سلیمان سبز
حمید سبحانی

بس که این چند روز هوا گرم شده است. نشستم عقب تاکسی و برای کمتر گرماخوردن خزیدم گوشه‌ای که آفتاب نیفتاده بود. من اولین مسافرم. خودم را با روزنامه سرگرم می‌کنم.

«آقا می‌شه شما بری جلو بشینی؟» پشت شیشه فقط یک گلدان بزرگ سفید با گیاهی که شاخه‌های انبوهش آویزان شده است، دیده می‌شود. صدا ادامه می‌دهد: «این سنگینه، یه کمی زودتر!» دستپاچه و گنگ می‌گویم: «باشه باشه!» گلدان سبز کمی عقب می‌رود و من در را باز می‌کنم.

پشت گلدان بزرگ یک مرد کوتاه قد فربه است که دست هایش گلدان سنگین را بغل گرفته است. در را برای او نگه می‌دارم. گلدان را با احتیاط و وسواس می‌گذارد روی صندلی و خودش هم می‌نشیند کنارش. بعد سرش را از شیشه می‌آورد بیرون و می‌گوید: «آقای راننده، من کرایه سه نفر عقب رو حساب می‌کنم. بیا بریم.»

من می‌نشینم جلو و راننده هم می‌نشیند پشت فرمان. نگاهی از آینه به عقب انداخت و گفت: «آقا صندلی رو گلی و خاکی نکنی!» مرد فربه گفت: «نه آقا! خیالت راحت، صبح حمام رفته و شسته و تمیزه.»

راننده گفت: «آقا منظورم این گلدون و گلته!» مرد گفت: «سلیمان آقا، اسمش سلیمانه! منم منظورم همین گلدون و گیاهه!» بعد هم مرد یک اسپری کوچک درآورد و آرام پاشید روی برگ‌های گیاه و گفت: «این گلدون گیاه پتوسه، رفیق و همدم من.» راننده گفت: «ماشاءا... جنگلی هم هست برای خودش. دیده بودیم مردم با سگ و گربه و جک وجونورای دیگه رفیق شن، اما این مدلش رو ندیده بودم.» مرد گفت: «آقا این چه حرفیه! اینا هم جون دارن، از خیلی آدمای دیگه هم بااحساس ترن!»

راننده گفت: «برا همینه این قدر رشد کرده شاخ وبرگ داده. وقت کردی یه آرایشگاه ببر سلیمان رو.» مرد گفت: «آقا این جوری صحبت نکنید! اینا حس دارن، می‌فهمن.» برای اینکه فضا را عوض کنم، گفتم: «این آقاسلیمان شما چه جوری این همه رشد کرده؟ ماشاءا... آبشار برگه.» مرد گفت: «آقا، مراقبت و صحبت و نازونوازشه. گیاه به محبت احتیاج داره!» و بعد دوباره اسپری را درآورد و مقداری روی برگ‌ها پاشید. راننده گفت: «آقا فقط زیادی بهش محبت نکنی، یه وقت دیدی اون قدر رشد کرد که دور خودتم

پیچید! یا اصلا همین جا ممکنه شاخه هاش رشد کنن بیان دور گردن من بپیچن!» راننده قاه قاه و رگباری خندید، اما ناگهان کشید کنار خیابان و با ترمزی کش دار ایستاد. راننده درحالی که دستش را به گردنش می‌کشید، گفت: «این چی بود دور گردن من پیچید یک آن؟!» مرد فربه با قیافه‌ای دمق و صدایی لرزان گفت: «آقا ببین چه بلایی سر سلیمان بیچاره آوردی!»

کمک کردم خاک‌های ریخته و چند شاخه شکسته را جمع کردیم، بعد وقتی مرد گلدانش را بغل گرفته بود و می‌رفت، گفتم: «نگران نباش، حالش خوب می‌شه!»