گفت: حالت چطور است؟
سید محمدرضا هاشمی

«گفت: احوالت چطور است؟ / گفتمش: عالی است. / مثل حال گُل! / حال گُل در چنگ چنگیز مغول!»

سال ۸۶ وقتی مرحوم قیصر امین پور از دنیا رفت، من این شعر او را در یکی از مجموعه‌های شعرش خواندم و همان یک بار کافی بود تا برای همیشه در خاطرم بماند. آقای امین پور در این شعر کوتاه، کلی حرف زده است.

اینکه آدم بداند برای اطرافیانش مهم است و آن‌ها به حال واحوال و وضعیت روحی او اهمیت می‌دهند، خیلی مهم است.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده است یا نه، اما من که این روز‌ها حال وحوصله درستی ندارم. وقتی می‌بینم خانواده، همکاران و آدم‌هایی که حضورشان برای من اهمیت زیادی دارد، احوالم را می‌پرسند، حالم خوب می‌شود.

پرسیدن همین که چطوری، در این روزگار که هرکسی درگیری‌های خود را در زندگی دارد و واقعا نمی‌شود از کسی توقع داشت جویای حال واحوال تو باشد، می‌تواند معجزه و حالت را خوب کند، حتی برای چند لحظه. خود من اگر روبه راه باشم، همیشه سعی می‌کنم در گفتگو‌های روزانه با خانواده و همکارانم هرطور که شده است، به آن‌ها بگویم که برای من مهم هستند و به صورت غیرمستقیم بهشان بفهمانم که من می‌فهمم حال وحوصله نداری، اما دنیا که همیشه این گونه نمی‌ماند.

گاهی وقت‌ها هم با اقوام نزدیک ترم تماس می‌گیرم، حالشان را می‌پرسم و به آن‌ها یادآوری می‌کنم که حال خوب شما و حضورتان برای من مهم است. این تنها کاری است که از من برمی آید. عموی مادرم که چندسالی است به رحمت خدا رفته است، تا زمانی که توانایی داشت و بیماری‌های جورواجور زمین گیرش نکرده بود، عادت داشت صبح زود در خانه نزدیکانش را بزند، حالشان را بپرسد و بعد از خوردن صبحانه، برود دنبال زندگی اش.

حضور او وقتی معجزه می‌کرد که از خانه مان رفته بود. درواقع حضورش یک نوع دلگرمی و دلخوشی برای ما بود. حالا که از دنیا رفته است، جای خالی اش به چشم می‌آید؛ جای خالی مردی که همیشه می‌خندید.