داستان نوجوان | کلاه پر از خاطره پدربزرگ

طیبه ثابت - از پشت پنجره‌ی اتاقم به کوچه‌ی مسجد نگاه می‌کنم. دهه‌ی فجر است. رقص ریسه‌های پرچم لابه‌لای دانه‌دانه‌های برفی که شکل شکوفه‌های سپیدند خیلی قشنگ است. لباس‌هایم را پوشیده‌ام و منتظر بابا هستم که بیاید و مرا یک‌راست به خانه‌ی بابابزرگ ببرد.

دل توی دلم نیست. فردا تعطیلم و دلم می‌خواهد بابایی باز برایم یکی از یادگاری‌هایش را نشان بدهد و داستانش را تعریف کند. صدای در می‌آید. کوله‌پشتی‌ام را روی دوشم می‌اندازم و از مادر خداحافظی می‌کنم. مادر می‌گوید: «تکالیفت یادت نرود بنویسی!» می‌خندم و کلاهم را روی سرم می‌گذارم.

- سلام بابا!
- سلام گل‌پسرم!

پیچ رادیوی ماشین را می‌چرخانم:

«بوی گل سوسن و یاسمن آید
عطر بهاران کنون از وطن آید
جان ز تن رفته باز سوی تن آید
رهبر محبوب خلق از سفرآید
دیو چو بیرون رود فرشته درآید»

بابا و من با هم سرود دوست‌داشتنی‌مان را تکرار می‌کنیم. خیلی زود به خانه‌ی بابابزرگ می‌رسیم. خانه‌ی او ۲ خیابان بالاتر از مسجد راه‌آهن است.

بابابزرگ دم در منتظر ایستاده است. به سمتش می‌دوم، اما بابا زودتر از من بابابزرگ را بغل می‌کند. احوالپرسی که تمام می‌شود، بابا مرا می‌گذارد و می‌رود و حالا داستان من آغاز می‌شود.

از توی حیاط رد می‌شویم. می‌پرسم: «بابابزرگ! امروز می‌خواهید چه یادگاری‌ای به من نشان بدهید؟» می‌خندد و می‌گوید: «بگذار مثل ۲ تا مرد چای بخوریم و درباره‌اش صحبت کنیم. بعدش می‌رویم سراغ کلاه عتیقه‌ام که توی کمد آن سال‌هاست.»

می‌گویم: «کلاه خاطره‌دارتان حتما خیلی ماجرا دارد، مثل آن پلاک! اما بابا، جان من بیا الان آن کلاه را نشانم بده! شب می‌شود و لامپ‌های زیرزمینی کم‌نوراست. می‌ترسم.»

بابابزرگ می‌گوید: «ترس؟! مرد که نباید بترسد! من هم‌سن‌وسال شما که بودم، توی آن همه صدای تیر و تفنگ، توی کوچه‌های تاریک با آن همه مأمور ساواک نمی‌ترسیدم.»

از ۳ تا پله بالا می‌روم. در هال را باز می‌کنم. کاپشنم را روی جالباسی می‌گذارم. کلاهم را برمی‌دارم. مادربزرگ از توی قاب روی دیوار به من لبخند می‌زند. توی آشپزخانه می‌روم. بابابزرگ چای می‌ریزد و تعریف می‌کند:

آن روز هم مثل الان بهمن بود و برف می‌بارید. هنوز غروب نشده بود. من و میثم کلاه‌کشی‌هایمان را کشیده بودیم روی صورت و فقط چشم‌هایمان دیده می‌شد. قرار بود برویم از پشت مسجد اعلامیه‌های امام (ره) را از معلممان بگیریم و روی ستون‌های برق بچسبانیم.

میثم گفت: «هی احمد! صبر کن! چیزی آنجاست!» یکدفعه متوجه ۲ تا مرد شدیم که بارانی بلندی پوشیده بودند. دست یکی یک بی‌سیم دیدم.

- میثم! بدو! بدو میثم تا هنوز ما را ندیده‌اند. الان می‌رسند.
-‌ای بابا! این کوچه بن‌بست است احمد! بپر توی آن خانه.

من و او با یک بسته اعلامیه که توی لباسمان مخفی کرده بودیم توی خانه‌ای پا گذاشتیم که برایمان دلهره‌آور بود. میثم در را بست. هردو نفس‌هایمان را حبس کردیم. ناگهان صدای مردی شنیده شد که گفت: «بیایید تو. در را برای شما باز گذاشته‌ام.»

دالان بین در و حیاط نیمه‌تاریک بود. با ترس به طرف صدا رفتیم. یکباره ترسم ریخت، چون آن مرد را می‌شناختم. آقامرتضی خادم مسجدمان بود. گفت: «کلاه‌هایتان را بردارید ببینم غریبه‌اید یا آشنا.» کلاه کشی‌ام را برداشتم و سلام کردم.

خوشحال شد و ما را به اتاقش دعوت کرد. برایمان چای ریخت و گفت: دلواپس نباشید. از بالای بام کشیک می‌دهم وقتی مأمور‌ها رفتند، راهی‌تان می‌کنم.»

این‌جوری بود که ما آن شب هم با کمک آقاسیدمرتضی اعلامیه‌های انقلابی امام (ره) را چسباندیم و به سلامتی به خانه رفتیم. از آن روز بود که من و میثم به هم قول دادیم این کلاهمان را یادگاری نگه داریم، ببینیم کدام‌یک بهتر می‌تواند خاطره‌ی قشنگ و باارزشمان را حفظ کند.

حرف‌های بابابزرگ که تمام شد، عکس میثم را به من نشان داد و بعد رفتیم توی زیرزمین که مثل یک موزه‌ی قشنگ و دیدنی بود.