۱۴ آرزو، ۱۴ امید، ۱۴ زندگی
ضحی زردکانلو

۱۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۵:۲۰ صبح، تنها شانزده روز از فاجعه متروپل آبادان گذشته بود که یازده زن و سه مرد یعنی چهارده آرزو، چهارده امید، چهارده زندگی دیگر، از میهن اسیر سیاه چاله مرگ شدند و مسافران در راه مانده یک قطار ابدی.

مسافرانی که نه تنها دهقان فداکاری نبود تا آتش به جان جامه اش بزند و ناجی شان شود بلکه سهل انگاری عده‌ای نا آگاه آتش به جان خودشان و دیگران زد.

اگر آن راننده بیل مکانیکی چیزی روی ریل قطار جا نمی‌گذاشت، اگر کمک لوکوموتیو رانی که هنوز گواهی نامه و صلاحیت هدایت قطار را نداشت بلندپروازی نمی‌کرد، اگر آن کاغذ که هشدار داده بود: «در آن جغرافیای ریلی سرعت قطار ۱۴۰ که نه باید ۱۵ کیلومتر بر ساعت باشد» به دست صاحبش رسیده بود...

حالا آن چهارده مسافر، چهارده زائر، دوازده نفر از یزد و دو نفر از طبس... سفر مشهدشان در بهار ۱۴۰۱ آخرین زیارتشان نمی‌شد. اما آن روز سیاه که خورشید درآمد، رنگ مصیبت از ریل بیرون زده، بیشتر پیدا شد. مصیبتی که سایه انداخته بود روی واگن‌های واژگون و غلتیده در خاک و خونی که هرگز به ایستگاه یزد نرسیدند.

در جاده ریلی عباس آباد تا گوش می‌شنید صدای شیون و زاری بازماندگان و آه و اشک مصدومان و حتی سکوت مردگان بود. همهمه امدادرسانان، دستپاچگی مسئولان و بهت مسافران را خبرنگاران با درماندگی یکی در میان ثبت می‌کردند، تا غروب که تیرگی با دل‌ها یکی شده بود. آخر تا کی و کجا جان عزیزانمان باید تاوان خطای انسانی را بدهد؟ تاوان خبط آدم‌هایی را بدهد که جای درستی نه نشسته نه ایستاده و نه تکیه کرده اند. وا... که این جان‌ها از سر راه نیامده بود که در بین راه تلف شوند.
کاشکی آدم‌ها را برای گذاشتن در جای درست از سر راه برنداریم.

به قول حافظ:

نه هر که طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند ...