شعر کودک با موضوع محرم | سقای کوچک

باد اومد و چند تا پَر تو حوض خونه افتاد

بابام منو صدا کرد پیرهن مشکی‌مو داد

 

یک دو قدم عقب رفت بابا آهسته چرخید

بعدش منو بغل کرد فقط گلومو بوسید

 

گفتم چرا بوسیدی بابا فقط گلومو

جواب بده تو الان سوال روبه‌رو رو

 

گفت: پسر این بوسه‌ها به یاد پیغمبره

به یاد تشنگیِ لبِ «علی اصغره»

 

بابا به من کمک کرد پیرهنمو بپوشم

یک مشک قهوه‌ای رو آورد گذاشت رو دوشم

 

بیا باهم دوباره یه خیمه برپا کنیم

دل‌های تشنه مونو راهی اونجا کنیم

 

یادم باشه که دیگه سقای خیمه هستم

به تشنه‌ها آب می‌دم خسته نمی‌شه دستم

 

طیبه ثابت