آدم یا درس خوان است یا هنرمند
قاسم رفیعا

کلا آدم یا درس خوان است یا هنرمند! البته ممکن است یک نفر هم درس بخواند و هم مثلا قاری قرآن باشد، ولی بعید است کسی درس خوان باشد و نمایش هم بازی کند. یا شعر هم بگوید. جشنواره دانش آموزان ممتاز استان خراسان از آن دست جشنواره‌های متناقضی بود که با عقل جور در‌ نمی‌آمد.

به هر حال کمی تا قسمتی خر خوانی با هنرمندی تناقض دارد. به خر خوان‌های محترم توهین نشود، هر چند هیچ وقت محبوب ما نبودند. چون اولین کسانی بودند که روز امتحان می‌گفتند:
- آقا امتحان نمی‌گیرید؟
دلمان می‌خواست تکه تکه شان کنیم!

به یاد دارم یک بار یکی از معلم‌ها فکر بکری به سرش زده بود. با خودش گفته بود کی به کیه، کارنامه درست می‌کنیم برای هنری هایمان و این‌ها را می‌فرستیم جشنواره. لااقل بلدند چهار تا کار فرهنگی و هنری انجام دهند. خلاصه من که سه تا تجدید داشتم با یک کارنامه درخشان با معدل نوزده و هفتاد و پنج صدم به همراه پنج نفر دیگر عازم گلمکان شدیم. اول که یک نمایشگاه از چیز‌های دور ریختنی و صنایع دستی طرقبه راه انداختیم. بعد مسابقات شروع شد. هر مسابقه‌ای را بچه‌های طرقبه با فاصله برنده می‌شدند. جالب است من که در چند مسابقه اول شده بودم توی شعر دوم شدم!  به شدت اعتراض کردم و گفتم من باید شعر نفر اول را ببینم. بنده خدا گفت:
- در همه چیز که نمی‌شود شما اول شوید؟
- درست است، ولی آخه چرا باید من توی شعر دوم شوم؟ تو نقاشی مرا دوم اعلام می‌کردید.  شعر برای من حیثیتی است. من رتبه اول شعر کشور هستم.

کم کم همه شک کردند. مدیران با خودشان گفتند این‌ها نمی‌توانند دانش آموز ممتاز باشند. مثلا تقی نیکوکار که در سرود اول شده بود آقای گل مسابقات استان هم شد و برای تیم ملی فوتبال دانش آموزان ممتاز ایران انتخاب شد.

من هم با اینکه توی شعر دوم شدم برای مسابقات کشوری انتخاب شدم. ما در مجموع هفده رتبه اولی کسب کردیم و یک رتبه دومی.

اردوی تیم ملی فوتبال و مسابقات ادبی کشوری باغرود بود. تقی عضو تیم ملی فوتبال بود. من هم برای شعر رفته بودم، ولی هر روز کنار زمین تقی را تشویق می‌کردم. یک روز مربی تیم فوتبال اعلام کرد:
- ان شاء ا... تیم بعد از آمادگی کامل برای شرکت در مسابقات چند جانبه ترکمنستان عازم این کشور خواهد شد. این مسابقات در شهریور برگزار می‌شود.

من خیلی برای تقی خوشحال بودم، ولی طبق معمول تقی حواسش بیشتر جمع بود. وقتی برای استراحت کنار زمین نشستیم گفتم:
- دمت گرم تقی میری ترکمنستان، منم میرم تاجیکستان. ترکمنستان بهتره یا تاجیکستان؟
- چی میگی؟ مگه ندیدی گفت شهریور باید بریم؟
- خوب مگه چیه؟
- تجدیدی‌ها رو چه کار کنیم؟
دیدم راست می‌گوید. پس من هم نمی‌توانستم بروم تاجیکستان. آخ بدبخت شدیم. به تقی گفتم:
- حالا چه کار کنیم؟
- نمی‌دونم.
وسط تمرین بعدی یک نفر روی تقی خطا کرد. تقی با طرف درگیر شد. من هم خودم را انداختم توی زمین و حسابی از خجالت طرف در آمدیم. مربی هر دوی ما را اخراج کرد. بهانه جور شده بود. ما به آقای مربی گفتیم:
- حالا که این جوری شد ما برمی گردیم طرقبه.
- نه نگران نباشید من درستش می‌کنم.

خلاصه رفت منت کشی و تا یک جایی هم رسید. ولی نزدیکای صبح تقی مرا از خواب بیدار کرد و از باغرود فرار کردیم و به هر بدبختی بود خودمان را به طرقبه رساندیم. از آن طرف بیچاره‌ها تمام اردوگاه را دنبال ما گشته بودند و به اداره گزارش داده بودند و ...

شهریور که برای تجدیدی‌ها هر روز مدرسه بودیم قصه را برای معاون مدرسه تعریف کردیم. او با افسوس گفت:

- یعنی خاک بر سر شما. ما که به شما کارنامه بیست داده بودیم. خوب آقا جان اگر شما می‌رفتید خارج ما که حرف خودمان را دوتا نمی‌کردیم. یعنی بی عقل‌تر از شما پیدا نمی‌شود.
خلاصه به هر مصیبتی بود آن سال را به ضرب ارفاق و تک ماده قبول شدیم، اما خارج نرفتیم.