کد خبر: ۱۳۶۰۸
تاریخ : ۱۴ دی ۱۳۹۸ - ۰۸:۳۵
اضطراب در چهرهاش به وضوح دیده میشد. با نگاهش اطراف را میکاوید. تا چشمش به من افتاد که از در آپارتمان بیرون میآیم با خواهش گفت: «دخترم بیا نگاه بینداز ببین میتوانی این در لعنتی را باز کنی. ماندهام توی سرما. پسر و عروسم خانه نیستند معلوم نیست کی برگردند. کلید از آن طرف روی در مانده و من این طرف در حیاط ماندهام.»
دستهای پیرزن همسایه به وضوح میلرزید. دست و پایش را گم کرده و مانده بود چه کار کند. داخل حیاط پیرزن همسایه جارو شده و تمیز بود. دو گلدان هم گوشه حیاط خانهاش به چشم میخورد. پیزن جلوتر از من به راه افتاد و با خودش حرف میزد: «زیرسماورم روشن است، تلویزیون را خاموش نکردم این چه بلایی بود سرم آمد. معلوم نیست مصطفی کی برگردد. آخر بگو سیسمونی دختر کبری خانم به تو و زنت چه که این وقت روز من را تنها گذاشتید و رفتید.» حواسم به پیرزن بود و حرفهایی که زیر لب تکرار میکرد: «زن و شوهر رفتند من پیرزن را گوشه خانه تنها گذاشتند. اگر در باز نشود چهکار کنم. سماور سوراخ میشود. خانه آتش بگیرد چهکار کنم. نکند زیر غذا را خاموش نکرده باشند.»
آنقدر پیرزن نگران بود که صدایش میلرزید و هر آن ممکن بود بزند زیر گریه. سعی کردم آرامش کنم. گفتم: «مادرجان طوری نیست. قصه نخورید. در خانهتان هم باز میشود. از این اتفاقها ممکن است برای هر کسی بیفتد. من نه یک همسایه دیگر بالاخره این در را باز میکند. حتی اگر نشد دنبال کلیدساز میرویم.» بعد هر چه با در خانه پیرزن کلنجار رفتم باز نشد که نشد. پیرزن دوباره شروع کرد به زیرلب حرف زدن «در خانه کی را بزنم؟ کسی را نمیشناسم. شما را هم خدا رساند. الان شب میشود.ای خدا چهکار کنم؟»
یکی از همسایهها در چهارطاق باز همسایه نظرش را جلب کرد و نگاهی به داخل انداخت. فوری پی به ماجرا برد و با یاا... یاا... داخل شد. سر شب بود و میخواست برای نماز به مسجد برود. پیرزن دوباره همه ماجرا را بیکم و کاست برای مرد همسایه تعریف کرد. حتی گفت برای سیسمونی دختر کبری خانم است که در خانه تنها مانده. مرد همسایه به جای اینکه با در خانه کلنجار برود به سراغ پنجرهها رفت. یکی از پنجرهها نیمه باز بود. از پیرزن میزان ارتفاع پنجره تا کف اتاق را جویا شد. وقتی خیالش راحت شد که چندان بلند نیست از حیاط خانه پیرزن خارج شد. پیرزن دوباره با اضطراب با خودش حرف میزد «این مرد جوان هم رفت پی کارش. مردم کار دارند علاف من که نیستند. خدایا چه گرفتاری شدم. الان شب میشود چه کار کنم» به پیرزن دلگرمی دادم که اگر در باز نشود با من به خانهمان خواهد آمد تا پسرش برگردد و فکری بردارد. صدای یاا... مرد همسایه دوباره به گوش رسید. مرد همسایه رفت و با دختر کوچکش برگشت. دختر را از پنجره به داخل فرستاد و چند دقیقه بعد دخترک سرش را از لای در بیرون آورد. پیرزن آنقدر خوشحال بود که انگار دنیا را به او دادهاند. مرد همسایه دست دخترش را گرفت و از حیاط پیرزن خارج شد. پیرزن زیر لب همه را دعا کرد. مرد همسایه، دختر کوچکش حتی من را که شاهد ماجرا بودم، دعا کرد.