داستان کودک | هدیه‌ی‌ روز دختر

لیلا خیامی - خیلی از دخترها روز دختر از دیگران هدیه‌ می‌گیرند: یک روسری، یک کتاب، یک شاخه گل و ... . هدیه‌ی زهرا هم یک هدیه‌ی‌ خیلی‌خیلی خوب بود.

خاله بلقیس با خوش‌حالی گفت: «زهراجان، دارم می‌روم. همین فردا بلیت می‌گیرم. به امید خدا روز تولد حضرت معصومه(س) توی حرمش هستم.»

نگاهی به خاله انداختم و گفتم: «خوش به حالتان! من هم خیلی دوست دارم بیایم قم، حرم حضرت معصومه(س) را ببینم. شنیده‌ام حرمش خیلی قشنگ و باصفاست.»

خاله بلقیس لبخندی زد و رفت توی فکر. بعد هم بلند شد و چادرش را سرش کرد و از خانه بیرون رفت. شب بعد از شام، خاله بلقیس خبر رفتنش را به همه اعلام کرد.

مامان با شادی گفت: «خوش به حالت خواهر!» بابا لبخندزنان گفت: «به سلامتی! برای ما هم دعا کنید.» خاله بلقیس همان‌جور که با گوشه‌ی روسری‌اش بازی می‌کرد گفت: «یک چیز دیگر هم هست که باید بگویم، البته اگر شما قبول کنید.»

مامان و بابا با تعجب به خاله نگاه کردند. خاله بلقیس یک گره به گوشه‌ی روسری‌اش زد و گفت: «می‌دانید که تولد حضرت معصومه(س) روز دختر هم هست و من همیشه برای روز دختر یک هدیه‌ی کوچولو به زهرا می‌دهم.

امسال اگر اجازه بدهید، برای هدیه می‌خواهم زهرا را با خودم به قم ببرم و دوتایی برویم زیارت.» مامان و بابا چند لحظه ساکت ماندند و به هم نگاه کردند.

بعد لبخندزنان گفتند: «معلوم است که اجازه می‌دهیم!» من از خوش‌حالی پریدم توی بغل خاله و لپش را محکم بوسیدم. مامان همان‌جور که ما دوتا را نگاه می‌کرد گفت: «اصلا چه‌طور است من هم مرخصی بگیرم و سه‌تایی برویم؟!»

بابا که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، یکدفعه سرفه‌اش گرفت. مامان با دستپاچگی گفت: «چی شد؟!» بابا لبخندی زد و همان‌طور که سرفه می‌کرد گفت: «چیزی نیست. خوبم. فقط فکرش را نمی‌کردم همه مسافر شوید و تنها بمانم!»

فکری کردم و گفتم: خب، می‌شود تا ما بر‌می‌گردیم، خانه‌ی مادربزرگ بمانی.» بابا فکر کرد. سرش را تکان داد و گفت: «فکر بدی هم نیست. می‌توانم هر روز از مرباها و ترشی‌های خوش‌مزه‌ی مادربزرگ بخورم!»

همه زدیم زیر خنده و با شادی شروع کردیم به برنامه‌ریزی که چه‌کار کنیم و چه با خودمان ببریم. روز بعد، بابا رفت یک آژانس مسافرتی و سه تا بلیت رفت و برگشت برای قم خرید.

ما هم مشغول بستن چمدان‌هایمان شدیم. زمان مثل برق و باد گذشت و روز رفتن رسید. بابا تا ایستگاه قطار همراه ما آمد. قطار که راه افتاد، به خاله بلقیس گفتم: «ممنون خاله‌جان! این بهترین هدیه‌ای بود که گرفته‌ام. ممنون که پیشنهاد دادید با هم برویم.»

خاله لبخندی زد و گفت: «قابلی نداشت. اصلا سفر دسته‌جمعی خیلی بهتر است.» بعد هم شروع کرد به حرف زدن با مامان.

من هم از پشت شیشه‌ی قطار مشغول تماشای منظره‌های اطراف شدم و همان‌جور که نگاه می‌کردم، توی دلم گفتم: «حتما حرم حضرت معصومه(س) خیلی قشنگ و باصفاست. چه خوب که می‌توانم به زیارتش بروم! چه‌ خوب شد با هم می‌رویم.»