شعر کودک | پیرمرد

پیرمردی با صدایش
کوچه را بیدار می‌کرد:
سیب دارم! سیب دارم!
سیب‌های قرمز و زرد

پیرمرد و گاری‌اش را
ظهر توی کوچه دیدم
با خودم گفتم که ای کاش
سیب از او می‌خریدم

من نمی‌دانم چرا او
هرچه مردم را صدا زد
جز من و یک گربه اصلا
هیچ‌کس بیرون نیامد

جیب من خالی خالی
چشم او پر بود از غم
پیرمرد و سیب‌هایش
بی‌صدا رفتند با هم

 

منیره هاشمی