حکایت کش دار قبر بابای حکیم صاحب دل
امید مهدی نژاد

در روزگاران قدیم در یکی از شهر‌های ساحلی حکیم صاحب دلی زندگی می‌کرد که کرامات بسیار داشت و بسیار دست به خیر و در خانه باز و سفره انداز بود و مردمان تا منتهی الیه از خوان نعمت او بهره‌مند و برخوردار بودند. روزی شخصی به نزد حکیم صاحب دل رفت و گفت:‌ای حکیم صاحب دل، سخنی دارم. حکیم صاحب دل گفت: بگوی. ناگهان شخص به گریه افتاد. حکیم گفت: چه شد،‌ای شخص؟ شخص از شدت گریه نتوانست پاسخی بدهد.

حکیم گفت: گریه هایت را بکن، وقتی سبک شدی سخن بگوی. شخص هرچه گریه کرد سبک نشد و نتوانست سخن بگوید. حکیم که حوصله اش سر رفته بود، رئیس دفترش را صدا کرد و گفت: این شخص را ببر و هروقت گریه هایش تمام شد بیاور تا سخنش را بشنوم. در این هنگام گریه شخص تمام شد و گفت: می‌گویم، می‌گویم. حکیم گفت: بگوی. شخص گفت: من تا هفته پیش نابینا بودم،  اما هفته پیش به زیارت قبر پدر شما رفتم و او مرا شفا داد و اکنون می‌بینم. حکیم بلافاصله گفت: این مرد را ببرید و بدهید چشمانش را کور کنند تا دوباره برود و از بابای من شفا بگیرد.

رئیس دفتر در گوش حکیم گفت:‌ای حکیم، این همه خشونت لازم است؟ حکیم در گوش رئیس دفتر گفت: الکی گفتم. این شخص احتمالا یک شخص متملق است و پول می‌خواهد و من با این برخورد می‌خواهم به او درسی بزرگ بدهم. شخص گفت: اگر می‌خواهید کورم کنید، بکنید. چون کسی که یک بار شفا بدهد، دوباره هم می‌دهد. حکیم به رئیس دفتر گفت: عجب متملق سفتی است. خودت قضیه را جمع کن. رئیس دفتر رو به شخص کرد و گفت: از کجا معلوم که راست بگویی؟

شخص گفت: پرونده پزشکی ام موجود است؛ و پرونده پزشکی اش را از داخل کیفش درآورد و به رئیس دفتر داد. رئیس دفتر پرونده را مطالعه کرد و به حکیم گفت:‌ای حکیم، راست می‌گوید. این شخص نابینا بوده و هفته گذشته شفا گرفته است. حکیم گفت: عجب. سپس رو به شخص کرد و گفت:‌ای شخص، بدان و آگاه باش که پدر من کارگر ساده‌ای بوده است که سال‌ها پیش بر اثر تصادف رانندگی با درشکه دار فانی را وداع کرده است و مزار و مقبره‌ای هم ندارد و من با تلاش و کوشش خود و ریاضت‌های بسیار به این مقام رسیده ام.

رئیس دفتر گفت:‌ای حکیم، در زمانه ما این طور است که اگر شما همان گونه که خود شخص صاحب دلی هستید، فرزند شخص صاحب دلی نیز بوده باشید بهتر است و مردم بیشتر احترام می‌گذارند. پس آیا بهتر نیست؟ حکیم گفت: واقعا این طور بهتر است؟ قبلا این طور نبود. شخص گفت: زمانه عوض شده است. رئیس دفتر گفت:‌ای حکیم بزرگ، حالا که قبر پدرتان شفا داده است و اسناد آن هم موجود است، بیایید آن را مکانی ویژه اعلام کنیم.

حکیم گفت: ول کن بابا. وی افزود: با این شخص چه کنیم؟ پول می‌خواهد؟ شخص گفت: باور کنید من فقط برای تشکر آمده بودم. حکیم که صداقت شخص را دید دستور داد به او ۱۰ کیسه همیان بدهند. شخص نیز کیسه‌ها را گرفت و با طبیبی که برایش پرونده پزشکی جعل کرده بود نصف کرد و این حکایت کش دار را بالأخره به پایان برد.