برای اول بار چشمش به مسجد‌النبی می‌افتد: «ساعت ۱۲ شب. پنجره اتاقمان رو به در خانه حضرت زهرا (س) گشوده می‌شد. حس غریبی بود برای منی که پدر و مادر ندارم. خدا ۱۴۰ نفر را به من سپرده بود تا در طواف همراهشان باشم. وقتی به مکه می‌روم فقط جلوی کعبه می‌نشینم و زل می‌زنم. عجب عظمتی دارد. جایی که پرده خانه خدا دوخته می‌شود هم رفته‌ام. قرعه‌کشی کردند و اسمم در آمد. باورم نمی‌شد. من کی بودم که آنجا حضور داشتم. میان این همه پولدار و پدر و ماد‌ردار چرا خدا نظر لطف به من کرده بود؟»

از کانون شروع کردم
میهمان‌خانه بزرگشان که دور تا دور با کناره‌های سفید و مخده‌های نرم و پرده‌های مخملی قرمز پوشیده شده، هنوز صدای کودکی مشرفی را به خاطر دارد. جایی که حجت و دو خواهرش بچه‌های کوچه را دور خودشان جمع می‌کنند تا بازیگر نقش‌هایی باشند که آن‌ها برایشان می‌نویسند. بازی‌های کودکانه آن‌ها که برای هر کسی دیالوگ و نقش تعریف می‌کنند، می‌شود پیش زمینه نمایش. نمایش‌هایی که جایی آن را ندیده‌اند، ولی با همان طبع کودکانه به سمتش گرایش دارند. از میان آن بازی‌ها که خواهرش به تخته و گچ علاقه دارد می‌شود معلم و حجت که بازیگری را دوست دارد می‌شود بازیگر تئاتر. در خانواده‌ای که هیچ وقت آن‌ها را به خاطر هنرشان تشویق نمی‌کنند او یک تئاتری می‌شود. البته کشف این ذوق بازیگری و کتاب‌خوانی شاید به خاطر رفت وآمد او به کانون است تا ارنست همینگوی و صمد بهرنگی نویسنده‌های کودکی‌اش باشند. ادبیات فارسی او را آشنای نوشتن می‌کند. این عشق به بازیگری در مدرسه هم او را رها نمی‌کند تا بازیگر تئاتر‌های مدرسه باشد!

هتل روایت!
گوشی‌اش زنگ می‌خورد. فرد پشت خط به دنبال محضر و بیمارستان است. مشرفی آدرس می‌دهد و قطع می‌کند و بلافاصله می‌گوید: «دنیایی از وقایع است در این هتل‌ها. خیلی داستان‌های زیبایی دارد. هر یک از میهان‌ها دنیایی از حرف هستند. همین که الان صحبت کردم میهمان هر ساله مان است. امسال به من گفتند آقای فلانی تماس گرفته که سه اتاقم را یکی کنید. ۵ کیلومتری مشهد چپ می‌کنند و مصطفی کودک دو ساله‌شان جان می‌دهد. پدر و مادرش را هم به بیمارستان می‌برند.» شرایط سخت این خانواده ما را هم تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. این قصه تلخی است. هر میهمانی قصه‌ای دارد که می‌شود از آن یک داستان نوشت. او میان داستان‌هایی افتاده است که اگر در هر کار دیگری بود از آن‌ها مطلع نمی‌شد. داستان‌هایی با راوی که تنها بازیگر و نقش اصلی آن قصه است. برای ذهن داستان‌پرداز او هر گفت‌وگویی یک نشانه دارد. ممکن است از خودش بپرسد چرا میهمان فلان اتاق که همیشه آرایش غلیظی دارد یک صبح بدون هیچ آرایشی به لابی می‌آید؟ تا بفهمد یک نفر که قرار است آمریکا را برای اقامت انتخاب کند آمده از امام رضا (ع) اجازه بگیرد. یا میهمان دیگری که در آخرین روز اقامتش در هتل تازه می‌پرسد: «حرم کجاست؟» مشرفی حرم را به او نشان می‌دهد و این آغاز قصه‌ای می‌شود که میهمان را به دگرگونی می‌کشاند و ۵ روز دیگر اقامتش را تمدید می‌کند تا فقط از حضور در حرم حظ ببرد. قصه آن خانِ شیرازی که با مشرفی تا پایین پای حضرت می‌رود، اما پایش را داخل روضه منوره نمی‌گذارد و از همان دور فقط می‌گوید: «برای عرض سلام آمده‌ام» داستان دیگری است. مرد شیرازی در دهمین روز اقامتش دوباره به همین شکل به زیارت می‌رود تا بگوید: «برای عرض خداحافظی آمده‌ام.» او بار‌ها هم قصه و هم سفره روایت‌های متفاوت زائران می‌شود. او هم داستان کسی را دیده که برای دخترشان به جای خوابگاه در هتل اقامت گرفته‌اند و هم کسی را می‌شناسد که فرزندشان دانشگاه فردوسی پذیرفته شده، ولی به خاطر نداری انصراف می‌دهد. نزدیکی هتل به خیابان امام رضا و فاصله کمشان تا حرم مشرفی را با این قصه‌ها همراه می‌کند. سال‌ها حضور در تئاتر و هنر او را نسبت به هر نشانه‌ای حساس کرده است تا روایت مسافران را داستان‌گونه ببیند و بشنود و حتی بنویسد! معتقد است هتل دنیای روایت است برای نویسنده‌ها.

چشمانم را از امام رضا (ع) دارم
زمانی چشم درد آزارش می‌دهد تا جایی که می‌گویند ممکن است چشمانش را از دست بدهد. او چشمانش را از امام رضا دارد. این اعتقاد خودش است که سبب می‌شود هر روز پیش از شروع کار از همان دور سلام جانانه‌ای به حضرت بدهد. می‌گوید: «من مدیر هتل تهران بودم. آن زمان در تهران به من گفتند ۶۰ هزار تومان باید برای معالجه داشته باشی. حقوق ماهانه‌ام ۳ هزار تومان بود. به مشهد برگشتم. خلوت و سرد بود. شب به حرم رفتم و صبح نزد پزشک رفتم که گفت اوضاع چشمت خراب است. آنجا به من گفتند آن‌قدر مجروح جنگی داریم که تا ۵ سال دیگر هم نوبتت نمی‌شود. به هتل برگشتم. به من زنگ زدند که سریع برای عمل مراجعه کن. در یک اتاق ده تخته خوابیدم. حس غریبی داشتم. تنها، نه مادری بود و نه پدری. خواهرهایم نبودند. جوان بودم و نگران. می‌گفتم نکند اول جوانی چشم‌هایم را از دست بدهم. آن زمان هنوزاز بیمارستان گنبد حرم دیده می‌شد. از پنجره بیمارستان چشمم به گنبد افتاد و ته دلم ابراز ارادتی کردم که هوایم را داشته باشد. عمل شدم. فردا صبح که دکتر برای ویزیت آمد گریه کرد و رفت. دستیارش به من گفت دکتر گفته این کی بود که هنگام عملش دستم خود به خود جلو می‌رفت. جراحی خوب انجام شد. وقتی می‌خواستم مرخص بشوم حسابدار بیمارستان به من ۱۰۰۰ تومان پول داد. تعجب کردم. یکی از میهمان‌های هتل پول بیمارستان را حساب کرده بود. آن موقع نشستم روبه‌روی حضرت و تشکر کردم و عهد کردم که از در خانه‌شان دیگر بیرون نمی‌روم. هستم که هستم.» با این اعتقاد برایش مهم نیست نتوانسته مشهور دنیا باشد، چون اعتقاد دارد هنرمندی به اخلاق است و نه شهرت: «ما ز بالاییم و بالا می‌رویم/ ما ز دریاییم و دریا می‌رویم/ ما از آنجا و از اینجا نیستیم/ ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم.»

پدر و مادر همه جا با من هستند
لفظ مادر و پدر برای او غریبه‌اند. او هرگز کسی را نداشته که بخواهد به او بگوید: «مادر» زمانی که همه کودکانشان را به مدرسه می‌آورند او آرام کتاب‌هایش را زیر بغل می‌دهد و از گوشه دیوار به سوی خانه می‌خزد. ساحل زندگی او آنچنان رام نبوده که بتواند کودکی شیرینی داشته باشد، اما امواج سخت ناکامی نمی‌تواند او را از پا بیندازد. برادر‌ها و خواهر‌ها اهتمام‌شان بر این است که این خانواده نصفه نیمه را به جایی برسانند، اما همه محبت‌های عالم را که به پای کودکی بریزی جای خالی پدر و مادر را پر نمی‌کند. وقتی مجبور می‌شود ساک سربازی‌اش را تنها به دوش بکشد و به سربازخانه برود جای خالی‌شان روی دلش سنگینی می‌کند. شب ازدواجش هم. زمانی که پدر و مادر عروس و داماد کنار آن‌ها می‌ایستند تا عکس یادگاری بگیرند جز دو قاب عکس همراه دیگری برای او نیست. هر وقت لازم بوده که حمایت پدر او را به اطمینان گره بزند جایش فقط یک سنگ سرد داشته است. زمانی که دخترش به دنیا می‌آید و جای خالی مادرش را خودش باید پر کند دلش مادر می‌خواهد که قربان صدقه نوه‌اش برود. اما می‌گوید: «ثانیه‌ای این دو نفر از من جدا نبودند و نیستند. من هنوز که هنوز است به آن‌ها فکر می‌کنم. اگر جایی اسمی از من آمد دیگران بدم را نگویند. زمانی که مجرد بودم دست از پا خطا نکردم.» او برای تولد دخترش می‌نویسد: «اگر نتوانستم برایت پدری کنم، چون هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. ولی هیچ کدام از مهربانانی که اطرافم بودند نتوانسته‌اند پدر و مادرم باشند. من هرگز هیچ زنی را مادر و هیچ مردی را پدر صدا نکرده‌ام و با این کلمات باید زیر خاک بروم. من از وقتی به حرف آمده‌ام نامشان را همراه خدابیامرز آورده‌ام. ولی سعی کرده‌ام این کلمات را شهید نکنم. نشده کسی بگوید خب این پدرش زنده نیست و کسی بالای سرش نبوده و این شده است. با اسمشان زندگی کرده‌ام و خیال می‌کنم به من فکر می‌کنند و گاهی غصه‌ام را می‌خورند. در نمازهایم حتما هستند. در رفتنم به تربت همیشه هستند. اما سعی کردم خودم را آزار ندهم. تقدیر بوده است و هیچ کاری نمی‌شود کرد. نگاهم این است که من آلوده نشدم که آن‌ها شرمنده باشند.»

نگاه خدا با من است
دیپلم که می‌گیرد تصمیم دارد که به اتریش پیش خواهرش برود. در نیروگاه توس کار می‌کند تا زبان آلمانی را بیاموزد، اما جنگ نمی‌گذارد که حجت مرز‌های ایران را ترک کند و پیش خواهری برود که تلاش کرده برایش مادری کند. وقتی از رفتن پیش خواهرش نا‌امید می‌شود می‌خواهد روی پای خودش بایستد و کم کم یاد بگیرد که پولی را که خرج می‌کند از تلاش خودش باشد. هتل تهران اولین جایی است که او برای کار می‌رود. او چیزی از هتلداری نمی‌داند. او را به خشک‌شویی می‌فرستند. ابتدا سرخورده می‌شود که چرا او را به زیرزمین فرستاده‌اند تا ملحفه‌ها را جدا کند. آن‌قدر کارش را خوب انجام می‌دهد که او را به بخش دیگری می‌برند. عملکرد خوب او به مدیریت شیفت شب هتل تهران منجر می‌شود. همان سال ازدواج می‌کند: «سال ۷۴ برای عروسی پسرخاله‌ام به مشهد آمدم و دخترخاله‌ام را دیدم و از او خواستگاری کردم. گمان نمی‌کردم که او را به من بدهند. من آنجا هنوز زندگی‌ام سر و سامانی نداشت. نه هنرپیشه بودم و نه کارمند. هیچی نبودم، ولی با همسرم ازدواج کردم که بسیار همراه بود با من. الان دو تا بچه بسیار خوب دارم. سوگل و سام. سوگلم الان مهماندار هواپیماست. دختری است که روی پای خودش ایستاده است و هوای من را دارد. سام هم پسر مهربانی است.» او تمام نگاه خدا را در زندگی‌اش حس می‌کند. انگار دمی و لحظه‌ای آن نگاه مراقب و مهربان از زندگی‌اش برداشته نمی‌شود. اعتقاد عجیبی به حضرت زهرا (س) دارد و هرجا کارش گیر کند متوسل به حضرت می‌شود: «یک جا‌هایی دیدم انگار خدا می‌خواهد صدایش بزنم. من بدترین گره‌های زندگی‌ام را با توسل به حضرت فاطمه (س) باز کرده‌ام.»

میهمان امام رضا میهمان من است
تئاتر باعث شده بود روابط عمومی‌اش خوب باشد و قصه‌های زیادی را مسافران برای او بازگو کنند: «من خیال کردم امام رضا (ع) یک کار بزرگ برای من کرده است و نوبت من است که برای او کاری کنم. چشم من بهانه‌ای شد تا امام رضا (ع) بزرگی‌اش را به من نشان بدهد و بگوید من نگاهت می‌کنم. میهمان امام رضا (ع) هم که می‌آید می‌گوید دیشب دعایت کردم. خب در زندگی من اثر دارد.» او سال ۸۶ به دانشگاه می‌رود و مدیریت هتلداری را آکادمیک می‌آموزد. برای او که پیش از این در هتل مشغول به کار بود گرفتن مدرک کاری ندارد. می‌گوید: «من حس این را دارم که در ایران زندگی می‌کنم. فرهنگ‌های مختلف با رفتار‌های متنوع. اگر روزی امام رضا (ع) به من گفته است که بیا و سفره‌دار میهمان من باش، من باید تا آخرش باشم. ۹۰ نفر میهمان اینجا انگار میهمان خانه خودم هستند. در کار هتل باید صبور باشی و شب قبل باید شبیه کارگردان فیلم‌نامه‌ات را دکوپاژ کنی و همه چیز را آماده کنی. رضایتم هم به خاطر همین است.» او یک مدیر خوب است که زیردستانش از او راضی هستند تا جایی که به او می‌گویند: «شما فقط کتتان را از اینجا آویزان کنید که ما بدانیم شما هستید.»

این عهد که بستم...
او هر روز با امام رضا (ع) عهدی تازه می‌کند: «من وقتی صبح وارد خیابان امام رضا می‌شوم دست‌های گدایی‌ام را به سمتش می‌برم و می‌گویم ممنونم که لباس خدمت به زائرت را تن من کردی. من اگر در سینما و تلویزیون مطرح نشدم ممنونم که پیش شما هستم.» افتخارش این است که حدود ۱۴ سال هر روز نگاهش با گنبد گره می‌خورد و احساس می‌کند پشتیبان دارد. تنها نیست و یکی کنارش است که رهایش نکرده است. می‌گوید: «او هم مرا بی جواب نگذاشته، جبران کرده است. خدمت فقط به پوشیدن یک لباس نیست. من ۸ صبح تا ۱۰ شب هم بشود برای میهمان می‌ایستم. گاهی کار‌هایی می‌کنم که میهمان شرمنده می‌شود و می‌گوید: حاج آقا شما چرا؟ گاهی می‌بینم گارسون عقب است خودم غذا می‌کشم. شده خانه‌دار هتل مریض بوده سرویس شسته‌ام. هیچ ننگی برایم ندارد و البته سعی کرده‌ام از قصه‌های هنر دور نمانم. برای نمایش رادیو گاهی آفیش می‌شوم و می‌روم. گاهی برایشان می‌نویسم. گاهی گویندگی هم می‌کنم. بیشتر در فضای نمایش هستم.» وصیت کرده است که وقتی از دنیا رفت او را از روی سن تئاتر تشییع کنند: «هنوز رؤیایش را دارم و هنوز دلم می‌خواهد تئاتر کار کنم. هر وقت وارد سالن تئاتر شوم صحنه را می‌بوسم و می‌بویم.»