حکایت حکیمی که بلد نبود
امید مهدی نژاد

در روزگاران قدیم در روستایی در نواحی کوهستانی سرزمین چین، حکیمی دانشمند زندگی می‌کرد که مریدان زیادی داشت و هرروز آن‌ها را به سرچشمه‌های حکمت و معنویت و عرفان رهنمون می‌کرد. روزی مردی نزد حکیم رفت و به وی خبر داد که در روستای آن سوی رودخانه شخصی پیدا شده است که ادعا می‌کند استادِ حکیم بوده است و درس معرفت را به او آموخته است.

حکیم دانشمند پوزخندی زد و گفت: سلام مرا به استاد برسانید و بگویید خوش حالم که به همسایگی ما آمده است. وی افزود: من تعدادی از شاگردانم را نزد ایشان می‌فرستم تا از محضرشان کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیم از استاد اصلی فرابگیرند. سپس چند تن از شاگردان ورودی جدید را پیش استاد مدعی فرستاد تا نزد وی تلمذ کنند و از او درس حکمت و معنویت و عرفان بیاموزند.

استاد مدعی طی یک ترم سلسله مباحث حکیم دانشمند را عین به عین به شاگردان تدریس کرد. چندی بعد ترم تمام شد و موعد آزمون عملی -که عبارت بود از راه رفتن روی آب- فرارسید. حکیم دانشمند همراه شاگردان به لب رودخانه رفتند و استاد مدعی نیز همراه با شاگردان از سمت مقابل به لب رودخانه آمدند.

حکیم دانشمند از دور به استاد مدعی تعظیم کرد و کفش هایش را درآورد و روی آب راه رفت. شاگردان حکیم نیز به دنبال او روی آب راه رفتند و به سمت دیگر رودخانه رسیدند. شاگردان استاد مدعی نیز وارد رودخانه شدند و روی آب راه رفتند و به سمت دیگر رودخانه رسیدند. استاد مدعی نیز پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد، اما همین که به قسمت عمیق رسید، در آب فرورفت و جریان رودخانه او را با خود برد و هرچه شاگردان تلاش کردند، نتوانستند او را نجات دهند.

در این هنگام هردو دسته شاگردان نزد حکیم دانشمند جمع شدند. یکی از شاگردان پرسید:‌ای حکیم بزرگ، چرا شاگردان استاد مدعی توانستند روی آب راه بروند؟ حکیم دانشمند گفت: اصول معرفت فراتر از شخص عارف است. یکی دیگر از شاگردان پرسید:‌ای حکیم بزرگ، استاد مدعی مباحث شما را از کجا بلد بود؟ حکیم دانشمند گفت: از فایل‌های صوتی که در کانال منتشر می‌کنیم برداشته بود. یکی دیگر از شاگردان پرسید:‌ای حکیم بزرگ، چرا استاد مدعی با اینکه می‌دانست تقلبی است، سعی کرد روی آب راه برود.

حکیم دانشمند گفت: وقتی شاگردانش روی آب راه رفتند، غره شد و خیال کرد خبری است. او خیال می‌کرد جذابیت درس من به خاطر شخص من است، در صورتی که جذابیت شخص من به خاطر درس من است. وی سپس از شاگردان پرسید: استاد مدعی وقتی آب او را با خود می‌برد، جملاتی گفت. آن جملات چه بود؟ شاگردان گفتند: گفت «من بلد نیستم.» حکیم دانشمند گفت: بیچاره یک جمله راست گفت، اما حیف که دیر شده بود.