فقط برای تو گفتم
حامد عسکری

تا حالا چیزی برای این خانواده ننوشته بود. معتقد بود شعر باید آزاد باشد. در رثای کسی و چیزی شعر گفتن، قید زدن به شعر است. شعر را دست و پا بسته می‌کند. معتقد بود این خانواده عزیزند و در جایگاه خودشان قابل احترام، ولی اینکه از آن‌ها توقع معجزه داشته باشیم و بخواهیم کار‌های ورای عقل و منطق داشته باشند توی کتش نمی‌رفت.

آن کنگره شعر را هم همین جوری آمده بود مشهد، که برود سر مزار فردوسی و اخوان و دوستان شاعر را ببیند، تا اینکه حسین گفته بود تو که طبع روانی داری و ساده و راحت می‌نویسی و تا اینجا هم آمده‌ای یک شعری بنویس توی کنگره امام رضا (ع) بخوان. خوب است. دلت سبک می‌شود. حسین بهترین دوستش بود. روی حرفش حرف نمی‌زد.

نفهمید چه شد که قبول کرد. از هتل بیرون زد و چندتایی رباعی نوشت. رباعی‌های انصافا خوب و استخوان داری هم بودند. نوشت و برگشت به هتل. به حسین گفت رباعی سروده و برای حسین رباعی‌ها را خواند. حسین کیفور شد و به به گفت. همان وقت به دبیر کنگره زنگ زد و گفت که برای شعرخوانی‌های فردا صبح کنگره اسم او را هم بگذارد. زل زد توی چشم‌های حسین. حسین با آن طرف خط حالا آرام حرف می‌زد: حاجی من به این بنده خدا قول دادم. راضی اش کردم برای امام رضا (ع) شعر بگه. تو می‌گی شعرخوانی فردا لغو شده؟

جملات حسین را شنید و بعدش دیگر هیچی نگفت. دمغ شد. حالش گرفته بود. نگاهی به رباعی‌های نوشته روی کاغذ انداخت و کاغذ را چهارتا کرد و گذاشت جیبش. بعد از شام، حسین گفت: بریم حرم؟ قبول کردند و رفتند حرم. کنار ضریح ایستاده بود و زل زده بود به سقف آینه و قاب‌های شمشیر و سپر سلاطین. نفهمید این تصمیم از کجای دلش برخاست. دست در جیب برد و کاغذ رباعی‌ها را برداشت.

نزدیک ضریح شد و کاغذ را انداخت توی ضریح. بعد زیر لب زمزمه کرد: من این رباعی‌ها را برای شما گفتم. نه خوشایند دبیر و مدیر کنگره. الان هم این‌ها را می‌اندازم تو‌ی ضریحتان. اگر هستید و می‌بینید، یک نشانه‌ای بفرستید که این رباعی‌ها را دیده اید و خوانده اید. یک سال گذشته بود. توی کافه‌ای داشت سیگارش را می‌کشید و قهوه اش را می‌نوشید. حسین تصویری تماس گرفت. معمولا اهل تماس تصویری نبود. هندزفری را توی گوشش گذاشت و جواب داد. حسین بود. حال و احوال کرد و بعد بغضش ترکید. نگران شد.

حسین دوربین را چرخاند سمت گنبد و گفت: اینجام و یک چیز عجیب دیدم گفتم نشونت بدم. متعجب پرسید: چه؟ و حسین دوربین را سمت دیواری برد و او آنچه می‌بایست می‌دید را دید. دوتا از رباعی هایش را روی بنری بزرگ چاپ کرده بودند و روی یکی از دیوار‌های بزرگ حرم نصب کرده بودند. حالا اشک به جفتشان امان نمی‌داد. چشم هایشان ابر‌های اردیبهشتی بودند. امام رضا (ع) نه تنها رباعی‌ها را خوانده بود، بلکه کاری کرده بود همه زائرانش هم این رباعی هارابخوانند.

این روایت بر اساس داستان واقعی است.