داستان کودک | کلاه پشمی آقابزرگه

لیلا خیامی - هوا که سرد می‌شود، پرنده‌های زیادی را آن بیرون توی سرما می‌بینید. حتما شما هم از آن آدم‌هایی هستید که دل مهربانی دارند و دوست دارند توی سرما و برف یک جای گرم و نرم برای پرنده‌ها دست و پا کنند.

آقابزرگه و ننه‌بزرگه هم این‌جور بودند، ۲ تا آدم پیر با ۲ تا دل مهربان.

دانه‌های برف دانه‌دانه داشت از آسمان پایین می‌ریخت و هوا را حسابی یخ و برفی کرده بود. کلاغ‌سیاهه نه لانه داشت، نه غذا. مانده بود تک و تنها زیر برف. نمی‌دانست کجا برود و کجا نرود.

همین‌جور وسط برف‌ها پرید و پرید تا رسید به خانه‌ی آقابزرگه و نشست لب دیوار و قارقار غصه‌داری سرداد. آقابزرگه که دلش خیلی مهربان بود، از پشت شیشه کلاغ‌سیاهه را دید و صدای غصه‌دارش را شنید.

داد زد و به ننه‌بزرگه گفت: ننه‌بزرگه‌جان! کلاغ بیچاره مانده توی سرما. نه لانه دارد و نه دانه. ننه‌بزرگه که از آقابزرگه هم دلش مهربان‌تر بود، نچ‌نچ‌کنان آمد کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: باید برایش کاری بکنیم.

آقابزرگه گفت: اگر گربه‌ای چیزی بود، در زیرزمین را باز می‌کردم برود آنجا یک گوشه‌ی گرم و نرم برای خودش پیدا کند، اما کلاغ که توی زیرزمین نمی‌رود.

ننه‌بزرگه فکری کرد و در حالی که چشم‌هایش از شادی برق می‌زد، گفت: خب، کلاغه که به زیرزمین نمی‌رود، ما زیر‌زمین را برایش می‌آوریم بیرون!

بعد هم همان‌جور که آستین‌هایش را بالا می‌زد، به آقابزرگه گفت: بلند شو مرد، برویم ببینیم تو زیرزمین چی پیدا می‌کنیم تا بیاوریم، بگذاریم لب دیوار و بشود لانه‌ی کلاغه.

آقابزرگه با عجله مثل اسپند که روی آتش ریخته باشند، از جایش پرید و گفت: آفرین ننه‌بزرگه! فکرت خیلی خوب کار می‌کنه! اگر درس را ادامه می‌دادی، دکتری، پروفسوری، چیزی می‌شدی! بعد هم راه افتاد دنبال ننه‌بزرگه سمت زیرزمین.

زیرزمین پر از خرت و پرت بود. آقابزرگه بین خرت‌وپرت‌ها چشمش به کلاه پشمی‌اش افتاد و گفت: کلاه پشمی‌ام! خیلی وقت بود ندیده بودمش. پس اینجا بود!

ننه‌بزرگه اخمی کرد و گفت: حالا وقت دنبال کلاه گشتن نیست. باید یک لانه برای کلاغه دست و پا کنیم. هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره چشم‌هایش از شادی برق زد و گفت: گفتی کلاه پشمی! کلاه خوبی بود. باید لانه‌ی گرم و نرمی باشد.

آقا بزرگه که انتظار این حرف را نداشت، سرش را خاراند و گفت:، اما من کلاهم را خیلی دوست دارم. ننه‌بزرگه همان‌جور که دستش را دراز کرده بود تا کلاه را از روی کمد قدیمی بردارد، گفت: خب وقتی چیزی را دوست داری و به کسی ببخشی خیلی بهتر است.

نگران نباش! سر تو هم بی‌کلاه نمی‌ماند! یک کلاه پشمی جدید برایت می‌بافم. این‌جوری شد که آقابزرگه و ننه‌بزرگه کلاه پشمی را برداشتند و کمی خرده چوب تویش ریختند و بردند و یواشکی آن را گذاشتند یک گوشه روی دیوار، جایی که نه برف رویش بریزد و نه باد تکانش بدهد.

دو سه دانه گردو هم شکستند و گذاشتند توی کلاه که بشود شام کلاغ‌سیاهه. کلاغ سیاهه وقتی لانه‌ی گرم و نرم پشمی و شام آماده و خوش‌مزه را دید، قارقاری کرد و غصه‌هایش مثل برف که آفتاب رویشان تابیده باشد، آب شد.

آن وقت با خوش‌حالی پرید و نشست توی لانه‌ی جدیدش و مشغول نوک زدن به گردو‌ها شد. آقابزرگه و ننه‌بزرگه هم رفتند توی خانه و پشت پنجره نشستند و همان‌جور که همسایه‌ی تازه‌شان را نگاه می‌کردند، شروع کردند به گلوله کردن کلاف‌های پشمی کاموا.

برای چی؟ خب معلوم است! برای کلاه جدید پشمی آقابزرگه.