شهرت که مشهد باشد...
مهدی محمدی

شهرت که مشهد باشد، می‌دانی در هوای شهری نفس می‌کشی، که خیلی‌ها هوایی می‌شوند و از زمین و هوا می‌آیند تا همان هوا را نفس بکشند.

می‌دانی با اینکه روی زمینی، ولی به آسمان بسیار نزدیکی. حالت خوب می‌شود وقتی می‌بینی نزدیک هستی به گنبد حرمی که به آسمان‌ها نزدیک است و فقط کافی است دستت را به ضریح بگیری تا از زمین کنده شوی و از ماه و پروین و زهره هم بیشتر اوج بگیری.

کافی است وارد یکی از صحن‌ها شوی تا از نزدیک اجتماع عاشقانی را ببینی که از راه دور آمد ه اند. آمده اند تا نشان دهند اگر چه راهشان بسیار دور است، اما دلشان به امام چقدر نزدیک است.

دلت روشن است که حتی در همان شب تاریک هم به نور نزدیکی و این شهر خورشیدی دارد که قرن‌ها پس از اینکه در این شهر طلوع کرده است، دیگر غروبی نداشته و دلت گرم است به گرمای خورشیدی که فاصله اش به تو اندک است.

کافی است از زیرگذر حرم رد شوی، انگار دسته‎ای کبوتر حرم از دلت رد می‌شود و اگرچه اسمش زیرگذر است، اما انگار از روی تمام دل گرفتگی هایت رد می‌شوی.

از هرجای آن چشمت به گلدسته‌های حرم بیفتد، انگار دسته‌ای از گل‌های محمدی را به چشمت هدیه کرده ای.

هر وقت کوله بار غم هایت، سنگینت کند، جایی هست که بروی و بباری و خودت را سبک کنی.‌

می‌توانی امیدوار باشی خداحافظی هنگام خروجت از حرم طول نخواهد کشید و اقبالت آن قدر بلند است که انتظارت برای رفتن به حرم کوتاه
خواهد بود.

انگار قطعه‌ای زیبا از بهشت را دقیقا گذاشته اند وسط شهری که تو هم مجاور آنجایی.